See

See

🫂

با لبخند زیرکانه و صدایی نازک شده به چشماش خیره شدی و گفتی

+یونگی جاان میدونم دوصم داری ولی وقتی اینجوری نگام میکنی خجالت میکشم

برای اینکه لبخندت بیشتر نشه لبتو گاز گرفتی و سرتو پایین انداختی

-میدونم توام دوستم داری ولی من انقدر خوابم میاد میترسم اگه پلک بزنم درجا خوابم ببره😅

دیگه نیازی به تلاش برای از بین رفتن لبخند نبود درجا ابروهات درهم گره خورد و از روی صندلی بلند شدی.

+من چقدر بدبختم فکر کردم یکم احساسات توته چ..چطور میتونی بگی بیا قرار بزاری منو بیاری کافه بعد چرت بزنی.

-خوب خستم..

+پس چرا گفتی بیا بریم بیرون..اصلا میخواستی قهوه بخوری به من چه..میخوام تا ساعت ۱۲ نصف شب بیرون باشم

-قابل توجهت که الان ساعت ۱ و ۳۰ دقیقست.

+میخوام تا ۳ بیرون باشم اصلا

-من که مثل تو بیکار نیستم.

عصبانی شدی صندلیرو کنار کشیدی و با داد گفتی

+باشه اقای مین یونگی شما برو به کارهای فراوانت برس انقدر کار داری که وقت میکنی روزی ۱۲ ساعت بخوابی

-الان داری تیکه میندازی

بی توجه به حرفش از کافه بیرون زدی کنار جاده ایستادی نم نم بارون شونه هات و موهات رو خیس میکرد و همچنان منتظر تاکسی بودی که ناگهان دستی مچ دستتو گرفت و تورو به سمت خودش کشید

+یونگیا چیکار میکنی

کمرتو به خودش چسبود دستاشو دورت حلقه زد و گفت

-مگه تقصیر منه که آرامش بیش از حد نگات آدمو خواب الوده میکنه!

و بعد.....🫂💋


و حق نظرتونو بگین😅🫂

Report Page