Secret

Secret

Lark & Felicity

Part 20

با پیدا نکردن گوشیش به سمت ماشینش حرکت کرد و سوار شد. صندلی عقب رو نگاهی انداخت اما انگار گوشیش اب شده بود رفته بود توی زمین. ماشین رو روشن کرد و به سمت پنت‌هاوس تهیونگ حرکت کرد. سر راه مقداری خوراکی و غذای آماده خرید. وارد پارکینگ شد و با فکر اینکه یه هفته تا ترم جدید مونده و می‌تونه استراحت کنه، وارد آسانسور شد. نگاهی به خودش توی آینه انداخت و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست.

+ ددی جون دیگه نمی‌تونی بزنی زیر قولت این دفعه باید باهم بریم مسافرت.

با باز شدن آسانسور بیرون رفت و جلوی در ایستاد. رمز رو زد و وارد شد. وسایل دستش رو روی کانتر گذاشت و با صدای بلندی گفت:

+ تهیونگ؟ بیا کلی خوراکی گرفتم...ددی؟ خونه‌ای؟


تهیونگ کیسه ی یخ رو کنار گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.

هنوز هم قطره‌های اشک، لجوجانه کاسه‌ی چشمش رو پر می‌کردن؛ چشم‌هاشو بست تا مهارشون کنه.

دیگه نای فریاد زدن نداشت...دستش به کتک زدن نمی رفت...کسی که می‌خواد بره رو نمیشه به زور نگه داشت...

دلش می‌خواست بخوابه و دیگه بیدار نشه، صبح فردا رو نبینه. دیگه درد و غم زندگی رو حس نکنه.


جونگکوک به سمت اتاق رفت و پالتوشو روی صندلی انداخت. با دیدن تهیونگ که زیر پتو مچاله شده بود، روی تخت کنارش نشست.

+ عشقم؟ حالت خوب نیست؟


تهیونگ بدون اینکه جوابی بده لبشو از شدت سر درد گزید.


پتو رو از روش کنار زد و خودش رو روش خم کرد. با دیدن رد اشک‌هایی که روی صورتش بودن با نگرانی گفت:

+ چیشده؟ چرا گریه کردی؟ جاییت درد می‌کنه؟


- خوبم.

با صدای بمی که از شدت بغض، گرفته بود گفت و نگاهشو ازش دزدید.

دلش می‌خواست داد بزنه بگه: «آره! قلبم درد می‌کنه...عزیزترینم امروز منو به قتل رسونده ولی جنازه ای در کار نیست!»

اما حرف‌هاشو تو دلش ریخت و چشم‌های نمدارشو بست.


کنارش دراز کشید و دست‌هاش رو روش انداخت.

+ تهیونگ میشه بریم مسافرت؟ یه هفته تا شروع ترم جدید وقت دارم...یادته گفتی هرجا بگم میریم؟


- فکر نکنم...الآن وقت مناسبی باشه.


+ چرا؟ کاری برای انجام داری؟


- هر دومون یه کاری برای انجام دادن داریم!

دستشو از روی شکمش کنار زد و از تخت پایین اومد.


+ هر دومون؟ چه کاری؟


شروع به جمع کردن وسایل شخصیش کرد.

- باید به خودمون استراحت بدیم.


روی تخت نشست و متعجب به تهیونگی که از توی کمد تعدادی لباس و وسایل شخصیش رو برمی‌داشت کرد.

+ چه استراحتی؟ جایی می‌خوای بریم؟


- می‌خوام برم اتاق بغلی.


از روی تخت پایین رفت و از پشت بغلش کرد.

سرش رو کج کرد و با لبخندی که به لب داشت گفت:

+ چیه از من خسته شدی که می‌خوای بری اتاق بغلی؟


- باید...به رابطمون استراحت بدیم.

حلقه ی دست‌هاشو از دور کمرش باز کرد و بدون اینکه نگاهش کنه از اتاق بیرون رفت.


وسط اتاق ایستاد و نمی‌دونست چه اتفاقی داره میفته. به سمت پذیرایی قدم برداشت و با صدای بلندی داد زد:

+ بگو چه مرگت شده...چرا باید به رابطمون استراحت بدیم؟ مگه چیشده؟ دِ حرف بزن لعنتی.


تهیونگ نمی‌خواست ناراحتیشو ببینه چون می‌تونست به اندازه‌ی هر دوشون اشک بریزه...می‌تونست به اندازه‌ی هر جفتشون درد بکشه!

-چیزی نیست جونگکوکم...فقط یکم خسته‌ام. چرا نمیری یکم غذا بخوری؟ برات پیتزا سفارش دادم.


+ من چیزی نمی‌خورم.

جونگکوک اینو گفت و به سمت اتاق قدم برداشت. در رو پشت سرش محکم بهم کوبید و پشت در نشست. چه اتفاقی داشت میفتاد؟ چرا تهیونگ دوباره داشت باهاش سرد و خشک رفتار می‌کرد؟ مگه چه اشتباهی ازش سر زده بود؟

پاهاش رو توی بدنش جمع کرد و سرش رو روی زانو‌هاش گذاشت.


تهیونگ به سمت اتاق رفت و تقه ای به در زد.

-جونگکوک، با شکم خالی نخواب. شبت بخیر.


ساعت از نیمه شب هم گذشته بود، جونگکوک طبق عادت همیشگیش بالشتش رو زیر بغلش زد و به سمت اتاق تهیونگ قدم برداشت. نمی‌تونست بدون اون بخوابه آغوش گرم تهیونگ چیزی بود که جونگکوک بهش نیاز داشت‌. پشت در اتاق ایستاد و دستگیره رو پایین کشید، اما با در قفل شده مواجه شد. مطمئن بود اتفاقی افتاده، اما چی؟ چی باعث شده بود تهیونگ انقدر رفتارش نسبت به کوک تغییر کنه؟ بدون اینکه به اتاق خودش برگرده پشت در نشست و بالشت رو توی بغلش گرفت.

+ تهیونگ؟ بیداری؟

با نگرفتن جواب، پشت در اتاق دراز کشید، حداقل اینجوری می‌تونست احساس کنه کمی به تهیونگ نزدیک شده.


تهیونگ پاکت خالی سیگار رو روی زمین پرت کرد و از تراس اتاق بیرون اومد. حالا که امید زندگیش ناامیدش کرده بود، چرا باید به سلامتیش اهمیت میداد؟!

موهاشو عقب فرستاد. با دیدن پارچ خالی آب آه کلافه ای کشید و قفل درو باز کرد.

هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بود که با جسم جمع شده ی جونگکوک که رو سنگ های سرد کف زمین دراز کشیده بود مواجه شد.

روی زانوهاش نشست و به صورت عرق کرده‌اش خیره شد. اصوات نامفهومی از بین لب‌های سرخش خارج میشد، انگار که داشت کابوس میدید و هذیان می گفت...

آروم تو بغلش گرفتشو از روی زمین بلندش کرد.

-چرا تو اتاقت نخوابیدی؟!

به چشم های بستش خیره شد و به سمت اتاق مشترکشون رفت.

-چرا وانمود میکنی که بدون من نمی تونی؟!



با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد. کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست. دستی به موهاش کشید و از روی تخت پایین اومد. هنوز هم گیج خواب بود، اما باید قبل از اینکه تهیونگ بیدار بشه و بره بار، براش صبحانه درست می‌کرد. به سمت آشپز خونه رفت. سعی کرد ساکت و بی سر و صدا کارش رو انجام بده و مزاحم خواب تهیونگش نشه.

با آماده شدن صبحانه، میز وسط آشپزخونه رو چید. کمیچی ها رو توی ظرف گذاشت و کاسه‌های کوچیک رو با برنج پر کرد. مقداری رولت تخم‌مرغ که به تازگی یاد گرفته بود درست کنه رو وسط میز گذاشت. دست‌هاش رو با پیشبندی که به گردنش بسته بود خشک کرد و به سمت اتاق تهیونگ رفت. تقه‌ای به در زد و با صدای نسبتا بلندی گفت

+ تهیونگ؟ نمی‌خوای بیدارشی؟ صبحانه‌ آماده‌اس.


تهیونگ که کل شب بیدار بود با قیافه ی داغونی در اتاق رو باز کرد. اولین چیزی که متوجهش شد، چشم های به شدت قرمز پسر بود که هنوزم ابری بودن.

دستی به موهای بهم ریختش کشید و دستاشو مشت کرد تا یک وقت عادت همیشگیش کار دستش نده و پسر رو تو آغوشش چرخ بده!

می دونست اگه صبحانه نخوره، درست مثل دیشب، جونگکوک هم لب به چیزی نمیزنه.

بدون حرف به سمت آشپزخونه رفت و پشت میزی که پر از مخلفات بود، نشست.


جونگکوک لبخندی روی لبش نشست و پشت سر تهیونگ به راه افتاد. پشت میز نشست و همونطور که مشغول خوردن بود، شروع کرد به حرف زدن.

+ تهیونگا میشه این یه هفته بیام بار کار کنم؟ آخه گفتی نمیشه مسافرت بریم حوصله‌ام سر میره. هوسوک و جیمین قراره امروز برن ایتالیا، خیلی دوست داشتم اونجا رو ببینم ولی خب مثل اینکه تو کار داری و نمیشه.

رولت تخم‌مرغی برداشت و توی ظرف تهیونگ گذاشت، با همون لبخند زیبایی که به لب داشت ادامه داد.

+ خب مسافرت که نمیشه بریم پس لااقل یه شب بریم ویلای بوسان.

بازوی تهیونگ و گرفت و با چشم‌هایی ملتمس گفت

+ خواهش می‌کنم باشه؟


نگاهی به دستای جونگ کوک دور بازوش انداخت و با سردی گفت:میخوای به هوسوک بگم یه بلیط دیگه بگیره؟


+ هوسوک؟ ولی من می‌خوام با تو برم نه اونا.


-من این چند وقت سرم شلوغه، خودتو یه جوری تو خونه سرگرم کن؛ تو که خوب بلدی.


دست‌هاشو از دور بازوش برداشت و بدون گفتن حتی کلمه‌ی اضافی از پشت میز بلند شد. انگار واقعا یه مشکلی وجود داشت. هیچوقت تهیونگ تا این حد باهاش سرد برخورد نکرده بود. اما الان با گفتن هر خواسته‌ش با نه مواجه میشد. سرش رو پایین انداخت و به سمت اتاق مشترکشون قدم برداشت. روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت. براش سخت بود دیدن تهیونگی که توی کلماتش دیگه هیچ مهر و محبتی نبود. سرش رو توی بالشت فرو برد و اشک ریخت. هوای دلش بدجوری گرفته و بارونی بود.


تهیونگ چپستیکشو روی میز پرت کرد و از روی صندلی بلند شد. هر جور که می خواست باهاش ملایم برخورد کنه جواب برعکس می گرفت!

با قدم های بلند خودشو به اتاق رسوند و از بین دندونای کلید شدش غرید: تا کی میخوای به این نازک نارنجی بودنت ادامه بدی؟! بلند شو بیا صبحونتو بخور، اون روی سگمو بالا نیار جئون جونگکوک!


از زیر پتو گفت

+ گرسنم نیست. می‌خوام این یه هفته فقط بخوابم.


پتو رو از روش کنار کشید و چونشو بین انگشتاش گرفت.

-پاشو!


+ ولم کن. گفتم گرسنه نیستم.


-باشه، پس منم هیچی نمی خورم تا مثل اون دفعه که حالم بد شد و مجبور شدی با اورژانس تماس بگیری، بیفتم رو دستت!

چونشو رها کرد و از اتاق بیرون زد.


+ صبر کن.

با عجله از روی تخت پایین پرید و خودش رو به تهیونگ رسوند.

+ می‌خورم. نمی‌خوام حالت بد بشه.


دستشو روی کمرش گذاشت تا دوباره به آشپزخونه برن.

-وقتی داری ناهار میخوری ام برام عکس می فرستی تا مطمئن بشم غذاتو خوردی، باشه؟!


+ کجا می‌خوای بری؟ نمیای خونه؟


-باید با نامجون برم یه جایی، شبم دیر وقت میرسم منتظرم نمون.


دوباره پشت میز نشست. سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی زمزمه کرد.

+ ولی من منتظرت میمونم.

مقداری کیمچی روی ظرف برنجش ریخت و خودش رو باهاش مشغول کرد. نمی‌تونست چیزی بخوره، بغض راه گلوشو بسته بود، اما به خاطر تهیونگ سعی کرد نشون بده که داره می‌خوره.


-بهترین وقته که واسه مسابقات آماده بشی.

لبخند غمگینی زد و ادامه داد: باید حسابی تمرین کنی ولی خودتو خسته نکن.


+ نمی‌خوام شرکت کنم. حوصله ندارم. شاید رفتم این یه هفته بیرون کار کردم. اینجوری حوصلم سر نمیره.


لبخند روی لبای تهیونگ خشکید.

-چرا گیر دادی به کار کردن؟! مگه من چیزی برات کم و کسری گذاشتم؟! تو فقط روی موسیقی تمرکز کن...مگه آرزوت نبود تو اون مسابقه شرکت کنی؟!


+ مگه گفتم به پول نیاز دارم یا تو چیزی کم گذاشتی؟ فقط اینجوری...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد

+ فقط اینجوری می‌تونم فراموش کنم رفتار سردت رو تحمل کنم. آرزوم بود، اما الان دیگه نیست.


-جونگکوک!

صورتشو با دستاش قاب گرفت و بوسه ی نرمی روی لباش نشوند.

-بیبی، لطفاً...به خاطر من بی‌خیالش نشو! من آرزومه تو رو تو بهترین مدارج ببینم.


+ بهم بگو چیشده که اینجوری رفتار می‌کنی؟ چرا اتاقتو جدا کردی و دیشب در قفل بود؟ از من خسته شدی؟ دیگه کنار من احساس آرامش نمی‌کنی؟


نگاهشو از چشمای نمدارش دزدید و به ظرف غذاش خیره شد.

-فقط فکر میکنم هر دومون یکم به تنهایی احتیاج داریم...وگرنه، مگه می تونم از کسی که نفس هام بهش وصله خسته بشم؟!


+ تهیونگا!

صندلیش رو نزدیکش برد، دستش رو گرفت و گفت

+ چرا باید به تنهایی نیاز داشته باشیم؟ من و تو به اندازه‌ی کافی تنها بودیم...تو هیچوقت اینطوری رفتار نمی‌کردی. اگه ازم ناراحت بودی باهام دعوا می‌کردی، سرم داد میزدی. این بی تفاوت بودنت اذیتم می‌کنه.

اشک‌هایی که با لجبازی روی گونه‌ش سر می‌خوردن رو پس زد و ادامه داد

+ من از تنهایی متنفرم، من از تنهایی می‌ترسم...


-من تنهات نمیذارم...حتی اگه یه روز بهم بگی دیگه منو تو زندگیت نمیخوای، من اون دوتا چشم نگرانی ام که همیشه همراهته. من از مراقبت بودن، دست نمی کشم. تو همه چیز منی جونگکوک.


از جا بلند شد و با دلتنگی مرد و توی آغوشش گرفت.

+ چرا باید یه روزی بگم نمی‌خوامت؟ دلم واسه آغوشت تنگ شده تهیونگ. دلم واسه خنده‌هات تنگ شده.


تهیونگ که دلتنگی بهش غلبه کرده بود، دستاشو دور کمرش حلقه کرد و عطر شیرینشو نفس کشید.

-عشق شیرینم!

موهای پر پشتشو نوازش کرد و بوسه های داغشو روی گردن پسر نشوند.

-جانم...گریه نکن!


+ میشه پیشم بمونی؟ میشه دوباره برگردی توی اتاقمون؟ قول میدم نزدیکت نیام، فقط کنارم باش.


-منو ببخش! نمی تونم...نمی تونم!

به سختی از آغوش گرمش دل کند و با سرعت از خونه خارج شد تا جونگکوک، صورت خیس از اشکشو نبینه.


با عصبانیت تمام ظرفای روی میزو روی زمین انداخت، صدای برخورد ظرف‌ها با زمین سرامیک شده و شکستنشون توی گوش جونگکوک پیچید. روی زمین نشست و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. شاید واقعا تهیونگ تظاهر به دوست داشتن می‌کرد تا دلش نشکنه و یکی دیگه جایگزینش شده بود، وگرنه تغییر رفتار یهوییش چه دلیلی می‌تونست داشته باشه؟

اونقدر گریه کرده بود متوجه نشد کی خوابش برده. با سر درد لای پلک‌هاش رو باز کرد، خونه غرق سکوت و تنهایی بود. دستش رو روی سرش گذاشت و از روی زمین بلند شد. به سمت اتاقشون رفت و با ندیدن تهیونگ گفت

+ تهیونگ؟ خونه‌ای؟

دونه به دونه اتاق‌ها رو گشت، از پله‌ها بالا رفت، در اتاق بیلیارد رو باز کرد و باز هم سکوت...

روی یکی از پله‌ها نشست و سرش رو به نرده‌ها تکیه داد. هوا رو به تاریکی بود و قطره‌های بارون به تن خسته‌ی شیشه برخورد می‌کردن. باید چیکار می‌کرد؟ چه کاری از دستش برای این رابطه برمیومد؟

نفسش رو بیرون داد و از پله‌ها پایین رفت. زمین آشپزخونه با خُرده شیشه پوشیده شده بود، می‌دونست تهیونگ از کثیف بودن متنفره، روی زمین نشست و مشغول جمع کردن شیشه‌ها و ظرف‌های شکسته شد، اونقدر غرق فکر بود که حتی متوجه خراشیده شدن انگشت‌های دستش با شیشه‌های شکسته نشد‌. زمین رو تمیز کرد و همونجا پشت میز نشست. چه خیال‌هایی که نمی‌کرد. توی ذهنش یه مسافرت عالی دو نفره با مردش رو تصور می‌کرد و حالا چیزی جز تنهایی نصیبش نشده بود. سرش رو میز گذاشت و دوباره چشم‌هاشو بست. نه حوصله‌ی انجام کاری رو داشت، نه توان خوردن چیزی.


تهیونگ فیلتر سیگارشو زیر پا انداخت و رمز در رو زد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و حدس میزد تا الآن خوابیده باشه. بعد از یک هفته که به سختی تونست تو نبودش دوام بیاره، حالا برگشته بود.

وقتی وارد پنت هاوس شد فقط سکوت مطلق بود که فریاد میزد!

پالتوشو روی کاناپه انداخت و به سمت آشپزخونه رفت تا یک لیوان آب خنک برداره.

کف دستاشو بهم کوبید تا برق آشپزخونه روشن بشه اما با جونگکوکی رو به رو شد که روی زمین دراز کشیده و بطری های خالی مشروب دورش تلنبار شدن!

با سرعت به سمتش رفت و ضربه ی آرومی به صورتش زد. جونگ کوک بدون اینکه چیزی بگه، از لای چشم های خمارش بهش خیره شد.

-برای چی انقدر زیاده‌روی کردی؟!


چشم‌هاشو مالید و با لحن کشداری گفت

+ بالاخره اومدی؟ هرچی زنگ میزدم و پیام میدادم....

دوباره پلک‌هاش روی افتاد. توی این یک هفته تمام کارش انتظار کشیدن برای دیدن تهیونگ و مشروب خوردن سپری شده بود.


تهیونگ نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و براید استایل بغلش کرد.

-ناامیدم کردی جونگکوک! مگه نگفتم حواست به خودت باشه؟!


+ تهیونگ؟ دلم واست تنگ ش...تنگ شده بود.

پلکی زد و دوباره گفت

+ کجا بودی؟


-مأموریت کاری...

روی تخت گذاشتش و خواست ازش جدا بشه اما جونگکوک دور گردنشو رها نمیکرد.

-بیبی! میخوام لباس عوض کنم.


+ نمی‌خوام جایی بری. پیشم بمون.


به سختی دستاشو از دور گردنش باز کرد.

-بخواب کوک.


جونگکوک کاملا هوشیار بود، فقط خودش رو به مستی زده بود و می‌خواست هرجوری شده کاری کنه که تهیونگ‌ پیشش بمونه. اما باز هم موفق نشد. با رفتن تهیونگ از توی اتاق روی تخت نشست و بغضشو قورت داد. دوباره به سمت اتاقش قدم‌ برداشت و آخرین تلاشش رو برای رفع دلتنگیش انجام داد. باز هم در اتاق قفل بود، تقه‌ای به در زد و با صدای لرزونی زمزمه کرد

+ تهیونگ؟ نمیشه فقط امشب پیشت بخوابم؟ قول میدم اذیتت نکنم باشه؟


تهیونگ نگاهی به تن نیمه برهنش انداخت و بی حوصله به سمت در رفت.

-فکر کردم مستی!


نگاهش روی به سختی از بدن عضله‌ای و برهنه‌ی تهیونگ گرفت.

+ میشه بیام تو؟


بدون اینکه چیزی بگه از جلوی در کنار رفت.

-بیا، من میرم یه دوش بگیرم.


قبل از اینکه تهیونگ از اتاق خارج بشه گفت

+ فقط بگو نمی‌خوای پیشت باشم اینجوری کمتر غرورمو می‌شکنی. یه هفته چشمم به در بود ببینم کی میای، حتی به خودت زحمت ندادی جواب پیامامو بدی. زنگ میزدم رد میدادی...انقدر ازم متنفری که حاضر نشدی صدامو بشنوی؟ حالا چرا حموم رفتن و ماموریتو بهونه می‌کنی؟

از کنارش رد شد و با چشم‌هایی که از اشک سرخ شده بود نگاهی بهش انداخت و گفت

+ مزاحمت نمیشم آقای کیم. به کارتون برسین.


قبل از اینکه از اتاق خارج بشه مچ دستشو گرفت و در و با پاش بست.

-فردام می تونم برم حموم!

دستشو دو طرف سرش روی دیوار کوبید و وحشیانه شروع به بوسیدنش کرد.


به سختی از خودش جداش کرد و با عصبانیتی که از چشم‌هاش معلوم بود توی صورتش غرید.

+ اینا رو نگفتم که بهم ترحم کنی و منو ببوسی جناب کیم.


پوزخندی روی لبش نشست.

-با بوسیدنت بهت ترحم کردم؟!

دستشو تو موهاش فرو برد و روی تخت نشست.

-دردت چیه جونگکوک؟ چه بدی در حقت کردم؟! فقط چون گفتم یه مدت از هم دور باشیم؟!


+ میدونی دردم چیه؟ دردم اینه من حتی دلیل این دوریه کوفتی رو نمی‌دونم...نمی‌دونم چرا باید یه هفته ازت دور باشم...نمی‌دونم چرا منو نادیده می‌گیری. دلیلش رو بهم بگو، بگو بدونم چیشده.


-بیا بغلم جونگکوک، بیا امشب فقط به خودمون فکر کنیم.


+ فقط همین امشب؟ بعدش فردا صبح دوباره جوری رفتار کنی که انگار منو نمی‌شناسی؟ نه تهیونگا...نه...من اینو نمی‌خوام. می‌دونی تو این یه هفته چی به من گذشت؟ نه حتی اینم نمی‌دونی چون نخواستی بدونی. نخواستی ببینی بدون تو چی کشیدم.

نگاهش رو ازش گرفت و به سمت اتاقش قدم تند کرد. بدون اینکه به سردی هوا اهمیتی بده، وارد بالکن شد و روی صندلی نشست و زیر لب زمزمه کرد

+ نخواستنو از رفتارت می‌تونم بفهمم آقای کیم، فقط نمی‌دونم چرا منو پیش خودت نگه داشتی.

پاهاشو روی صندلی گذاشت و سرش رو روی زانوهاش. قطره‌های درشت اشک، صورتش رو خیس می‌کردن و درد قلبش هر لحظه بیشتر میشد.


تهیونگ مشتشو روی میز آرایشش کوبید که آیینه ی روش با صدای وحشتناکی روی زمین افتاد و هزار تیکه شد.

-دلم برات تنگ شده!

صدای فریادش با شکستن بغضش یکی شد.

-نمی فهمی...نمی فهمی دارم میمیرم؟!

اشکاشو با پشت دست پس زد و زانوهاشو بغل کرد.

-عشقتو ازم نگیر جونگکوک...نگیر! نمی خوام به روزای قبل تو برگردم.


به خاطر گریه‌های پی در پی این چند وقت چشم‌هاش دیگه سویی نداشت. به سختی لای پلک‌هاش رو باز نگه داشته بود. سرما به تک تک سلول‌های بدنش رِخنه کرده بود. لرزی به تنش افتاد و بدون اینکه اهمیتی بده از جاش تکون نخورد. حالا که تهیونگ نمی‌خواستش دیگه براش مهم نبود چه بلایی سرش میاد.


تهیونگ تمام شب رو یا سیگار می‌کشید یا راه می رفت. یک هفته ی تمام بی خوابی کشیده بود اما بازم نمی تونست بخوابه. انگار واقعاً به آغوش کوک معتاد شده بود.

تقه ای به در زد و با صدای بم و گرفتش اسمشو صدا کرد اما جوابی نگرفت.

-جونگ کوک!

دستگیره ی در و پایین کشید و با تخت دست نخوردش مواجه شد.

با نگرانی وارد اتاق شد و نگاهش تو تک تک قسمتاش چرخ خورد.

با دیدن در بالکن سریعاً خودشو روی تراس رسوند. جونگ کوک بدون هیچ لباس گرمی روی صندلی نشسته بود و چشماش بسته بودن.

بدون اتلاف وقت بغلش کرد.

تمام بدنش از سرما می لرزید. پتو رو روی بدن بی جونش کشید و خودشم بغلش کرد تا زودتر به دمای متعادل برسه.

-جونگکوک، عزیزدلم؟!

دستشو روی پیشونیش گذاشت اما از شدت داغی بدنش مثل برق گرفته ها از تخت بلند شد.

-لعنتی!


به سمت آشپزخونه رفت و با یه ظرف آب سرد و پارچه برگشت. کنارش روی تخت نشست و پارچه رو توی ظرف آب فرو برد و روی پیشونیش گذاشت. دستی به موهاش کشید و با چشم‌های نگرانش بهش نگاه کرد.

- جونگکوکم؟ با خودت چیکار کردی؟


داشت تو تب می‌سوخت.

پارچه ی نمدار رو روی پیشونیش گذاشت و کنارش دراز کشید. دست خنکشو روی بدنش می کشید و به صورت خیس از عرقش بوسه میزد.

لب سرخ و تبدارشو طولانی بوسید و قطره های درشت عرق و از صورتش پاک کرد.

صدای ناله های دردمند کوک مثل تیغه ی تیز خنجر تو قلبش می نشست.

-جانم...نفسم!


آب دهنش رو به سختی فرو داد و اصوات نا مشخصی از دهنش خارج شد. همه‌ی بدنش درد می‌کرد و حتی توان باز کردن پلک‌هاش رو نداشت. قطره‌های اشک روی گونه‌ش سر خورد. صدای تهیونگ رو به خوبی میشنید و دلتنگ‌تر از همیشه بود. اما حتی نمی‌تونست به لمس‌هاش واکنش نشون بده.


-چیزی نیست عزیزدلم، خوب میشی...

بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و لیوان آب و قرص تب بر رو روی پاتختی گذاشت.

صدای زنگ خونه یک سره تو گوشش می پیچید و ته مونده ی اعصابشو به غارت می‌برد.

-الآن برمی گردم عشقم!

پشت دستشو بوسید و سراغ اون مزاحمی رفت که اول صبحی بی خیال بشو نبود.


با نوک کفشش خطوط نامشخصی رو روی زمین می‌کشید و منتظر به در چشم دوخته بود. با باز شدن در و دیدن تهیونگ توی چارچوب چشم‌هاش گشاد شد و با تعجب گفت

- هیونگ؟


ادامه دارد...


@NVHOME

Report Page