Senior
Saren"خیره به عقربهی خواب زدهی ساعت و همآغوش سایهای مبهم به فکر فرو رفتم.
ملودی دلگیر و سکوتِ آشنای اطراف، کیسِ غبارآلود و سیمهای دلتنگ ویولن و در آخر سقوط به عمق مردمکهای خاموشی که غمگین نه اما خسته بنظر میرسید.
هی غریبه، تو هم به سرمای برف رنگ باختی؟ شاید...
نگاهی به روبهرو میاندازم؛ انعکاسِ غمدیدهی شمع، پنجرهی نیمهباز و عطر از دست رفتهی برف و لمسِ برگهای سیاهپوش و نیمهسوز دفتری که از تماشای یک روح، رنگ باخته بود.
بیصدا میپرسم؛ رهایی از خاطرات؟
اما نه، قلب غمگینت چطور تصمیم به ترکِ گویی از احساسات گرفت؟
تو که فراموش نکردی؟ آوای سوزناکِ شب و نتهای فراموش شدهی ویولنی که جز سراب به مسیری ختم نمیشد.
غریبه، بهم نگاه کن؛ هنرمند داستانت به قصد رنگ زدن به تکههای رها شدهی قلبت، برای آخرین بار به بغضِ خاموشِ ویولن دل بسته.
درسته؛ از سراب گفتی اما، برای برگشت نور به تصویر دنیایی سیاه و سفید، تا چه حد به گرمای سیمهایی بیرنگ نیاز داریم؟
حق با من بود.
جوهرِ احساسات غمگینت برای فهمیده شدن، زیاد از حد به گرمای شمع دل داده بود...
با این حال اما، هنوزم برای باور به لمس خاطراتی گرم و ساخته نشده فرصتی باقی هست؟
کی میدونه؛ شاید به اندازهی آخرین دَم از عطر برفهای سفیدرنگی که تنها برای یک قلب رویا بود."
دستی پشت پلکهای خستهاش کشید و راضی از به گوش رسیدن سکوتِ آرامشبخش و آشنای کلیسا، لبخند کمرنگی گوشهی لبهای بیرنگش جای گرفت.
کیس مشکیرنگ و غبار گرفتهی ویولن رو با احتیاط لبهی چوبیرنگ نیمکت رها کرد و درحالی که با قدمهای شمردهای به سمتِ ورودی محراب حرکت میکرد، نیمنگاهِ گذرایی به پنجره انداخت.
از بامداد گذشته بود؛ نسیم سوزناک و برفینِ باد سردتر از همیشه به آوای سکوت پیوند خورده بود، برق سفیدرنگ و غمگین برف خسته از غیبتی طولانی از آغوشِ ماه دل کنده بود و ردپای آخرین رهگذر از زمستونی فراموش شده، به دلگیرترین شکل ممکن جایی مابین دیوارههای سرد کلیسا، درحال پرسه زدن بود.
اما نه، روح غمگین و گمشدهی هنرمند برای برگشت به رنگ خاطراتی سرد و از دست رفته، تا چه حد غرق شده بنظر میرسید؟ مطمئن نبود.
انگشت اشارهی دست آزادش رو نرم و سطحی لبهی غبارآلودِ محراب حرکت داد و خیره به شمعهای نیمهسوز و کهنه شدهی روبهرو، قدمی به سمت جلو برداشت.
شاخهی گلِ آسیب دیده و مخفی شده داخل کت خاکستریرنگش رو به آرومی میون انگشتهاش کشید و در صورتی که دم عمیقی از عطر دلگیر و فراموش شدهی رز میگرفت، برای لحظهای به افکار تاریکش اجازهی پیشروی داد.
چه مدت از آخرین دیدار، با عطرِ آغوشی آشنا اما به خواب رفته، گذر کرده بود؟
یکسال، دوسال و یا شاید به اندازهی بغض چندین سالهی برفی که تنها به قصدِ تماشای یک رویا میل به باریدن داشت.
قلبِ یخبستهی تهیونگ اما، هنوزم از حضور تماشاگری غمگین و عمق نگاهِ تاریکی که انتظارش میکشید بیخبر بود؟ شاید بیشتر از همیشه.
خسته از مرور افکار نامفهومش پلکی زد و بازدم سنگینش رو به آرومی بیرون فرستاد.
بند انگشتهای کشیدهاش رو نرم و نوازشگر مابین گلبرگهای رز حرکت داد و گیج از به انتها رسیدن عطری که درحال خاکستر شدن بود، کمی جلو کشید.
_متاسفم، انگار بازم نتونستم مراقب گلهات باشم... مادر
زیر لب زمزمه کرد و بیاختیار اخم غمگینی پشت پلکهای گرمش سایه انداخت.
سر سنگین شده و تبدارش رو با خستگی به سطح یخبستهی دیوار تکیه داد و بیتوجه به گلبرگهای سرخ رنگی که اطراف شعله قرار گرفته بود، برای لحظهاي به پلکهای خستهاش اجازهی استراحت داد.
اما به گوش رسیدن زمزمهی کوتاه و ناآشنایی زیر گوشهای گرفتهاش دلیل مناسبی برای فاصله گرفتن پلکهاش از هم بنظر میرسید.
_اینجوری میسوزه سینیور
جونگکوک با لحن خونسرد و ملایمی به زبون آورد و بدون مکث کیس قرار گرفته میون دستهاش رو روی زمین رها کرد.
گلبرگهای لطیف و خشکشدهی رز رو با ملایمت میون انگشتهاش کشید و درحالی که شمع سفیدرنگ و قرار گرفته کنار محراب رو به سمت مخالف حرکت میداد، نیمنگاهِ کوتاهی به چهرهی نامفهوم تهیونگ انداخت.
چتریهای نیمهلختش دلگیرتر از همیشه به لمس طرههایی سفید رنگ تن داده بود، گوشهی پلکهای بیرنگش خسته از نسیمِ سوزناک باد به سرخی کمرنگی نقش بسته بود و پارچهی کت خاکستری رنگش شبیه به تمام سالهای از یاد رفته، هنوزم به نوازش یک عطر وفادار بود.
اما چشمهاش؛ برق چشمهای آبیرنگ و غمدیدهای که قصد به لبخند نداشت.
انگار درست حدس زده بود؛ اون مرد بعد گذشت سالها، هنوزم از عمق نگاه سرد و بیحسی که رویای جونگکوک بود، بیخبر بنظر میرسید.
_نیازی نبود کیس رو بیاری، قرار نبود فراموشش کنم.
_اما از آخرین باری که اینجا اومدین مدتی میگذره...
جونگکوک با لحنی که سعی در مخفی کردن غمش داشت زمزمه کرد و بیاختیار، اخم ظریفی مابین ابروهای تهیونگ سایه انداخت.
بند انگشتهای یخبسته و بیحسش رو به آرومی داخل کت خاکستری رنگش مخفی کرد و در صورتی که با بیمیلی روی پاشنهی پا میچرخید، نگاهِ سردی به چهرهی پسرک انداخت.
نوازش نسیم لابهلای چتریهای خرمایی رنگش، انعکاس مهتاب روی پوست شیری رنگش و در نهایت برگشت به عمق مردمکهای ناآشنا و خاموشی که تنها به جوهر یک احساس رنگ باخته بود.
عجیب بنظر میرسید؛ اون غریبه چه کسی بود که غیبتِ روحی غمیگن و نوازندهای فراموش شده رو به یاد داشت؟
_تو اینجا کار میکنی؟
_همینطوره سینیور
گرم و کوتاه لب زد و برای برگشت آرامش به تپشهای بیتاب قلبش، دم عمیقی از عطر آشنای تهیونگ گرفت.
دفترچهی سفید رنگ قرار گرفته داخل جیب مشکیرنگش رو با احتیاط میون انگشتهاش کشید و با فکر به مرور خاطرات تلخ و دلگیرش قدمی جلو برداشت.
انگشت اشارهی دست آزادش رو نرم و سطحی مابین خطوط رنگ پریدهی جوهر حرکت داد و درصورتی که تکبرگ ابتدایی و تیرهرنگ دفترچه رو به آرومی روبهروی شعلهی شمع قرار میداد، انحنای لبهاش به لبخند غمگینی بالا کشیده شد.
هنوزم به رهایی باور داشت؟ مطمئن نبود...
_داری چیکار میکنی؟
_خاطراتمو به خاکستر میسپرم. کی میدونه، شاید اینجوری صدای رویام شنیده بشه...
گیج از به گوش رسیدن زمزمهی گرم و کوتاه جونگکوک پلکی زد و بیاختیار پوزخند تلخی گوشهی لبهای بیرنگش جای گرفت.
کیس مشکیرنگ و قرار گرفته کنار محراب رو با ملایمت میون قفل انگشتهاش کشید و خیره به برق مردمکهای منتظر و خستهی پسرک، سرد و بیحس زمزمه کرد.
رویا؟ ممکن بنظر نمیرسید.
نه حداقل تا زمانی که رنگ هر تصویری مابین برگهای از پیش خط خوردهی سرنوشت، به قابی جز تیرگی ختم نمیشد.
اون پسر چطور متوجه نبود؟
_دست بردار، تو هنوزم فکر میکنی کسی از اون بالا ما رو تماشا میکنه؟
_اما... _
جونگکوک بیصدا روی لبهای خودش زمزمه کرد و خیره به کیس قراره گرفته میون دستهای تهیونگ، لرز عجیبی از میون مردمکهای تاریکش گذر کرد.
دفترچه سفیدرنگ و نیمهسوز میون انگشتهاش رو با بیخیالی کنار شمع رها کرد و درصورتی که نگاه عمیق و مضطربی به چشمهای پسر بزرگتر میانداخت، به قصد به زبون آوردن جملهای قدمی جلو برداشت.
اما به گوش رسیدن زمزمهی سرد تهیونگ و دنبال اون تماشای رنگ نگاهی که عجیب مبهم بنظر میرسید، دلیل مناسبی برای سکوت بود.
نوازندهی غمگينِ روحش به همین زودی قصد به ترک قلبی گرم و عاشق رو داشت؟
_بهتره احساست رو پای این شمع خاموش نکنی.
تهیونگ با لحنی که هالههای کمرنگی از تلخی داخلش موج میزد به زبون آورد و بدون مکث به سمت مخالف چرخید.
سطح غبارآلود و تیرهرنگ کیس رو با ملایمت زیر انگشتهای دلتنگش به نوازش گرفت و خیره به ردپای غم مابین قدمهای کوتاهش، به سمت خروجی کلیسا حرکت کرد.
_سینیور صبر کنید
جونگکوک کوتاه و ملایم درخواست کرد و بیتوجه به سوزش سطحیای که میون انگشتهاش حس میشد، با قدمهای مضطربی شروع به حرکت کرد.
بند انگشتهای گرم و ظریفش رو با تردید دور مچ پسر بزرگتر حلقه کرد و گیج از ریتم تپشهایی که درحال پیشروی بود، کمی جلو کشید.
_برف خیلی شدیده، اگه الان برید ممکنه توی مسیر به مشکل بخورید، بهتره تا طلوع همینجا صبر کنید.
تهیونگ نگاهِ تلخ و تیرهای به پنجرهی روبهرو انداخت و خسته از به زبون آوردن جملهای، سری به نشونهی تایید تکون داد.
کیس کهنهشده و مشکیرنگ ویولن رو با احتیاط لبهی نیمکتِ پشت سر رها کرد و خیره به چهرهی خسته و نامفهوم پسرک، کوتاه به زبون آورد.
_بشین، حتما خستهای.
_فقط یکم
در جواب لحن ملایم اما جدی تهیونگ، آروم لب زد و بدون مکث کنار پسر بزرگتر جای گرفت.
دستهای ظریف و لرزونش رو به نرمی لبهی ترک خوردهی کیس حرکت داد و درحالی که نفس عمیقی از عطر کمرنگ شدهی پسر بزرگتر میکشید، لبخند غمگینی گوشهی لبهای سرخش رنگ گرفت.
چه مدت از به گوش نرسیدن ملودی دلگیر و فراموش شدهی هنرمند میگذشت؟
حدسی نداشت...
چون محض رضای مسیح، اون پسر از مدتها قبل به قصد فراموشیه احساسی سرد و ممنوعه، از تماشای برق چشمهایی گرم و غرق شده دل کنده بود...
اما نه، حالا متوجه میشد؛ فراموشی برای تپشهای دلتنگی که محتاج نوازش بود، هرگز ممکن بنظر نمیرسید.
هنوزم از اعتراف ترس داشت؟
_خاک گرفته...
تلخ و کوتاه لب زد و بیاراده، اخم کمرنگی پشت پلکهای تهیونگ جای گرفت.
سر سنگین شده و تبدارش رو با بیمیلی به دیوار پشت سر تکیه داد و کلافه از بارش سنگینی که قصد به طولانی شدن داشت، برای لحظهای به پلکهای گرمش اجازهی استراحت داد.
اما پخش شدن زمزمهی ملایم و سوالی جونگکوک، برای برگشت به حقیقتی که درحال فروپاشی بود، کافی بنظر میرسید.
_سینیور، ممکنه برام بزنید و..._
_دیر وقته
قبل از این که اجازهی کامل شدن جملهی نیمهتموم جونگکوک رو بده به زبون آورد و برق غمگینی میون مردمکهای پسرک سایه انداخت.
انگشتهای لرزونش رو به نرمی روی انگشتهای پسر بزرگتر قرار داد و درحالی که نگاهِ دلگیری به چشمهای خونسردش میانداخت، برای بار دوم درخواست کرد.
فراموش کرده بود رنگِ اقیانوسی چشمهاش تا چه حد غرق کنندهست؟
_لطفا
_متاسفم، اما نمیتونم
با لحن ملایم اما به ظاهر سردی زمزمه کرد و آوای شکسته شدن قلبی که از غم لبریز شده بود، هرگز به گوشهای گرفتهاش نرسید.
دستهای یخزده و بیحسش رو به آرومی از زیر انگشتهای پسرک کنار کشید و با فکر به رنگ خاطراتی که درحال محو شدن بود، لبخند دلگیری گوشهی لبهای خشکش جای گرفت.
دلتنگِ نواختن بود؟ شاید شبیه به سیمهای رنگ پریدهای که تنها از حسرتِ یک لمس اشک میریخت!
_شما... شما دیگه به شنیدنش علاقهای ندارید، پس تمامش یه سراب بود؟ درست میگم؟
_اینطور نیست
_پس به من یاد بدید، اینجوری میتونم بیشتر لبخند بزنم
صادقانه لب زد و گیج از برق نگاهی گُنگ و آبی رنگ، کمی جلو کشید.
کیس مشکیرنگ و خاک گرفتهی ویولن رو به آرومی روبهروی پسر بزرگتر قرار داد و درصورتی که با اشارهی سر، برای شنیده شدن درخواست میکرد، نگاهِ مضطربی به ساعت انداخت.
باید عجله میکرد.
_این ممکن نیست
_اما... اما من خاطراتم رو سوزوندم سینیور، پس چطور میتونم از رویام دست بکشم؟
از رویا؟
اما نه، عجیب بنظر میرسید؛ اون پسر از نبودِ چه رویایی درد داشت؟
تهیونگ کلافه از هجوم افکار تاریکش پلکی زد و بازدم سنگینش رو به آرومی بیرون فرستاد.
کیس غبارآلود و قرار گرفته میون دستهای جونگکوک رو با ملایمت روی نیمکت قرار داد و در صورتی که چتریهای خرمایی رنگ و نیمهبلند پسرک رو به نرمی از پشت پلکهاش کنار میزد، ملایم زمزمه کرد.
_گوش کن من... _
_باید ناقوس رو به صدا در بیارم.
اما زود برمیگردم. لطفا... لطفا تنهام نذار.
برای آخرین بار زمزمه کرد و قلبِ خاموش تهیونگ تپشی جا انداخت.
کیس ترکخورده و غبار گرفتهی روبهرو با احتیاط از هم فاصله داد و درحالی که نفس عمیقی از عطر گمشدهی چوب میکشید، انحنای لبهاش به لبخند کمرنگی بالا کشیده.
انگشتهای کشیدهاش رو به نرمی مابین سیمهای ویولن حرکت داد و خیره به برگ نیمهسوز و قرار گرفته کنار جای خالی پسرک، کوتاه زمزمه کرد.
_رویای تو، چیه؟