Secret
Lark & FelicityPart 42
تهیونگ حولهای دور کمرش پیچید و سوت زنان از حموم بیرون اومد.
پارچ رو از یخچال درآورد و یکم آب برای خودش ریخت. هنوز لیوان به لبهاش نرسیده بود که صدای گریهی پسر کوچولوش بلند شد.
لیوانو روی میز گذاشت و به سمت پذیرایی رفت.
- جانم... پسر خوشگلم بابا اومد پیشت. گریه نکن عسلم.
بچه رو بغل کرد و آروم تو آغوشش تکونش داد. با تعجب به اطرافش نگاه کرد اما خبری از جونگکوک نبود!
هیچ وقت سابقه نداشت بچه رو تنها بذاره...
به وین نگاه کرد که پلکهاش بسته شده بود و تو بغلش آروم گرفته بود.
آروم توی تختش گذاشتش و در اتاقشو بست.
- جونگکوک... عشقم کجایی؟!
چند قدم باقی مونده به در ورودی رو با نگرانی طی کرد و وقتی با همسرش که غرق در خون روی زمین به خودش میپیچید مواجه شد، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاده!
پاهای بی جونشو روی زمین کشید و کنار بدن نیمه جون جونگکوک سقوط کرد.
- جونگکوکم...
به آغوش کشیدش و چشمهاش از لباس غرق در خونش، روی صورت رنگ پریدهش نشست.
تو یک لحظه دنیا روی سرش آوار شد...
بدنش میلرزید و چشمهاش سیاهی میرفت.
از روی زمین بلندش کرد و به سختی روی پاهاش ایستاد.
- جونگکوک؟ با توام جواب بده لعنتی... چیشده؟
هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد، حتی دیگه نمیتونست از شدت درد به خودش بپیچه. هر لحظه بیشتر نفسش تنگ میشد، تمام خوشیهای زندگیش در عرض چند دقیقه مثل زهر تلخ شد و حالا داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. به سختی لای پلکهای خستهش رو باز کرد، نگاه آخرش رو به تهیونگ انداخت و بعد از چند ثانیه اون دو تا تیلهی براق که همیشه برای تهیونگ میخندیدن بسته شد.
- نه... نه... چشماتو نبند عشقم! تنهام نذار...
فریادی از ته حنجرش کشید و شونههای مردونهش، زیر بار بغض لرزیدن.
با صدای گرفتهای بین گریه اسمشو صدا زد و تنها جوابش سکوت نحسی بود که روح زندگی رو از صورت زیبای معشوقش غارت کرده بود!
دستشو روی زخمش فشار داد اما شدت خون ریزیش به قدری زیاد بود که تمام پارکتهای خونه با سرخی خونش نقاشی شدن.
الآن زمان کم آوردن نبود، نه!
نباید مسلوب غمش میشد!
آروم روی تخت گذاشتش و پیراهنش رو تو تنش پاره کرد. زخمشو با چند لایهی ضخیم بانداژ کرد و جای زخمشو با دست گرفت.
ضربهی آرومی به صورتش زد اما هیچ علائمی از حیات نشون نداد.
باید راه تنفسشو باز میکرد... مهم نبود چقدر دستهاش میلرزن!
دورهی سربازی یه چیزایی یاد گرفته بود اما حالا که باید عملیشون میکرد اونم روی همسرش...
تیغ تیزی که تو دستش بود به خاطر لرزش زیاد چندین بار از دستش افتاد.
بدون اینکه دستشو از روی زخمش جدا کنه، موبایلشو از روی پاتختی چنگ زد و شمارشو گرفت.
با سومین بوقی که خورد صداش تو گوشی پیچید.
- الو...
- میونگسو...
بغضشو قورت داد و به سختی ادامه داد:
- جونگکوک... چاقو خورده...
- چی شده؟! الآن کجایید؟ لوکیشن بفرست بیام اونجا!
- حتی نفسم نمیکشه...
دستشو جلوی بینیش گرفت تا تنفسشو چک کنه اما نفس نمیکشید!
- خیلی خب، آروم باش تهیونگ! لطفاً یه نفس عمیق بکش، باشه؟! حالا خوب گوش کن، یادته تو پادگان چندبار انجامش دادی! چیزی نیست منم خودمو میرسونم فقط هر چی میگم مو به مو انجام بده. باید زیر گلوشو به اندازهی دو سانتی متر برش بدی... حواست باشه دستت نلرزه!
با ترس و لرز کاری که گفت رو انجام داد و آب دهن تلخشو فرو فرستاد.
- خوبه! حالا باید مسیر تنفسشو باز کنی... اونجا چیزی هست که شبیه لولهی تراکستومی باشه؟!
با دیدن خودکاری که روی میز بود خم شد و جوهرشو از داخلش بیرون کشید.
- یه خودکاره...
- خوبه، چیزی نیست! آروم بکن تو گلوش و آروم آروم مک بزن، وقتی خون توی لوله جمع شد ثابت نگهش دار و وایستا تا من برسم. هیچی نیست، حالش خوب میشه!
تهیونگ به محض دیدن خون جمع شده توی لولهی خودکار، ثابت نگهش داشت. مدام به چهرهی جونگکوک نگاه میکرد. حتی پلک هم نمیزد که مبادا ازش غاقل بشه.
- کی این بلا رو سرت آورده؟
با دست آزادش، شمارهی ویلیام رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت. بلاخره بعد از چندین بار پیچیدن صدای بوق توی گوشش، جواب داد. صداش رو بالا برد
- معلوم هست کدوم گوری هستی؟
- چیشده قربان؟ چرا صداتون میلرزه؟
شما مفت خورا دارین چه غلطی میکنین؟
- قربان چیزی شده؟ من خارج از شهرم...
- این بادیگاردای احمقی که استخدام کردی هیچ کدوم مفت نمیارزن! زود خودتو برسون تا تکلیف همتونو معلوم کنم!
با عصبانیت موبایلشو روی زمین پرت کرد و به صورت خیس از عرقش خیره شد.
- کی به خودش جرأت اینو داد که بهت آسیب بزنه عشقم؟! با دستای خودم میکشمش...
چشمهاشو محکم بست تا از قطرههای اشک مزاحمی که جلوی دیدشو گرفته بودن خلاص بشه.
- بدون تو میمیرم جونگکوکم، لطفاً تنهام نذار... قسم به عشقمون که میمیرم!
با چیزی که تو ذهنش جرقه زد چشمهاش گرد شد.
«من امروز چند دست لباس و یخورده اسباب بازی برای وین سفارش دادم، تا عصر میرسه.»
- عصر؟
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، عقربهها ساعت یک ظهر رو نشون میدادن و این یعنی... حدسش درست بود.
- عوضی پس فطرت... خودم با دستهای خودم خفهت میکنم.
پوزخندی زد و اشکهاش روی صورتش فرود اومد. گوشهی لبش رو گزید و سعی کرد آروم باشه. با صدای زنگ گوشی از افکارش بیرون اومد و تماس رو جواب داد.
- بگو میونگسو؟
- من جلوی درم اما بادیگاردات اجازهی ورود نمیدن.
نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
- اون احمقا کسی رو که نباید راه میدن، اونوقت... بگو اجازهی منو داری.
پتو رو روی بدن همسرش مرتب کرد تا گرم بمونه.
با شنیدن صدای گریهی وین آروم از روی تخت پایین اومد و به سمت اتاقش رفت.
همونطور که بغلش گرفته بود بالای پلهها منتظر میونگسو وایستاد.
- سلام...
نگاهی به بچه کوچولوی تو بغلش انداخت و وسایلشو روی زمین گذاشت.
- تو اتاقه، خون ریزیش کمتر شده ولی خیلی خون از دست داد.
- نگران نباش تهیونگ، خودتم چندان خوب به نظر نمیرسی.
- من خوبم، به کوک برس. لطفاً!
سرشو تکون داد و با سرعت همراه وسایلش از پلهها بالا رفت.
تهیونگ اشکهاشو پس زد و بالا سرش ایستاد.
- اینجا نمون، بچه میبینه می ترسه.
نگاهی به وین انداخت و توی آغوشش فشرد.
- نمیذارم ددی جونگکوک تنهامون بذاره.
با دیدن لباسها و دستهای خونیش که لباس وین رو هم کثیف کرده بود به سمت اتاقش رفت. وین رو روی تخت گذاشت و لباسهاش رو عوض کرد. به سمت سرویس بهداشتی رفت و همونطور که اشک میریخت رد خون سرخی که روی دستهاش بود رو شست. نگاهی توی آینه به خودش انداخت. از زمانی که با جونگکوک وارد رابطه شده بود، به جای آرامش فقط گرد غم و ناراحتی به زندگیشون پاشیده بود و یه روز خوش نداشتن. تا کمی نفس میگیرفتن و میخواستن خاطرات تلخشون رو فراموش کنن، سیلی از مشکلات روی سرشون آوار میشد.
با صدای گریهی وین از سرویس بیرون اومد و به سمت کمد لباسها رفت. یه دست لباس براش بیرون آورد و به هر سختی که بود تنش کرد. دوباره اشکهاش جاری شد و زیر لب غرغری کرد.
- فقط ددی جونگکوک میتونه خیلی خوب به تو رسیدگی کنه، ببین، ببین من هیچی حالیم نمیشه... من هیچی جز درد دادن و ناراحتی به ددیت ندارم.
میونگسو با دستها و لباسهای خونی از بیرون در صداش زد.
تهیونگ بچه رو تو آغوشش گرفت و با نگرانی به سمتش رفت.
- نیاز به جراحی داره... خونریزی داخلی داره تهیونگ، تو خونه نمیشه کاریش کرد.
- چی کار باید بکنم؟!
- من زنگ میزنم به یکی از دوستهای دکترم. تو بیمارستان من انجامش میدیم و کاری میکنم هویتش ثبت نشه.
نگاهی به صورت رنگ پریدهش و لبهای کبودش انداخت و گفت:
- تو باز انسولینتو نزدی؟!
- عملش...
- نگران نباش، خوشبختانه بافتهای اصلی آسیب جدی ندیدن.
تهیونگ سرش رو تکون داد.
- باشه... خواهش میکنم مواظبش باش.
- نگران نباش... نمیذارم اتفاقی براش بیفته... تو حواست به این فسقلی باشه.
وین که توی دنیای خودش غرق بود، با خوشحالی دستهاش رو بهم زد و با صدای بلندی خندید.
تهیونگ با دیدن صورت خندونش لبخندی زد. هر روز داشت شیرینتر و خواستنیتر از قبل میشد.
میونگسو به کمک ویلیام، جونگکوک رو توی ماشین گذاشتن. تهیونگ با دیدن ویلیام گفت:
- تو نمیخواد جایی بری. اون مردک عوضی تو رو میشناسه.
ویلیام سرش رو تکون داد.
- امروز وقتی نبودی کی جای تو سر پستت بود؟
- زَک پیترسون، قربان.
- دوتا ماشین از جلو و دوتا از عقب، اسکورتشون کنید و اون حرومزاده رو هم بفرست داخل!
نگاهی به میونگسو انداخت و جلوتر رفت. اسلحهای که زیر پیراهنش مخفی کرده بود تو جیب کتش گذاشت.
- طرز استفاده ازشو که یادت نرفته؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و پشت فرمون نشست.
- هنوزم تک تیرانداز قابلیم رئیس کیم!
- هوای کوک رو داشته باش، به احترام روزای خوبی که با هم داشتیم.
وین رو تو بغلش تکون داد و موهاشو نوازش کرد تا حواسشو از ددی جونگکوکش پرت کنه اما همچنان با دستهای کوچولوش دنبال راهی بود که تو بغل پدرش پناه ببره.
- نگران نباش، مثل چشمهام مراقبشم.
جلوی در ایستاد و رفتن ماشین میونگسو رو تماشا کرد. با نبود جونگکوک غم بزرگی روی دلش سنگینی میکرد. میخواست زمین و زمان رو بهم بدوزه که چرا چنین بلایی سر عشقش اومده.
نگاهش رو از در گرفت و وارد خونه شد. ویلیام، بادیگارد مورد نظر رو آورد و جلوی پای تهیونگ روی زمین پرتش کرد.
قدمی جلو رفت و پاشنهی کفشش رو روی دست مرد زیر پاش فشار داد. انقدر فشار آورد که صدای تیک تیک استخونهاش بلند شد و نالهی دردمندش سکوت رعب انگیز محوطه رو شکست.
- تو میدونی من کیم عوضی؟! میدونی کشتن انگلایی مثل تو برام تفریح محسوب میشه؟!
نوک کفششو به جناق سینهش کوبید و پشتشو به زمین زد.
تمام مدت سر پسرش رو تو گردنش مخفی کرده بود اما اون وروجک کنجکاو با فوضولی همه جا سرک میکشید و حالا با چشمهای درشتش شاهد شکنجه شدن اون مرد به دست پدرش بود.
با نارضایتی عقب رفت و صورت پسرشو به سمت خودش برگردوند.
- جانم پسرم...
گونهی تپل و صورتیشو بوسید و به بغل ویلیام سپردش.
- ببرش داخل با عروسکاش بازی کنه!
ویلیام از حرف تهیونگ اطاعت کرد و همراه وین به طرف اتاقش رفت.
تهیونگ پاشو روی قفسهی سینهی مرد گذاشت و فشاری آورد.
- با چه جراتی اون عوضی حرومزاده رو به خونهی من راه دادی هان؟
مرد ترسیده، دستهای دردمندش رو روی پای تهیونگ گذاشت تا بلکه بتونه مانع اون فشار بشه، اما زور تهیونگ بیشتر از این حرفها بود.
- ق... قربان... من نمیفهمم چی میگین!
فشار پاشو بیشتر کرد و با صدای بلندی فریاد زد.
- منو خر میبینی؟ منو چی فرض کردی هان؟ فکر کردی هر غلطی که دلت بخواد میکنی و بعدشم پولشو میزنی به جیب و خیلی شیک و مجلسی فلنگو میبندی؟
روی خم زانوهاش نشست و موهای پیترسون رو چنگ زد.
- باید بگم اینبار هیچ راه فراری نداری... چون قراره دقیقا همونجاییکه ایستاده بودی و به خیال خودت نگهبانی میدادی دفن بشی... تو هنوز منو نشناختی... چنان بلایی سرت بیارم که توی تاریخ ثبت کنن و بشی درس عبرت برای بقیه... حالا به خودت اجازه میدی با دشمن من دست به یکی بشی و از پشت به من خنجر بزنی؟
پوزخندی روی لبش نشست و با شدت سرش رو به زمین کوبید.
- هه... میدونم باهات چیکار کنم عوضی حرومزاده.
موهاشو چنگ زد و روی زمین کشیدش. بعد از دیدن فیلم دوربینهای مدار بسته متوجه شده بود که اون آشغال با وجود مشکوک بودن پستچی اجازه ی ورود داده... در صورتی که هیچ کس اجازهی ورود نداشت مگر اینکه خودش هماهنگ کرده باشه!
صدای نالهها و التماسهای مرد فقط عصبیترش میکردن!
با رسیدن به باغچهی وسط حیاط بلأخره موهاشو رها کرد و بیلی که روی زمین افتاده بود بین دستهای قویش گرفت.
خاکهایی که با بیل میکَند رو گوشهای تلنبار کرد و بعد از مدتی که به عمق دلخواهش رسید روی زانوهاش نشست. عرق از سر و صورتش سرازیر بود و چشمهای وحشیش مثل درندهای که به شکارش نگاه میکرد، پر از کینه و نفرت بود.
موبایلشو از جیب کتش چنگ زد و قفلشو با اثر انگشتش باز کرد.
تو لیست مخاطبینش رفت و با دیدن تنها شمارهای که تحت عنوان «ارباب»، ذخیره شده بود پوزخند ترسناکی کنج لبش نشست.
- ارباب؟! به نظر میاد اربابت، اینبار بی گدار به آب زده!
چاقوی ضامن دارش رو بین انگشتهاش چرخ داد و موهاشو تو چنگش گرفت.
مرد، ترسیده و با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود بهش خیره شد.
- لطفاً منو ببخشید قربان... من از هیچی خبر ندارم... من... آااااااخ
با فرو رفتن تیغهی تیز چاقو تو حدقهی چشمش، صدای فریاد دردمندش کل محوطه رو پر کرد.
- داشتی میگفتی!
مثل دیوونهها زیر خنده زد و تخم چشمش رو کف دستش گذاشت.
رو به بادیگاردهایی که شاهد سلاخی شدن همکارشون بودن فریاد زد:
- خوب نگاه کنید... این تاوان خیانت به کیم تهیونگه!
بی توجه به فریادهای بلندش، اول اسمش رو با چاقو روی صورت مرد حک کرد و به خندههای دیوانهوارش ادامه داد.
به یکی از زیر دستهاش اشاره کرد و خون روی صورتش رو که متعلق به اون بادیگارد بود با پشت دست پس زد.
- اون تبر و برام بیار جکی!
موبایل مرد رو بین انگشتهاش چرخ داد و عکسی از صورت آسیب دیدش گرفت و به «ارباب» ارسال کرد.
زیرش نوشت:
" روزی میرسه که چشمهای تو رو از کاسه در بیارم و وقتی هنوز نفس میکشی و بدنت جون داره، تک تک اعضای بدنت رو با دستهای خودم بیرون میکشم... از آخرین روزات لذت ببر ارباب مین! "
گوشی رو کناری پرت کرد و تبر رو از دست جک گرفت. انگشتش رو روی لبهی تیزش کشید و با بریدن دستش گفت
- خیلی خوب تیز شده.
بی هوا تبر رو بالا برد، با فرود اومدن روی مچ دست مرد، صدای عربدهش تمام فضای باغ رو پر کرد.
- این به خاطر اینکه به خودت اجازه دادی شمارهی اون حرومزاده رو سیو کنی.
با قطع کردن مچ دست دیگهش گفت:
- اینم به خاطر اینکه دستت بی اجازه روی ریموت رفت و در رو براش باز کردی.
تبر رو بالاتر برد و وقتی روی استخوان ساق پاش فرود اومد، خون با شدت روی صورتش پاشید.
- ق.. قر... آخخخخ...
دستش رو روی دهنش گذاشت و صداش رو خفه کرد.
- هیشش! اینم به خاطر اینکه تا خونهی من همراهیش کردی.
نگاهی به بدن ناقصش انداخت و پوزخندی زد. تبر رو روی زمین انداخت و لگد محکمی به پهلوش زد و با صدای بلندی رو به بادیگاردهاش گفت:
- این سزای کسیه که به من خیانت میکنه... به خودش اجازه میده عشق منو از سر راه بر داره... این سزای کسیه که با دشمن من هم دست میشه.
خون روی صورتش رو با آستین لباسش پاک کرد و رو به جک گفت:
- بقیهش با خودت. تا شب نشده جنازهی این بی همه چیز رو همینجا دفنش کن.
لگد دیگهای بهش زد و نگاهش رو ازش گرفت.
به سمت در ورودی قدم برداشت و وارد خونه شد.
نگاهی به خودش انداخت که از سر تا پا غرق خون اون بی همه چیز بود و یه راست داخل حموم رفت. تا همین جا هم پسر کوچولوش تو اون سن کم فضای استرس زایی رو تجربه کرده بود، نمیخواست با اون سر و وضع ببینتش.
زیر دوش آب ایستاد و همونطور که بدنش رو میشست، اشکهاش روی گونههاش سقوط کردن.
دلش برای همسرش تنگ شده بود... الآن فقط جونگکوک میتونست آرومش کنه. اون تمام چیزی بود که از دنیا میخواست.
اشکهاشو پاک کرد و حولهای دور بدنش پیچید.
انقدر گریه کرده بود که پلکهاش سنگین شده بودن و همه چیز رو از پشت پردهی اشک میدید.
همه جا بوی جونگکوک رو میداد... همه چیز جونگکوک رو به یادش میآورد.
موهای خیسشو بالا زد و بین هق هقش، نفس گرفت.
میونگسو بهش پیام داده بود که همه چیز مرتبه و میتونه بره ببینتش؛ البته گفته بود خطرناکه ولی تهیونگ بیشتر از این تحمل نداشت.
بی حوصله لباسی تنش کرد و وارد اتاق پسرش شد.
ویلیام برخلاف ظاهر خشنش مشغول بازی با وین کوچولو بود.
لباسهایی که برای وین آورده بود کنارش روی تخت گذاشت و بغلش کرد. ویلیام از اتاق بیرون رفت تا ماشین رو آماده کنه.
- پسر خوشگلم، بیا لباس بپوش بریم پیش ددی جونگکوک.
لباسها رو تنش کرد و سعی کرد تو نبود جونگکوک بیشتر بچه داری یاد بگیره. ساک کوچیکی برداشت و تعدادی از عروسکهاش رو همراه یه دست لباس اضافه و پوشک محض اطمینان توش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به خون جونگکوک که روی زمین پارکت شده بود انداخت و از خونه خارج شد. جلوی در سوار ماشین شد و بدون اینکه به جنازهی اون بی همه چیز نگاهی کنه، پسرش رو توی آغوشش فشرد.
- ویلیام فقط عجله کن.
مرد سرش رو تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد.
میونگسو به پسر لجبازی که تازه به هوش اومده بود و از همون لحظه که چشمهاشو باز کرده بود نادیدش میگرفت خیره شد.
- این برات خوبه کوک، لطفاً دست از لجبازی بردار و بخورش وگرنه به زور بهت میدم!
چشم غرهای بهش رفت و با دستی که جای آنژیوکت روش حک شده بود، دستشو پس زد که باعث شد تمام محتویات لیوان روی لباس دکتر بخت برگشته خالی بشه.
- لجباز سرتق!
قطرههای عرق روی پیشونیشو با دستمال پاک کرد و بعد از اینکه دوباره تمام علائم رو چک کرد، خیالش راحت شد.
همون لحظه در باز شد و قامت تهیونگ تو چارچوب در نقش بست.
وین تو آغوشش به خواب رفته بود و لپای سرخ و تپلش خودنمایی میکرد.
با وارد شدنش به اتاق، میونگسو از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت.
- همه چیز رو به راهه ته، فقط باید مراقب بخیههاش باشه و تغذیش رو رعایت کنه.
- ممنونم میونگ، خیلی ازت ممنونم!
- من که کاری نکردم. برو پیشش حتماً خیلی دلت تنگ شده.
بدون حرف از اتاق خارج شد و اون خانواده رو با هم تنها گذاشت.
کنارش روی تخت نشست و دستهای سردش رو تو دستهای داغش گرفت.
- جونگکوکم... عزیزدلم!
خم شد و صورت تبدارشو بوسید.
جونگکوک با دیدن تهیونگ، زد زیر گریه و صدای هق هقش بلند شد.
+ تهیونگ کجا بودی؟
دستش رو دراز کرد تا وین رو به آغوش بگیره.
تهیونگ هم نتونست با دیدن دوبارهی همسرش خوددار باشه و بغضش ترکید.
- نفسم! برات سنگینه...
آروم بچه رو روی سینهش گذاشت و خودش هم کنارش دراز کشید.
عطر تن همسرش رو با دلتنگی نفس کشید. انگار به اندازهی چندین سال از آخرین ملاقاتشون میگذشت!
صورتشو نوازش کرد و لبهای خشکیدهش رو بوسید.
بین بوسه، اشکهاش روی گونهی هر دوشون سقوط میکردن.
جونگکوک بوسهای روی موهای پسرش گذاشت و آغوشش رو تنگتر کرد.
+ حتما اذیتت کرده آره؟
نگاهی به صورت بیحال و رنگ پریدهی تهیونگ انداخت و با نگرانی گفت.
+ حالت خوبه؟ چرا انقدر بیحالی؟
بینیشو بالا کشید و تلخندی زد.
- من خوبم عشقم. حالا که دوباره با اون چشمهای خوشگلت نگاهم میکنی، خوبم.
اشکهاشو از صورت همسرش پاک کرد و چندین بار بوسیدش. آروم سرشو روی شونهی پسر کوچولوشون گذاشت و معده دردشو نادیده گرفت. دوباره همون معده دردهای عصبی به سراغش اومده بودن اما حالا که جونگکوکش رو در سلامت دیده بود چه اهمیتی داشت؟!
برای چند ساعت هر سه نفرشون کنار هم به خواب رفته بودن. جونگکوک، وین رو محکم به آغوش گرفته بود تا نیفته و دست تهیونگ دور هر دوشون حلقه شده بود.
با از بین رفتن اثرات بی حسی، نالهای توی خواب کرد و با درد چشمهاش رو باز کرد.
تهیونگ چشمهای اشکآلود و سرخش رو باز کرد و با دلهره به جونگکوک خیره شد.
- چی شد؟!
نگاهی به صورتش که از درد تو هم رفته بود انداخت. از روی تخت پایین اومد و زنگ کنار تخت رو فشار داد.
حالا دیگه وین هم از خواب بیدار شده بود و بیقراری میکرد. خواست بچه رو از بغلش بگیره که دستهای کوچولوشو محکمتر دور گردن کوک حلقه کرد.
+ ولش کن... بذار باشه.
درد هر لحظه بیشتر میشد و جونگکوک مثل مار به خودش میپیچید.
+ ت... تهیونگ... دارم از درد میمیرم...
به خاطر وین که بهش خیره شده بود و میخندید مجبور شد لبخند بزنه. چونهش میلرزید و صورتش خیس اشک بود.
پتو رو از روی بدنش کنار زد و با دیدن لباسش که غرق خون بود نفسش بند اومد.
همین که خواست از اتاق بیرون بره و کمک بخواد با میونگسو سینه به سینه شد.
- دردش شروع شد؟
- خونریزی داره... مرگ من یه مسکن بهش بزن انقدر درد نکشه!
میونگسو وارد اتاق شد و دستی به روپوش سفیدش کشید.
- اون بچهی چاقالو چی میگه؟!
جونگکوک با شنیدن اون حرف، اخمی کرد و خطاب به میونگسو گفت:
+ بهتره حرف دهنتو بفهمی آقای دکتر.
میونگسو خندید و چیزی نگفت.
- تهیونگ اون بچه رو ازش بگیر، من بهت گفتم حواست به بخیههاش باشه تو بچه رو روی بدنش گذاشتی؟
تهیونگ بی توجه به نق نِقش، دستهای کوچولوشو از دور گردن ددیش باز کرد و به آغوش گرفتش.
وین انگار که دیگه قرار نیست تا آخر عمرش بغل ددیش برگرده زیر گریه زد و بهانه گرفت.
تهیونگ سرشو روی سینهش گذاشت تا اون منظرهی ناخوشایند رو نبینه.
- خیلی بده؟!
میونگسو اطراف محل بریدگی رو ضدعفونی کرد که صورت کوک از درد جمع شد.
- چیزی نیست مرد جوان... آروم باش، تکون نخور باید دوباره بخیه بزنم. چهارتا از بخیه هات باز شده.
قبل از اینکه کارشو شروع کنه مسکنی تو سرمش تزریق کرد. کنارش نشست و سوزن مخصوص بخیه رو دستش گرفت.
- چیزی نیست، نگران نباش.
با فرو رفتن سوزن توی پوستش، نفسش رو حبس کرد و چنگی به ملحفه زد.
+ آخخ... درد داره... خواهش میکنم بس کن.
میونگسو متوقف شد و نگاهی به چشمهای خیسش انداخت.
- باید تحمل کنی.
تهیونگ کنارش روی صندلی نشست و دستش رو گرفت.
- آروم باش نفسم... بذار کارش رو بکنه.
آخرین بخیه رو هم زد و پانسمانش رو عوض کرد.
- به هیچ وجه تکون نخور... حداقل امشب باید همین طوری ثابت بمونی. برای دستشویی هم برات سوند وصل میکنم.
جونگکوک دست تهیونگ رو فشار داد و همچنان با اخم به میونگسو خیره شد. با ناراحتی گفت:
+ نمیخوام تو به من دست بزنی.
- پس تهیونگ مجبوره برات انجام بده چون اگه به پرستارها بگم ممکنه براتون دردسر بشه.
چشمکی به تهیونگ زد و لولهی مخصوص رو سمتش گرفت.
- خودت در جریانی دیگه؟! اگه میخوای بچه رو بده من حواسم بهش هست.
وین رو به سمت میونگسو گرفت.
+ مواظب پسرم باش آقای دکتر.
پسر خندید و جواب داد:
- چشم آقای بداخلاق.
و بعد از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ خم شد و پیشونیش رو بوسید.
- انقدر بداخلاقی نکن نفسم.
+ خوشم نمیاد ازش.
- من فقط بیبی کلوچهی خودمو دوست دارم، اصلاً هیچ وقت کسی رو مثل تو دوست نداشتم. من با تو عشق واقعی رو تجربه کردم نفسم.
نگاهش رو از تهیونگ گرفت و سرش رو چرخوند.
+ خودم میدونم. و باید بگم گذشتهت هیچ اهمیتی برام نداره.
لبشو بوسید و کنارش روی تخت نشست.
کش شلوارش رو گرفت و با دست دیگهش کمرشو کمی از روی تخت فاصله داد.
با برداشتن آخرین پوشش به چشمهای همسرش خیره شد تا به نوعی اجازشو بگیره.
- این... ممکنه حس خوبی نده. اگه اذیت شدی بگو دست نگه دارم عزیزم.
جونگکوک سرش رو تکون داد.
تهیونگ عضوش رو به دست گرفت و لوله رو به آرومی وارد سوراخش کرد. جونگکوک چشمهاش رو بست و دست تهیونگ رو فشرد.
- تموم شد خوشگلم.
شلوارشو مرتب کرد و روی صورتش خم شد تا با بوسیدنش اضطراب رو ازش دور کنه.
- تو خیلی شجاعی جونگکوکم. بهت افتخار میکنم... تو بهترین همسر برای من و بهترین پدر برای وین هستی. تو باعث افتخار مایی عزیز دلم.
+ تهیونگ؟!
- جانم؟
پوست لبش رو کند و با تردید گفت:
+ من دیدمش.
- حتی فکرشم دیوونهم میکنه... اون عوضی بهت چی گفت؟
اشک گوشهای چشمش رو پاک کرد و گفت:
+ بهم گفت...
وقتی یاد اون صحنه میفتاد، نمیتونست اشکهاش رو کنترل کنه. بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
+ گفت بهم هشدار داده بود از زندگی تو برم بیرون.
پیشونیشو بوسید و همونطور که اشکهاشو پاک میکرد گفت:
- خودم پیداش میکنم و حقشو میذارم کف دستش... فقط وایستا و تماشا کن. اون دستهای کثیفی که بهشون اجازه داد لمست کنن و بهت درد بدن رو قلم میکنم!
+ امروز ویلیام خونه نبود؟ چون همیشه هرکی میومد قبلش بهم زنگ میزد... واسه همین تعجب کردم چرا انقدر زود بسته اومده.
- نه، یکی از زیر دستهاشو به جاش گذاشته بود و اون عوضی از آدمای یونگی بود... مُردن براش لطف بزرگی محسوب میشد!
جونگکوک چشمهاش گرد شد و گفت:
+ تو... تو چیکارش کردی ته؟! چه بلایی سرش آوردی؟
تو چشمهاش خیره شد و با حرص غرید:
- تیکه تیکهش کردم! اما یونگی... برای اون حرومزاده نقشههای بهتری دارم.
+ چی داری میگی ته... منظورت از تیکه تیکه کردن چیه؟
- هر کس به عشق من دست درازی کنه عاقبتش همینه. چی میخوری برات سفارش بدم نفسم؟ خیلی ضعیف شدی. از این به بعد یه لحظهم تنهات نمیذارم.
نالهای کرد و دستش رو روی زخمش گذاشت.
+ چیزی میل ندارم.
میونگسو همونطور که موهاش تو دستهای کوچولوی وین گیر افتاده بود وارد اتاق شد و با قیافهی پوکری به بیمارش خیره شد.
- تمام مدتی که بغلم بود فقط موهامو کشید و گازم گرفت! اینم بچهس شما دارین؟
جونگکوک رو به تهیونگ گفت:
+ میخوام بغلش کنم.
میونگسو نگاه عصبی به بیمارش انداخت و گفت:
- همین چند دقیقه پیش داشتی از درد گریه میکردی... چرا همسر و پسرت انقدر لجبازن؟
- ممکنه زخمت دوباره خونریزی کنه عزیزم.
وین رو از بغل میونگسو گرفت و دستهای کوچولوشو از موهای بخت برگشتهش جدا کرد.
- پسرم، آدم باید به بزرگترش احترام بذاره!
وین اصوات نامفهومی از دهنش درآورد و دستهاشو روی صورت پدرش کوبید.
میونگسو خندید و گفت:
- چقدر هم که احترام میذاره.
جونگکوک برای وین دست تکون میداد و با صورتش و دستهاش شکلک در میاورد و وین با صدای بلندی میخندید.
میونگسو که حواس پرتی جونگکوک رو دید خودش رو به تهیونگ رسوند و کنار گوشش زمزمه کرد.
- ته! باید کاری کنیم همه فکر کنن جونگکوک مرده.
- خودمم بهش فکر کردم. میتونی کارای اداریشو انجام بدی؟
- آره نگران این چیزا نباش. اینو در نظر بگیر که از این به بعد میشین مثل یه زندانی. حتی نمیتونین از خونه برین بیرون.
- به خاطر جونگکوک حاضرم جونمم بدم، این که چیزی نیست.
- جونگکوک چی؟ اون مشکلی نداره؟
- بعداً باهاش حرف میزنم، تو فقط ثبتش کن.
- باشه خیالت راحت... تو امشب برو خونه خودم حواسم بهش هست.
- ممنون، ولی نه. خودم پیشش میمونم.
- اما بچه اینجا اذیت میشه.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
- بیمارستانت اتاق وی ای پی نداره؟
- چرا، الآن میرم یه اتاق دو تخته براتون رزرو میکنم. فقط... باید سعی کنید حتی المقدور از اتاق بیرون نیاید. میدونی که دیوار موش داره!
- برای من همه جا پر موش.
دستی به صورتش کشید و کلافه نفسش رو بیرون داد.
- دارم روانی میشم... دلم میخواد اون مردک روانی رو سلاخی کنم.
- یونگی هنوزم از عشقت دست نکشیده... اون روزا رو یادمه که وقتی با اسلحهش قلبمو نشونه گرفته بود بهم گفت اگه من نمیتونم داشته باشمش، توام نمیتونی! اون یه روانی بالفطرهس... اون چیزی برای از دست دادن نداره و هیچی ترسناکتر از همچین آدمایی وجود نداره، چون حد و مرزی ندارن!
- نمیدونم این چه عشقیه که انقدر وحشی بازی در میاره... تو نمیدونی تا حالا چه بلاهایی سر جونگکوک آورده و من سکوت کردم. فقط دلم میخواد از روی زمین محو بشه.
- مطمئنم یه کسی پشتش هست که داره با خیال راحت برای خودش جولون میده وگرنه همون موقع که رئیس پلیس کره گرفتش باید اعدام میشد.
پوزخندی روی لبهای تهیونگ نشست و گفت:
- به زودی میفهمم کی پشت همهی این قضیههاس... برو اتاق رو رزرو کن میخوام جونگکوک راحت استراحت کنه.
سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
نگاه تهیونگ به همسر و پسرش افتاد که صدای خنده هاشون اتاق رو پر کرده بود.
- چقدر حس خوبیه هر دو عشقم کنارمن.
جونگکوک نگاه مضطربش رو به همسرش انداخت و با صدای گرفتهای گفت:
+ هیچوقت تنهام نذار باشه؟
تهیونگ کنارش نشست و دسش رو گرفت
- چرا باید تنهات بذارم؟ مگه میتونم اینکارو بکنم؟
داروهای مسکن داشت اثر میذاشت و جونگکوک همونطور که دست تهیونگ رو توی دستش گرفته بود، هر چند ثانیه یه بار پلکهاش سنگین میشد و روی هم میفتاد.
تهیونگ دستش رو روی پیشونیش گذاشت و دمای بدنش رو چک کرد. وقتی مطمئن شد حالش خوبه، لبخندی زد.
- استراحت زندگی من... کنارت میمونم تا خوابت ببره.
ادامه دارد...
By: @VKookMin_Eternity