Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

چشمامو تو صورتش چرخوندم و بيني م رو بالا كشيدم:

-همين طور نگفتنش..

با انگشت اشكامو كه نميدونم كي شروع به باريدن كرده بود پس زد:

-هانا تو زن مني! هيچ چيز اين واقعيت رو تغيير نميده! من اولين بارت بودم! اخرين بارتم منم! تا وقتي كه ازم متنفر نشي... تا وقتي كه تو چشمات عشق رو ببينم براي بوسيدنت پيش قدم ميشم... براي گفتن اينكه عاشقتم هيچ غروري جلوم رو نميگيره...

با دستش صورتمو قاب گرفت:

-مي فهمي؟

قلبم از فهميدن حقيقتي كه انقدر از گفتنش مي ترسيد محكم به سينه ميزد. سرمو تكون دادم:

-بهم بگو... انقدر منو نترسون!

سيبك گلوش تكوني خورد:

-مي فهمي اميدوار ميشم وقتي مي بينم فاميلي فرجام فر هيچ خاطره اي رو تو وجودت زنده نميكنه... اميدوار ميشم كه بتوني منو كنارت بپذيري...

به پيرهنش چنگ زدم:

-نمي تونم رو پاهام بمونم... بهم بگو چي باعث شده اشنايي ما اينطوري باشه؟! چي باعث اينه اين رابطه انقدر گيج كننده باشه؟

دستشو دور كمرم حلقه كرد و من رو به خودش چسبوند:

-بهت ميگم ولي قبلش به يه سوالم جواب بده احساست به من چيه؟!

سوال سختي نپرسيد! همه ي وجودم جوابشو مي دونست. با پشت دست اشكامو پس زدم:

-هيراد خرم يا فرجام فر! علي رغم عوضي بودنت و دروغ هاي بزرگت! و حتي وضعيت مالي به گفته خودت افتضاحت متاسفانه بايد بگم من عاشقت شدم و اين حقيقت رو هر چقدر زبونم منكرش شه چشمام و كشش بدنم نسبت بهت انكار نميكنه!

چنگ زدم به يقه اش:

-يه بار براي هميشه بگو كي هستي و هدفت از اومدن به خونه ام چي بود و جفتمون رو خلاص كن.

پاهام توان ايستادن نداشت. طوفان توي چشماش ديوونه ام مي كرد. منتظر به لباش چشم دوختم.

مي دونستم هر شكي مي تونه منو زمين بزنه. عوارض مشروب به اندازه كافي بدنمو ضعيف كرده بود.

دستمو گرفت. و پاهاش خم شد. جفتمون همونجا توي بالكن روي سراميك هاي سرد نشستيم.
دستاشو تو هم پيچيد و خيره نقطه نامعلومي شد:
-پدرم آدم شرافتمندي نبود! زندگيش خلاصه مي شد تو قمار و مستي! هر چي كه براي ما ساخته بود به لطف ارث پدريش بود! اگه مادرم نبود شايد ما تا الان هزار بار اواره ي خيابون شده بوديم!

مكثي كرد و دستمو گرفت:

-كل بچگيم و نوجووني هام با جنگ و دعواي اونا گذشت. كارم اين شده بود خواهر كوچولوم رو از زير دست و پا جمع كنم تا اون دوتا حرصشون رو سر ما خالي نكنن! چون تنها چيزي كه اونا رو پابند به ادامه دادن مي كرد ما بوديم!

دستمو فشرد طوري كه دردم اومد ولي نتونستم صدامو در بيارم. هيراد تو گذشته اش سير مي كرد:

-بيست سالم بود... ديگه مي فهميدم زندگي اونا يه چيز فنا رفته س! همه چيزشون به اسم مشتركه! پدرم اصلا پا بند مسائل اخلاقي نبود. وقتي زنگ ميزدن كه بريم از مهمونيا جمعش كنيم واقعا وضعيتش داغون بود! حتي خجالت مي كشيدم ببينمش!

دستمو ول كرد انگار حرف زدن براش سخت بود ولي من هنوز منتظر ربط خودم به اين ماجرا بودم. نگاهش بالا اومد و بهم خيره شد:

-يه شب باروني بود! بازم بهم زنگ زده بودن كه برم پدرمو جمع كنم. صبر مامان لبريز شد! چمدونش رو كنار در گذاشته بود. رفتم دنبال بابا خيلي عصبي بودم. وقتي رسيدم اونجا باهاش بحثم شد. داد و بيداد كردم... سيلي خوردم...جلوي همه! بهم برخورد. فقط خواستم از اونجا برم... سويچ ماشين رو پرت كردم تو تخت سينه اش! سويچ رو دادم به باباي مست و شلم كه عقل تو كله اش نبود! ته دلم آرزو كردم كه بميره... رفتم...

دستشو بين موهاش كشيد انگار يه چيزي راه گلوش رو مي بست و ادامه دادن رو براش سخت ميكرد:

-يكم تو خيابون قدم زدم... وقتي مثل موش آب كشيده شدم يكي دلش به حالم سوخت و سوارم كرد. يه پيرمرد بود... ازم چيزي نپرسيد... خوشحالم كرد! نزديك شهر بوديم.... چند كيلومتر جلو رفتيم... حس ميكردم چشمام اشتباه مي بينه!

نفسش رو بيرون داد. دستام بي حس شد بس انگشتامو كف دستم فشار ميدادم. يه حسي بهم مي گفت من بقيه اين داستان رو ميدونم.

Report Page