Secret

Secret

Lark & Felicity


تهیونگ با کلافگی تلویزیون رو خاموش کرد و به سمت طبقه‌ی بالا رفت. تا وقتی جونگکوک تو بغلش خواب بود آرامش بیشتری داشت انگار حق با جونگکوک بود و اون زیادی وابسته‌ش شده بود. در اتاق مشترکشون رو باز کرد و داخل رفت.

جونگکوک پشت پنجره ایستاده بود و منظره‌ی بیرون رو تماشا می‌کرد. جلو‌تر رفت و از پشت بغلش کرد.

- جونگکوکی، دوست داری بریم بیرون؟ اگه بخوای می‌تونیم با ماشین تو بریم.


باید به تهیونگ می‌گفت؟ اگه می‌فهمید دوباره داغ می‌کرد و همون محدودیت‌های همیشگی‌. 

+ اگه می‌خوای خودت برو. من خسته‌م. 

ذهنش درگیر حرف‌های اون مرد بود. دوباره بعد از مدت‌ها یکی پیدا شده بود که بهش بگه هرزه. به سختی خودش رو کنترل می‌کرد تا بغض لعنتیش که گلوش رو چنگ مینداخت نترکه و تهیونگ متوجه چیزی نشه.


- چیزی شده؟ من کاری کردم که ناراحتت کردم عزیزم؟

صورتشو با دست‌هاش قاب گرفت و تو چشم‌هاش که نم‌اشک توشون برق میزد خیره شد.

- عزیزم! چی شد؟


گوشه‌ی لبش رو گزید و سرش رو تکون داد:

+ هیچی نشده... خب اینجا کاری برای انجام دادن ندارم و می‌خوام بخوام.

دست‌های تهیونگ رو پس زد و به سمت تخت قدم برداشت و زیر پتو خزید.

یعنی واقعا باید از پیشش می‌رفت؟ هنوز یه روز هم از زندگی مشترکشون نگذشته بود و به این زودی باید ترکش می‌کرد؟ سرش رو توی بالشت فرو برد اشک ریخت. نباید تهیونگ متوجه میشد...نه نباید اونو درگیر این ماجرا می‌کرد‌.


- اگه خطایی ازم سر زده حداقل بهم بگو.

کنارش روی تخت نشست و موهاشو ناز کرد.

- دلت برای خونه تنگ شده؟ می‌خوای برگردیم؟


تهیونگ هیچ جوابی نگرفت و نمی‌دونست در عرض چند دقیقه چه اتفاقی افتاده بود که رفتار جونگکوک انقدر عوض شده بود.

- جونگکوکم؟ 

اما باز هم جوابی نگرفت. 

- باشه، اذیتت نمی‌کنم... من میرم پایین و هروقت حالت بهتر شد بیا پیشم.

از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.


جونگ کوک کلافه از روی تخت بلند شد و از شدت اضطراب پوست لبشو به دندون گرفت. چرا تا همه چیز می‌اومد خوب بشه دوباره یه بلایی سرش نازل میشد. خسته بود؛ می‌خواست در کمال آرامش به زندگیش در کنار تهیونگ ادامه بده.


دوباره صدای گوشیش بلند شد و با عجله به سمتش رفت. قفل صفحه رو باز کرد و نگاهش رو روی پیامی که براش اومده بود قفل شد.

مثل اینکه همه چیز خیلی جدی‌تر از اونی بود که جونگکوک فکر می‌کرد. این بار جون تهیونگ وسط بود و اون نمی‌خواست بلایی سرش بیاد.

حلقه رو از دستش در آورد و روی میز دراور گذاشت. با عجله لباس‌هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. از بالای پله‌ها نگاهی به پایین انداخت و با دیدن تهیونگ که روی کاناپه دراز کشیده بود از پله‌ها پایین رفت. سعی می‌کرد تو سکوت قدم برداره تا تهیونگ متوجه نشه. به سمت آشپزخونه رفت و از دری که به سمت محوطه‌ی بیرون راه داشت از خونه خارج شد. گیج و سر در گم بود. هیج‌جارو نمی‌شناخت. ویلای تهیونگ بیرون شهر بود و باید تمام مسیر رو پیاده می‌رفت. نگاهی به خونه انداخت و زیر لب زمزمه کرد.

+ خیلی دوست دارم تهیونگ ببخشید نتونستم بیشتر از این پیشت بمونم. خداحافظ.

نگاهی به بادیگاردهایی که تمام ویلا رو احاطه کرده بودن انداخت و آروم پشت 

دیوار مخفی شد. حالا چطور باید می‌رفت که متوجهش نشن؟! حتی نمی دونست مقصدش کجاست!

مقصدش فقط جایی بود که تهیونگ نفس بکشه.


وقتی دید حواس بادریگارد‌ها با صحبت کردن با هم پرته به آرومی از پشت دیوار بیرون اومد. با قدم‌های آروم خودش رو به در خروجی رسوند، اما قبل از اینکه بخواد بیرون بره، دست یکی روی شونه‌ش قرار گرفت. نفسش رو حبس کرد و بی حرکت سرجاش ایستاد.


نگاهش به مرد اسلحه به دست درشت هیکل و مشکی پوشی که پشت سرش ایستاده بود افتاد. به خاطر اینکه می‌دونست معشوقه‌ی رئیسشه در کمال احترام سرشو تکون داد و اسلحش رو پایین گرفت.

- جایی تشریف می‌برید قربان؟!

جونگکوک با ناباوری بهش خیره شد. نمی‌دونست چی جوابش رو بده.


با همون زبان کره‌ای شروع کرد به حرف زدن.

+ خب ببین من باید برم جایی.

مرد با تعجب بهش نگاه می‌کرد و چیزی متوجه نمیشد. اما از چهره‌ی ترسیده و مضطربش میشد حدس زد مشکوک میزنه و چیزی رو پنهون می‌کنه. پس فقط سرش رو تکون داد و تعظیم کوتاهی کرد. 

- متأسفم قربان، تا رسیدن به ویلا همراهیتون می کنیم.

به دو نفر از زیر دستاش اشاره کرد و از سر راه کنار رفت.

با گرفته شدن بازوهاش از دو طرف، فهمید که تو بد مخمصه‌ای افتاده. دهانش از استرس خشک شده بود و دست‌هاش می‌لرزید. اگه تهیونگ ازش دلیل کارش رو می‌پرسید، باید چی جوابش رو میداد؟!

بعد از همه‌ی کارهایی که براش کرده بود اون مثل یک عوضی حلقه‌ای که نشانی از عشق مردش بود از انگشتش درآورد و با نامردی تمام تنهاش گذاشت. حالا که بهش فکر می کرد، خیلی خجالت آور بود!


تهیونگ‌ مثل دیوونه‌ها توی ویلا قدم میزد. نمی‌دونست جونگکوک کجا رفته که حلقه‌اش رو در آورده بود. چنگی به موهاش زد و به محض اینکه می‌خواست از ویلا خارج بشه، دو تا از بادیگارد‌ها همراه جونگکوک وارد شدن. پسر با دیدن تهیونگ سرش رو پایین انداخت و سعی کرد از نگاه کردم به چشم‌هاش امتناع کنه.


اون لحظه هزارتا فکر تو سر تهیونگ بود اما هیچ کدوم معنای خوبی نداشتن!

دست یخ زده‌ی جونگکوک رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. چرا نگاهش رو می دزدید؟!

به بادیگارد‌ها نگاهی انداخت و با چشم‌هایی که نم‌اشک توشون برق میزد اشاره کرد بیرون برن.

زیر چونه‌ش رو گرفت و همون‌طور که نگاهش می‌کرد، اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌ش سُر خورد.

- فقط بهم بگو چرا؟! من تمام قلبمو بهت دادم... تمام غرورمو!


هیچ جوابی نداشت که به مردش بده. احساس یه عوضی رو داشت و اگه هر جور تهیونگ باهاش رفتار می‌کرد حقش بود. 

دیگه نتونست طاقت بیاره. نتونست بغض لعنتیش رو کنترل کنه. روی زمین مقابل تهیونگ نشست.

+ تهیونگا! تو حق داری از من بدت بیاد. من... من دلتو شکستم... حلقه‌ای که برام خریده بودی رو در آوردم و خواستم از پیشت برم. حق داری اگه بهم بگی دیگه منو نمی‌خوای.


تهیونگ اشک‌هاشو با خشونت پس زد و کنارش روی زمین، زانو زد.

صورتشو با دست‌هاش قاب گرفت و با نوازش سرانگشت‌هاش، اشک‌هاشو پاک کرد.

- ما که با هم خوب بودیم از من می‌ترسی؟ از ازدواج با من وحشت داری عزیزدلم؟ هر کاری می‌کنم که دوباره بهم اعتماد کنی هر کاری!


جونگکوک سرش رو تکون داد و گفت:

+ من از تو نمی‌ترسم از این می‌ترسم که به خاطر من جونتو از دست...

چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و لعنتی به خودش فرستاد و سرش رو پایین انداخت.

+ خفه شو جونگکوک... خفه شو.


تهیونگ با بُهت بهش خیره شد. هیچی از حرف‌هاش سر در نمی آورد.

- چرا باید به خاطرت جونمو از دست بدم؟! من فقط با نبودت از دست میرم! هیچ کس جز تو نمی‌تونه منو بکشه... حالا بهم بگو، چی اذیتت می‌کنه؟!


اشک‌هاش رو صورتش سُر می‌خورد. هق بیصدایی زد و زمزمه کرد:

+ نمی‌تونم چیزی بگم... اصلا فراموشش کن.


تهیونگ به آغوش کشیدش و بوسه‌ها و زمزمه‌های عاشقانه‌ش رو بهش هدیه کرد. پسرش ترسیده بود. اینو با تمام وجود حس می‌کرد. 

وقتی احساس کرد آروم‌تر شده، دستش رو گرفت و کمک کرد از روی زمین بلند بشه. 

می‌دونست قضیه مشکوکه. بلأخره می‌فهمید جریان از چه قراره.

کنار جونگکوک نشست و لیوان آبمیوه رو دستش داد.

- تو می‌دونی که چقدر عاشقتم کوک. لطفاً قبل از اینکه هربار، منو به نداشتنت محکوم کنی، بذار از خودم دفاع کنم؛ از عشقمون. تو که می‌دونی نفس‌هام بند نفس‌هاته! یکم با قلبم مهربون باش.


جونگکوک سرش رو پایین انداخت و نگاهش روی لیوان آبمیوه قفل شد.

+ ما نمی‌تونیم با هم خوشبخت باشیم ته. بودنمون کنار هم فقط باعث دردسر.

با گفتن این کلمات قلبش آتیش می‌گرفت. اما باید هرطور شده بود ازش محافظت می‌کرد.


- چرا این کارو می‌کنی؟! جونگکوک، من حالم خوب نیست! نفسم بالا نمیاد. باهام این کارو نکن!

دستش از درد، تیر می‌کشید. احساس مضخرفی داشت.

+ بذار من برم... بذار برگردم کره تو می‌تونی یه نفر دیگه رو پیدا کنی که بیشتر از من باعث خوشحالیت بشه.

تهیونگ نگاه عصبیش رو به جونگکوک انداخت و بهش نزدیک شد. یقه‌ی لباسش رو چنگ زد و توی صورتش غرید.

- بهت گفتم باهام اینکار و نکن میگی اجازه بدم برگردی کره؟ اونم تنهایی، بدون من؟ چه فکری با خودت کردی هان؟ فکر کردی قلب من بازیچه‌ی دستته و هروقت خواستی می‌تونی باهاش بازی کنی؟

+ خواهش می‌کنم بذار برم من به درد تو نمی‌خورم خواهش می‌کنم.

تهیونگ که دیگه کفری شده بود، سیلی محکمی توی صورت پسر نشوند و با خشم از پشت دندون‌های کلید شده‌اش گفت:

- خفه شو. جرات داری دوباره حرفتو تکرار کن ببین چه بلایی سرت میارم. 

جونگکوک دستش رو روی صورتش گذاشت و بیصدا اشک می‌ریخت.

با صدای باز شدن در نگاه تهیونگ به سمت هوسوک و جیمین کشیده شد که با دست‌هایی پر از وسایل وارد خونه شدن.

جیمین با خنده گفت:

- چطوری مستر کی...

با دیدن جونگکوک که گریه می‌کرد و صورتش قرمز بود هوسوک جلو اومد و با نگرانی گفت:

- چیشده؟ اتفاقی افتاده؟


تهیونگ بی‌توجه به چشم‌هایی که با تعجب روشون زوم شده بودن تهدیدوار فریاد زد:

- از امروز به بعد حق نداری پاتو از این خراب شده بیرون بذاری! فهمیدی یا نه؟!


جونگکوک بدون اینکه جواب بده از جا بلند شد و از پله‌ها بالا رفت. وارد اتاق شد و خودش رو توی حموم انداخت. پشت در نشست و با صدای بلند گریه کرد. 

نمی‌خواست تهیونگ رو تنها بذاره نمی‌خواست دوباره عصبیش کنه، اما...

جیمین به سمت تهیونگ رفت و خرید‌های دستش رو روی میز گذاشت. کنارش نشست و گفت:

- هیونگ؟ چیشده؟


- میگه به درد هم نمی‌خوریم. میگه از هم جدا بشیم! دارم دیوونه میشم.

مشت گره خورده‌ش رو روی میز کوبید و با حرص به موهاش چنگ انداخت.

- چرا؟! مگه من چی کار کردم که مستحق این رفتارشم؟! حالا که عاشقم کردی حالا که تموم زندگیم شدی می‌خوای ولم کنی بری؟! مگه دست خودته عوضی؟!

از جاش بلند شد و مثل دیوونه ها شروع به متر کردن سالن کرد.


- هی تهیونگ آروم باش.

هوسوک بهش نزدیک شد و از پشت دستش رو گذاشت روی شونه‌‌ش.

- شاید واقعا اتفاقی افتاده. 

جیمین اضافه کرد.

- آره هیونگ شاید چیزی شده. جونگکوک بی دلیل این حرف ها رو نمیزنه. تا وقتی از چیزی نترسه این حرفا رو نمیزنه.


- پس مثل بچه‌ی آدم بیاد بگه دردش چیه! دیگه از این مودی بودناش خسته شدم حق نداره به جای هر دومون تصمیم بگیره... حق نداره!


- هیونگ تو باید پشتش باشی. تو که می‌دونی اون به غیر از تو هیچکس رو نداره. تا حالا محبت کسیو ندیده، جونگکوک آدم رفتن نیست یه چیزی یه نفر مجبورش کرده من اینجوری فکر می‌کنم.


نفس کلافه‌ش رو بیرون فرستاد و مشتش رو روی بازوش که از درد، نبض میزد کوبید.

- من دیگه بهش اعتماد ندارم باید همین فردا ازدواجمونو رسمی کنیم!


- تهیونگ انقدر عجله نکن. برو باهاش حرف بزن.

صدای زنگ گوشی که توی خونه پیچید باعث شد هوسوک حرفش رو رها کنه. هر سه نفر بهم نگاه کردن و متعجب از اینکه گوشیه کدومشونه.

جیمین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

- گوشی من توی جیبمه. 

نگاه جیمین روی میز افتاد و با دیدن گوشی که به تازگی تهیونگ برای جونگکوک خریده بود گفت:

- فکر کنم گوشی کوک باشه اینجاست روی میز.


تهیونگ نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت و با دیدن شماره‌ی ناشناسی که روش افتاده بود تماس رو وصل کرد.

بدون اینکه چیزی بگه، منتظر شد فرد پشت خط صحبت کنه.


- مثل اینکه تهدید منو جدی نگرفتی پسر جون.


تهیونگ رو به جیمین و هوسوک دستشو بالا آورد تا ساکت باشن و بعد گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.


- چیه چرا جواب نمیدی؟ بهت هشدار داده بودم از پسرم دورشی اما تو دوباره برگشتی پیشش؟


- پس کار تو بود، پدر!

کلمه‌ی آخر رو با تمسخر گفت و پوزخند زد.

- به نفعته پاتو از زندگی من و همسرم بکشی بیرون!


مرد خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:

- همسر؟ از کی تاحالا انقدر سرخود شدی؟


با عصبانیت غرید:

- بهت گفته بودم از زندگیم گم شی، اما انگار خیلی پیگیرمی!


- آروم باش. تو پسرمی چطور می‌تونم ازت دست بکشم؟ هوم؟


- من پسر آشغالی مثل تو نیستم! تو رو همون روز که مادرم مُرد، خاکت کردم!


- جواب این رفتارت رو خواهی دید.

صدای بوق توی گوش تهیونگ تکرار میشد و عصبی‌تر از قبل بود.


نفس‌هاش سنگین شده بود و به سختی روی پاهاش بند بود. با قدم‌های نامتعادل به سمت طبقه‌ی بالا رفت. بازم تو عصبانیت دستش رو عزیزترینش بلند شده بود. دستگیره‌ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد. حالا چطور باید اون سیلی رو جبران می کرد؟!


جونگکوک توی حموم نشسته بود و اشک می‌ریخت. اونقدر گریه کرده بود که دیگه چشم‌هاش جایی رو نمی‌دید‌ و قرمز شده بود.


- جونگکوک!

محکم به در حموم کوبید و دستش رو به دیوار گرفت تا از شدت سرگیجه روی زمین سقوط نکنه.

- بیا پیشم عزیزم ببخشید، دستم بشکنه که جز برای نوازش به سمتت دراز شد. بیا پیشم.

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ دلش براش پر کشید، برای آغوشش اما حتی توان بلند شدن از جاش رو نداشت. به زحمت دستش رو بلند کرد و دستگیره‌ رو پایین کشید.


با دیدن صورت خیس از اشکش از لای در، دلش برای نامزدش ضعف رفت. در و کامل باز کرد و با دلتنگی زائدالوصفی به آغوش کشیدش.

- عشقم! زندگی من! جونگکوکم!


جونگکوک سرش رو روی سینه‌ی تهیونگ گذاشت و محکم بغلش کرد. اینبار ازش عصبی نبود، بهش حق میداد اگه بدتر از این هم کتکش میزد.


از خودش جداش کرد و به رد انگشت‌هاش روی صورت زیباش خیره شد. لب‌هاش رو روی گونه‌ی سرخ شده‌ش گذاشت و چندین بار بوسیدش.

- منو می بخشی؟


+ من ازت ناراحت نیستم. تو حق داشتی من باهات بد کردم.


- اشکالی نداره من می‌فهمم، می‌دونم قضیه چیه. من نمیذارم اتفاقی بیفته. من و تو با هم یه زندگی تشکیل می‌دیم، تا آخرش کنار هم می‌مونیم. هیچ کس نمی‌تونه از هم جدامون کنه، هیچ کس!


ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:

+ تو می‌دونی؟ اما از کجا؟


- باید بهم می‌گفتی که پدرم تهدیدت کرده، اون هیچ کاری از دستش بر نمیاد. نگران چیزی نباش، زندگی من به اون ربطی نداره.


سرش رو بلند کرد و به چشم‌هاش نگاه کرد.

+ اما من حلقه رو در آوردم، تو از من متنفر نیستی؟ اون حلقه رو با کلی عشق خریدی و دستم انداختی اما من...


- تو ترسیده بودی، من بهت حق میدم... ولی لطفاً دیگه این کار و نکن. من دیوانه‌وار دوست دارم جونگکوک، اونوقت یه کاری دست هر دومون میدم!


+ من نمی‌خوام بلایی سرت بیاد. نمی‌خوام به خاطر من اتفاقی برات بیفته.


چشم‌هاش رو بوسید و آغوششو تنگ کرد.

- تا وقتی همین جوری دوستم داشته باشی، هیچ‌کس نمی‌تونه بهم آسیب بزنه.


+ اونی که بهت آسیب میزنه منم. مثل امروز.


از خودش جداش کرد و صورتش رو قاب گرفت.

- بهم اعتماد نداری؟! به قدرت مردت شک داری؟!


دست‌هاش رو روی سرش گذاشت. دوباره اون سر درد لعنتی به سراغش اومده بود. با صدای آرومی گفت:

+ بهت ایمان دارم.


- پس رفیق نیمه راه نشو، تو تنها امید زندگیمی.

انگشت‌هاشونو تو هم قفل کرد و به پشت دستش بوسه زد.

- بدون تو همه چیز بی معناست. نذار به روزای قبل تو برگردم، چون کار خودمو تموم می‌کنم.


خودشو بالا کشید و گوشه‌ی لبش رو بوسید.

+ خیلی دوست دارم تهیونگ. شده خودم آسیب ببینم نمیذارم بلایی سر تو بیاد اینو قول میدم.


- کی گفته خودتو سپر بلای من کنی؟! تو جون منی کوک! حق نداری به خاطر من به خودت صدمه بزنی بهم قول بده که هیچ وقت این کارو نمی‌کنی!


+ سعی می‌کنم اما نمی‌تونم قول بدم.


موهاشو بین انگشت‌هاش نگه داشت تا دیگه نتونه نگاهش رو بدزده.

- پس بهم حق بده که تو آغوشم حبست کنم و نذارم حتی یه لحظه به حال خودت باشی!

لب‌هاشو به اسارت گرفت و روی دست‌هاش بلندش کرد. همون‌طور که به سمت تخت می‌رفت بوسشون رو عمیق‌تر کرد.

- من تلاشمو کردم که بهت آزادی بیشتری بدم اما خودت نخواستی! حالا تا همیشه محکوم به آغوش منی جونگکوک شی!


لبخندی زد و گفت:

+ پس با این حساب دانشگاهم نمیرم؟


مسیر بوسه‌هاشو روی فکش ادامه داد و بدون اینکه لب‌هاش رو از روی پوستش فاصله بده زمزمه کرد: 

- دانشگاهت سر جاشه... اما حتی یه مورچه هم نمی‌تونه از کنارت رد بشه. از امروز به بعد میشه حکومت نظامی کیم تهیونگ.


+ ولی داری زیادی سخت می‌گیری تهیونگ... آههههه... لطفا روم مارک نذار خواهش می‌کنم.


- می‌ذارم تا اون هم دانشگاهیات بفهمن صاحاب داری بیبی.


صدای خنده‌هاش بلند شد و با مسخره بازی گفت:

+ قصد دارم ترک تحصیل کنم جناب کیم.


تهیونگ با چشم‌های مست شده نگاهش کرد و همون‌طور که به لب‌هاش خیره بود، مال خودشو لیس زد.

- چرا؟! تنبل شدی؟


+ کنار تو بودن زیادی بهم خوش اومده


- می‌بینی مثل دیوونه‌ها نگاهت می‌کنم و دوباره برام دلبری می‌کنی جونگکوک شی؟!


بوسه‌ای به لب‌هاش زد و گفت:

+ دلبری نیست، حقیقته. واقعا دوست ندارم برم دانشگاه. یه جورایی خسته شدم.


- اونوقت می‌خوای مثل همسرای خونه دار و مطیع، منتظر بشینی تا من از سرکار بیام و...

بوسه‌ای روی لب‌هاش زد و ادامه داد: 

- با اون چشم‌هات نگاهم می‌کنی حرف‌هام و از یاد می‌برم!


ابرویی بالا انداخت و گفت:

+ از سر کار بیای خونه و چی؟


- کارای خوب کنیم؟!


+ مثلا چه کارایی؟


- عملی توضیح بدم؟


دست‌هاشو دور گردنش حلقه کرد. 

+ عاشقتم رئیس کیم.


- من بیشتر، فرشته‌ی من...


ادامه دارد...


By: @VKookMin_Eternity

Report Page