See

See

@YoonmiinIR

لبه‌ی پشت بام ساختمان فرسوده و قدیمی که رو به دریا بود نشستند

دیگه کمتر کسی به اونجا می‌امد پس قطعا بهترین مکان برای روح خسته ی دو جسمی که رو به دریا ، در آبیِ آن غرق بودند

یکی خسته و دیگری شکسته...

جیمین : هیونگ‌؟نظرت چیه از روانکاو کمک بگیر...

وسط حرف پسر کوچیکتر پرید و پوزخند کمرنگی زد :

یونگی : با آدمایی که طمع مرگ رو نچشیدن نمیشه از زندگی حرف زد

اونا فقط یه مشت موجود با لباسای خوشگلن که پول میگیرن بهت نگاه های ترحم آمیز بندازن!

نگاه نگرانی به مرد در هم شکسته ی کنارش انداخت :

جیمین : اونا ترحم نمیکنن

فقط کمکت میکنن ...

دست هاش رو داخل جیب های کت سیاه رنگش برد :

یونگی : نیازی ندارم حرف هایی که میدونم رو دوباره بشنوم جیمین!

مکث کوتاهی کرد و بعد با هیجان شروع به گفتن پشت سر هم کلمات کرد :

جیمین : خب پس خودمون یکاری میکنیم

نظرت راجب یه جشن کوچیک چیه هیونگ؟

لبخند زیبایی زد و به مرد خیره شد :

جیمین : تولد؟ تولدت کِیه؟ بیا جشن بگیریم

تغییری توی چهره‌اش ایجاد نکرد و فقط نفسه عمیقی کشید :

یونگی : چه فرقی میکنه روزی که ناخواسته از رحم کسی به اسم مادر بیرون اومدم چه روزیه؟مردم از روزگارشون مینالن و همچنان روز شروع فلاکتشونو جشن میگیرن

پسر چیزی نمی گفت

مرد که سکوتش رو دید دوباره شروع به حرف زدن کرد :

یونگی : به نظرم احمقانست که توی تشیع جنازه آدما گریه میکنن ، باید خوشحال هم باشن که عزیزشون بلاخره به آرامش رسیده ...

Report Page