Secret
Honaگوشیش رو با عجله روی میز کوبید و نگاهش رو به پنجره کافه دوخت. هوا بارونی بود و قطرات بارون تمام خیابون رو خیس کرده بودند، آشفتگی توی چهرش خونده میشد و نگرانی داخل چشمانش موج میزد.
خبری بهش رسیده بود که غیر قابل باور بود و تنها کاری که توانایی انجامش رو داشت، اروم بودن بود اما چجوری؟ امکان پذیر نبود.
دستش رو داخل موهاش فرو کرد و یکبار دیگه پیامی که بهش رسیده بود رو خوند.
-خواهر مینهو همین حالا از پیشمون رفت، امیدوارم بتونی اروم بهش خبر بدی پسر.
باورش نمیشد همچین اتفاقی افتاده. از جاش بلند شد و از کافه خارج شد، شونه هاش میلرزیدن و اشکاش صورتش رو خیس میکردن.
با سرعت به سمت خیابون میدویید، حتی نمیدونست مینهو کجاست و برای ثانیه ای حسِ حماقت که تنهاش گذاشته بود وجودش رو فرا گرفت.
پاهاش برای قدم برداشتن زیادی سنگین بودن و انرژیای توشون وجود نداشت. استرس تمام بدنش رو تسخیر کرده بود و نمیدونست کجا باید دنبالش بگرده حتی نمیدونست چجوری باید بهش اطلاع بده...
ترسیده بود، از واکنش پسر و از اینده ای که در انتظارشون بود.
توی این چند ماه معنی کامل شکستگی رو حس کرده بود و تنها امیدش، مینهو، طوری غرق در کار هاش بود که حتی فرصت وقت گذروندن با اون رو ب دست نمیآورد و البته که بهش حق میداد؛ اما حالا چه اتفاقی میوفتاد اگر بهش خبر میداد ک نتیجه همه تلاش هاش شکست بوده و خواهرش رو از دست داده؟
در امتداد تمام دوییدن هاش به سر خیابون رسید و نگاهش رو به دور و ور داد. باورش نمیشد، چشمانش چی میدیدن...
پسری که جلوی نگاهش، توی هوای بارونی و با لباس های سفیدِ حریرش میرقصید مینهو بود؟ پسری که ازش جدا شده بود تا تنها باشه حالا درحال رقصیدن توی بارون بود؟
پاهاش سرجاش قفل شدن و چشمانِ پر اشکش فقط یک چیز میدید. بدن زیباش توی هوا میرقصید و با هر پرش به سمت بالا، همه رو بیشتر جذب زیباییش میکرد. بدنش خوش فرم بود و بعلاوه لباسِ حریرش زیبایی های اون رو بیشتر به رخ میکشید.
سعی کرد جلوتر بره تا لمسش کنه، تا اون رو هم توی اشکاش شریک کنه و به اغوش بگیرتش اما نتونست، پاهاش توانایی جلو رفتن نداشتن و سر جاشون ایستاده بودن. نگاه میکرد و نگاه میکرد. به زیبایی که جلوش حرکت میکرد و اون نمیتونست نزدیکش بشه.
برای لحظه ای بغضش بیشتر از هر لحظه فرو پاشید و زانو هاش کاملا خالی کردن.
روی زمین نشست و دستاش رو روی صورتش قرار داد. اشکاش اجازه ریختن داشتن و انگار توی این زمان، سریع تر از هر زمان دیگه ای به پایین میریختن و صورت پسر رو خیس میکردن
قطرات بارون به شدت روی کاپشنِ طوسی رنگش میریختن و سنگینی شونه هاش رو بیشتر میکردن.
و حالا ادمی بود که تو تنها ترین حالت، توی خیابونی که برای اولین بار داخلش قرار داشت، درحال نگاه کردن به عشقش اشک میریخت و کلافه بود از تمام از دست دادن های دنیا.