Sh
🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁صورتمو قاب دستاش گرفت:
-هانا تموم كن اين جدال رو! اين دست و پا زدن ها خسته ات نكرد؟!
-تو خسته ام كردي! تو! تا وقتي بهم نگي كي هستي بايد انتظار اينم داشته باشي كه آرمان رو به تختمم دعوت كنم!
به شونه هام چنگ زد و از لاي دندوناي كليد خوردش گفت:
-خفه شو! هنوز موندم لباتو با چي بشورم تا رد كثافت از روشون پاك شه!
دستمو روي سينه اش گذاشتم و با تمام توان هلش دادم:
-كثيف تر از توعه دروغگو نيست!
پوزخندي زد و دستشو لاي موهاش كشيد:
-اصلا من چيو برات توضيح بدم؟! چرا بايد برات توضيح بدم؟! مگه تو همون دختري نيستي كه قيد منو زدي؟!
بلند شدم و رو به روش ايستادم و ابروهامو بالا فرستادم:
-تو هم همون پسري هستي كه ولم نكردي؟! خيلي به پام موندي نه؟ تو چه قدمي براي من برداشتي؟!
سينه به سينه ام ايستاد و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت:
-من بخاطر توعه لعنتي اومدم داخل اون خونه! بخاطر تو دروغ گفتم! بخاطر اينكه عاشقت بودم!
-چرا؟ تا چراشو نگي هيچي حل نميشه! تو من رو از كجا مي شناختي؟! وقتي من اولين بارم بود كه ديده بودمت!
پشتشو بهم كرد و به سمت تراس رفت. عصبي پشت سرش راه افتادم:
-چرا جوابمو نميدي؟ كجا داري ميري!
به نرده سنگي تراس تكيه زد و سرشو رو به اسمون كرد:
-اگه گفتنش راحت بود خودم رو پشت يه دروغ قايم مي كردم؟! اگه شهامت گقتنشو داشتم انقدر صبر ميكردم.
كنارش ايستادم و سرم رو كج كردم:
-شايد گفتنش همه چيز رو درست كنه؟
پوزخندي زد:
-چيو درست كنه!
پلكي زدم:
-رابطمون رو!
دوباره به جون موهاش افتاد و با دستش بهم ريختشون:
-چيزي با گفتن حقيقت درست نميشه هانا!
چشمام پر شد و خسته لب زدم:
-هيراد خواهش ميكنم بهم بگو! اين ندونستن ديوونه ام ميكنه لعنتي! يه حرفي بزن!
حس كردم چشماي اونم پر شد دستشو جلو آورد و مچ دستمو فشرد:
-مي ترسم واسه اشتباه يكي ديگه من تاوان بدم... من عاشقتم... وقتي ديدم لباي يكي ديگه رو بوسيدي دنيا رو سرم آوار شد...
نفسشو بيرون فرستاد و ادامه داد:
-فهميدم نداشتن تو كار من نيست...
دستمو روي دست يخ زده اش گذاشتم:
-پس حرف بزن... بگو كه كي هستي!
-مي دونم گفتن حقيقت من رو از تو دورتر ميكنه!