See

See

Brad

" دیدمش، کت بلندی به تن داشت و لب‌هایش دیگه هم آغوش سیگار نبودن.

دیدمش، دسته گل بزرگی به دست داشت و لبخندی روی لب. از همون لبخندای قشنگ‌ همیشگیش که آدم دلش میخواست بارها و بار ها اون منحنی قشنگ رو ببوسه‌.

دیدمش، برق توی چشماش رو دیدم، خوشحالی بود که برق میزد. وقتی با من بود هم انقدر خوشحال بود؟

من دیدمش که بدون من هم خوشحال و دیدمش که چقدر بخاطرش عوض شده‌. همه این‌ها رو دیدم و باز هم ماندم تا ببینمش.

شبیه کسی بود که همیشه دوست داشتم بشه، بخنده، بوی تلخ سیکار نده، آخه اون عادت داشت هروقت واسش سخت بود سیگار بکشه؛ حالا که سیگار نداشت یعنی همه چی براش خوب بود؟

دیدمش و چقدر عذاب کشیدم که اون حالی که براش میخواستم رو با یکی دیگه تجربه میکرد با هرکسی بجز من.

دیدمش دیدمش و باز هم دیدمش، برای آخرین بار خوشحالیش رو دیدم و در کمال حسادت باز هم اروم بودم، اون میخندید و خوشحال بود، حتی اگه با من نبود باز هم خوشحال بود.

دیدمش و به دهنم سپردم خندش رو، تو ذهنم بوسیدم لباشو، تو ذهنم گرفتم دستاش رو ولی فقط اینا رو تو رویا دیدم و سرجام ایستادم.

کاش هیچ وقت نمیدیدمت"

دفترش رو بست و اشکای ریخته شده روی گونش رو پاک کرد، آخرین برگ سفید دفترش هم پر شد از اون.

شاید باید واسه این خاطرات حک شده با او یه اسمی میذاشت. کمی فکر کرد و نگاهی به دفتر انداخت.

دفترش رو دوباره باز کرد و تازه نگاهش به اولین صفحه افتاد که چقدر با خوشحالی کلمات رو توی کاغذ ثبت کرده بود.

قلم توی دستش لرزید و بازهم چشماش پر اشک شد و با خط خوانایی بالای دفتر نوشت: آخرین بازمانده‌ی افکارِ خودکشی.

Report Page