Sh

Sh

🍁کـــــℳσŋムـــوردم 🍁

ابروهام تو هم رفت:

-تو كه از خونواده ثروتمندي نبودي!

انگشت شصتشو به گوشه لبش كشيد و نيمچه لبخندي زد:

-يعني همه ي مردم تركيه خرپولن؟!

شونه بالا انداختم:

-من از كاراي تو سر در نميارم! هيچم به حرفات اعتماد ندارم... هيراد؟

نگاهشو بهم دوخت:

-جانم؟

كمي خودم رو جلو كشيدم و با چشماي باريك شده و ابروهايي در هم پرسيدم:

-تو واقعا كي هستي؟

خنديد و اگه مي فهميد كه چقدر اين خنده هاش منو حرص ميده:

-يه آدمم! مثل بقيه!

اداي منو در اورد و ارنجشو رو ميز گذاشت و سرشو جلو اورد و ادامه داد:

-نترس موجود ماورايي نيستم كه اراده كنم و هر جايي كه هستي بيام! ديدارمون كاملا اتفاقي بود! بنويسش پاي اينكه سرنوشتمون بهم گره خورده...

بستني م رو اوردن ظرف رو هلش دادم سمت اون:

-نميخوام سرنوشتم با تو گره خورده باشه!

بلند شدم و به بستني اشاره كردم:

-اينم مهمون من! خداحافظ!

پشتمو بهش كردم كه بلند صدام زد:

-هانا!

از روي سرشونه نگاهش كردم. با چشماي يخ زده اش من رو از نظر گذروند:

-فك نكن ميتوني از من فرار كني!

با انگشت ضربه اي به سينه اش زد:

-من اينجاتم! توي قلبت!

دلم هري پايين ريخت. قدم تند كردم و با وجود درد زانوم تند تند راه رفتم تا گورمو گم كنم.

وقتي حسابي از اونجا دور شدم ايستادم و نفس نفس زنان به ديوار تكيه زدم و چشمامو بستم.

داشتم نفس عميق مي كشيدم تا حالم جا بياد. بعد چند لحظه چشمامو باز كردم كه با ديدن رو به روم جيغم هوا رفت.

Report Page