September

September


〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 
Name: September 
Date of birth: 1991/9/13
Country: USA 
Height and weight: 170, 58
Gender: Non-binary 
Sexual: DemiSexual
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
هعی همه مثل من نبودن که از چهارده سالگی پیر شدم. زندگی به کام تو چجوری بوده؟ به تلخی من؟ هوا سرد شده چایی بریزم برات؟ میبینم حالت بهتر شده واست خوشحالم. بشین زندگی خودمو تعریف کنم.
من ماه سپتامبر به دنیا اومدم برای همین بابام اسمم رو گذاشت سپتامبر، میدونی معمولا روال نیست اسم یک ماه روت باشه ولی توی پیش دبستانی یکی از بچه ها اسمش آگوست بود. همونجا اولین دوستم رو پیدا کردم. اون بچه یه خوره بود واسه همین نشست و برام توضیح داد ما از کجا اومدیم و منم بچه بودم، تعجب کردم. رفتم واسه مامانم تعریف کردم و بعد از کتک هایی که خوردم مدرسم رو عوض کرد. دیگه هیچوقت تنها دوستم رو ندیدم. تا کلاس سوم هم هیچ دوستی پیدا نکردم تا اینکه توی کلاس سوم با دختر معلمم دوست شدم. اون توی یک کلاس دیگه درس میخوند ولی زنگ تفریح ها از هم غافل نمیشدیم. نه سالم بود که بابام دنبال پول رفت خلاف اما کاری رو کرد که بلد نبود و دستگیر شد. یک روز از مدرسه برمیگشتم که دیدم همه نشستن دور میز و گریه میکنن. رفتم بینشون تا از قضیه با خبر بشم و دیدم بابام داره از مامانم خداحافظی میکنه. هنوز هم متوجه نشدم چرا این کار رو کرد ولی یک روز رفت و دیگه برنگشت. حالا هم حتما همین اطراف باشه ولی دیگه ندیدمش. شاید نتونست خانواده‌ رو بگردونه، حتی نمیتونم فکرشم بکنم چقدر متاسف و خجل بوده. یک ماه بعد مامانم با یک مرد دیگه ازدواج کرد و منو فرستاد پیش مادر بزرگم. انگار تمام لحظات شاد خانواده رو از یادش برده بود. مادر بزرگم خیلی پیر بود. پدرم براش پول میفرستاد و خرجش رو میداد. هرچند من یه دختر بودم ولی شدم مرد خونش. یادم میاد از ۱۲ سالگی اندازه آدم ۳۰ ساله کار می‌کردم اما وقتی عاشق شدم بهم گفتن تو هنوز بچه ای. منو از کسی که دوسش داشتم جدا کردن و توقع داشتن حالم خوب باشه. با زندگی جهنمی که از ۱۲ سالگی داشتم فقط یک نفر رو میخواستم که اون رو هم از دست دادم. ۱۴ سالم بود که دیگه نرفتم مدرسه و تنها کارم شد پول درآوردن و زحمت کشیدن ولی وقتی مادربزرگم فوت کرد حس کردم دیگه هیچی نمونده. از مرگ مادربزرگم ناراحت نبودم. از اون همه زحمتی که براش کشیدم ناراحت بودم. بیخیال اون زندگی شدم و آدم خیابونا شدم. باورم نمیشد مادرم تو همه این سال ها کمی بهم اهمیت نداده. حتی سعی نکرد یک بار بهم زنگ بزنه. دیگه دلم براش تنگ‌ نمیشد فقط نگران برادرم بودم که توی اون خونه بود و میدونستم زندگی اونم سخته. شماره خونه رو به سختی پیدا کردم و به هر زحمتی شده باهاش صحبت کردم. بهش گفتم چجوری نجاتش میدم. یک شب رفتم جلوی در خونه و برداشتمش تا مهمون زندگیم کنمش. خوب بزرگ شده بود، همون قدر که من خوب پیر شده بودم. هیچ جایی نداشتیم که بریم ولی هم دیگه رو داشتیم. شاید میشد گفت زندگیم رنگ و بو گرفته حتی با تمام تاریکش یک باریکه نور ازش میگذشت. همون سال ها بود که تو رو دیدم. توی ۱۷ سالگی اولین دیدارمون بود. حالا بعد از سه سال دوباره دیدمت. حتما از شنیدن داستانم تعجب کردی. از اینکه من هم توی خیابون بودم ولی نه معتاد شدم و نه هرزه. هرچند تو به نظر میاد آسیب دیده باشی. من نبودم که حواسم بهت باشه. الان که حالت بهتره فکر میکنم عشق اولم به شوخی بود. داستان تو چیه؟ من همشو برات تعریف کردم. تو هم برام تعریف کن. چرا چاقو خورده بودی؟ به نظر به هم ریخته میای ولی چه خونه زندگی خوبی داری. اگر قول بدم ازت مراقبت کنم میزاری داداشم توی یکی از این اتاق ها بمونه؟ اذیت نمیکنه.

Report Page