See

See

@BangtanUniversal

بی هدف داخل خیابان ها قدم برمیداشت نمیدونست هدفش چیه اما تنها چیزی ک داشت بهش فکر میکرد این بود ک معشوقش اونو نمیخواد.

و چی میتونست بدتر از این باشه!؟

عشق دردناک ترین اتفاقیه ک میتونست براش بیفته

اون هنوز هم عاشق تهیونگ بود با اینکه جواب رد شنیده بود...

زندگی کردن چه فایده ای داره وقتی که تهیونگ دوستش نداشت؟؟

از پله ها بالا رفت.

مکانی متروکه ک روبروش پر بود از آب....

تصمیمشو گرفته بود. اون دنیارو بدون عشقش نمی‌خواست.

چند لحظه پیش رو به خاطر آورد ک با تموم استرس و ذوقش به تهیونگ اعتراف کرد اما تهیونگ با گفتن جمله

⦇بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم⦊مکان رو ترک کرده بود.

دستاشو باز کرد و نفسی عمیق کشید.

«ببخش ک دوستت داشتم کیم؛امیدوارم زندگی خوبی در پیش داشته باشی ماه شب تارم»

بعد از گفتن جملش یواش یواش خودش رو به سمت جلو کشید و افتاد.

آب سرد به تمام بدنش نفوذ کرده بود و از نفس کشیدنش جلوگیری می‌کرد.

لبخند زد و دستشو بالا برد تا شاید تهیونگ به کمکش بیاد، دستشو بگیره و اونو در آغوشش جا بده.

اما انگار پایان داستان جئون قرار نبود خوب پیش بره...


"لایک و کامنت شما توی آپ بعدی تأثیر داره"

-Reyhan

Report Page