Secret

Secret

Evryel



باصدای در، فهمید که بلاخره پسر نقاشی شده اش رسیده.

پس شروع کرد به غرغرکردن هایی که براشون برنامه ریزی کرده بود.


_فلیکس! چندبار بهت گفتم وسایلت رو وسط اتاق نریز؟! الان رژه محبوبت زیر پام له شده بود.


هیونجین، جمله اخرش رو با حرص و خنده بیان کرد؛ و منتظره صدای فریاد لیکسش برای رژ مورده علاقش شد.

و تنها جوابی که شنید این بود:"مهم نیست، هرکار میخوای بکن باهاش!"


هیونجین برای لحظاتی به گوش هاش شک کرد...میتونست قسم بخوره که این فلیکس، اون فلیکسی که میشناخت نبود.


از اتاق بیرون زد و لیکس متمرکز، رو پایه بازی مورده علاقش دید.

کنارش روی مبل نشست و دست های ورزیدش رو میون موهای لخت فلیکس فرو برد.


لبخندی به زیبایی دوست پسرش زد؛ و همه چیز رو گذاشت به حساب بازی کردن هاش.

+پس نیامده شروع میکنی به بازی؟ خوشم نمیاد چشم هات روی چیزی جز من، انقدر دقیق خیره بشند!


فلیکس لحظه ای به هیونجین نگاهی انداخت و بازیش رو بدون هیچ توجهی باز ادامه داد.

و تعجب، دوباره گریبان گیر هیونجین شد؛ اخه الهه پرستیدنیش از کی انقدر سرد و خالی شده بود؟


+هی لیکس، خوبی؟

نگرانی و اظطراب به دلش چنگ مینداخت و نمیذاشت اروم بمونه؛ فکرهای عجیب غریب مثل رهگذر از ذهنش میگذشتند؛ رهگذرهایی که باعث میشدند فکر کنه اتفاقی برای تک ستاره اسمونش افتاده؛ و هیونجین تموم این مدت، انگار غرق خواب بوده و چیزی جز بی خبری نصیبش نشده!


فلیکس سکوت کرده بود؛ و هیونجین کلافه از محو بودن عشقش، دستی روبه روی صورتش تکون داد.

+فلیکس! خوبی؟


بلاخره لب های ترک خورده اش رو از هم فاصله داد.

_هیون...

هیونجین که از شنیدن اسمش، از زبون فلیکس خوشحال شده بود با ذوق جواب داد.


+جان دلم!؟

_تو یه نویسنده ای درسته؟

+اره خب...

فلیکس کمی مکث کرد و باز ادامه داد.


_میخوام یه داستانی رو تصور کنی.

هیونجین سری تکون داد.

_فکرکن...دو نفر، سه سال تمام هم دیگرو عاشقانه بپرستن و زندگی معمولی داشته باشن خب؟


همچنان تایید هیونجین بود که باز نصیب فلیکس شد.

_ قلب های تیره و روشنشون به هم گره خورده و نبضشون به نبضِ هم متصل باشه!...بوسه هاشون لبریز شده باشه از عشق و چشم هاشون فقط خیره به چشم های هم دیگه باشه؛ ولی...ولی شخصیت شر و شیطون داستان، عاشق پیشه دیوونه ای باشه؛ که دو سال حقیقتی رو مثل ماه پشت ابر مخفی کرده بوده و زمین و زمون رو هم متصل کرده؛ تا معشوقش از این شیدایی که مغز و قلبش رو سرپوشونده بوده با خبر نشه!

‌این داستان رو میگم چون میخوام نظر تورو هم بدونم.


هیونجین از همون اول منظوره فلیکس رو گرفته بود و منتظره پایان داستان بود.

+بستگی داره لیکسی...اون راز بستگی داره چی باشه!ولی اگه عشق ادمای داستانت مثل من و توعه، فکر نکنم تهش...نه اصلا فکر نکنم ته ای هم داشته باشند؛ اون ها همیشه در خاک می روییدند و جوونه میزنند.


فلیکس، لبخندی روی لبهاش نقش بست و بوسه ای روی گونه هیونجین کاشت.

_میدونستم هیونجینا، فقط میخواستم مطمئن تر بشم!

هیونجین، پسرکش رو دراغوشش کشیدو لبخندی به صورت نه چندان معصومش زد...لی فلیکسی که قلبش فقط برای هیونجین گرم میتپید.


+حالا بهم بگو...چی رو مخفی کردی؟

فلیکس وحشت زده؛ چشم هاش رو بشدت فشرد.

_هی..هیچی!

هیونجین هنوز هم ارامش در میون تارهای صوتیش موج میزد.

+بهم بگو فرشته من...میشنوم!


هیونجین سرش رو در گردن لیکسش فرو برد و اول بوسه ها ای به تتوهای ریز و درشتش زدو عطر تنش رو نفس کشید.

سکوت، چندین دقیقه بین فضای اون دو حاکم شد.


+اگه میخوای بهم بگی تو و اون باندت...در حال فروختن کوکائینید، باید بهت بگم، اگه قرار باشه کل دنیا هم بیفتن دنبالت، و رد پاهات رو دنبال کنن؛ اونی که دنبال مخفیگاه برای جفتمونِ و رد پاهات رو با دست از بین میبره؛ منم! اگه بهم بگند دست های ظریفت به خون کسی الوده شده، اولین کسی که دست هات رو بوسه بارون میکنه و اون هارو مثل قلبت پاک میکنه؛ منم! و اگه روزی بفهمم اسمون چشمات دارن کم کم، به خواب زمستونی میرند...اول جنگل سفید زمستون و با قرمزی خون باعث بانی ماجرا رنگ میکنم، و بعد کنارت دراز میکشم و به همراهت چشم هام رو برای استراحتی طولانی میبندم؛ پس...به من از ترک کردن اغوش گرمت که سرمایه وجودم رو دربرمیگیره، نگو؛ به من از نگاه نکردن داخل کهکشان چشم هات، نگو؛ به من از نداشتنِ فرشته ای که مثل خودت قابل ستایشِ، نگو باشه لیکسی؟


فلیکس اشک هاش مثل مروارید پایین میریختند؛ و تیشرت مشکی رنگ هیونجین رو خیس میکردند.

_باشه هیون، باشه.


صداش نمیلرزید، دیگه ترسی نداشت؛ دلش میخواست بهش بگه یکی از رازهای زندگی گر گرفته اش، همین باند مواد مخدرشه و دیگری...چیزیِ که فلیکس رو دوسال با کابوس رفتن هیونجین بیدار میکنه!


بوسه دیگه هیونجین روی موهای لختش، از داخل طوفان افکارش که هران در حال فروپاشی بود؛ بیرون کشید و اشک هاش رو اروم پاک کرد.

فلیکس هیچوقت احساسی نبود...ولی وقتی اسمی از هیونجین هم برده میشد؛ انگار صدایی جز تپیدن تند قلبش نمیشنید.


بلند شدو چشم های رو به سرخ رفتش رو به چشم های اروم هیونجین داد.

_حتی...

اول، جملش با سکوت پرشد.

+حتی چی لیکس؟

_حتی...حتی اگه بفهمی، اونی که دوسال پیش باعث مرگ پدرت شد هم من بودم؟


هیونجین لبخند روی لبهاش خشکید و برقی از اشک داخل چشم هاش نهان شد؛ الان فقط منتظر بود، فلیکس میخندید و میگفت حرفش یک شوخی بوده، ولی نگاه غم انگیز فلیکس خبر از حقیقت میداد.


+چر..چرا فلیکس؟چرا؟

فلیکس بغضی که گلوش رو میفشرد رو پس زد؛ و تعداد پلک زدن هاش رو هم شدت داد.


_هیونجینا، همونطور که تو همیشه پشتمی، منم هستم ولی به نحوه خودم...من قبل گشتن دنبال پناهگاه، قبل قاتل شدندت، قبل بسته شدن چشم هات، تمام خطراته دورت رو نیست و نابود میکنم...طوری که انگار از اول روی این زمین فانی وجود نداشتن؛ اره هیون، بابات هم یه خطر بود، خطری که هر ان میخواست دستای گرمت رو از من بدزدِ و اون ها رو به دخترخالهء عزیزت تقدیم کنه. باید از بین میبردمش...اگه اینکارو نمیکردم، تو اینجا کنار من نبودی، و الان بچت رو در اغوش کشیده بودی!


هیونجین در سکوت به حرف های فلیکس فکرمیکرد...راست میگفت، پدرش خواب ها برای هیونجین دیده بود؛ و هیونجین هیچوقت دستی که پراز محبت باشه و روی سرش کشیده بشه، از سمت پدرش ندیده بود.


دلش میخواست الان با فلیکس بحث میکرد و کل اینجا رو به اتیش میکشید؛ ولی قلبش ناتوان تر از این بود که در برابر خدای خودش رم کنه.


پس فقط اروم از تن لیکسش جدا شد و به پیشونیش بوسه ای زد؛ و در چشم هاش غرق شد.


+فلیکس...الان نمیدونم که با بوسه ای روی لب هات، غزل خداحافظی رو با تنت بخونم یا بازهم وجودت رو لمس کنم و بپرستمت؛ من بعد از این حقیقت...شاید وقتی صبحگاه شدو اسمون رنگ روشنی گرفت و تو کهکشان چشم هات هنوزم بسته بود، فقط عطر تنت و خاطراتت رو با خودم به یادگار ببرم و تو بمونی و یه اسم داخل کوچه های ذهنت!


قطره کوچیکی اشکی از گوشه چشم های فلیکس چیکید؛ و با لبخند لب زد.

_پس هیچوقت نمیخوابم، من هم مرگ رو در اغوش میکشم...ولی فکر نبودت رو هرگز!


هیونجین دستش رو روی صورت سفید و صاف فلیکس قرار داد و با انگشت شستش لب های عشقش رو به بازی گرفت.


+باز، شاید من هم...هیچوقت دل از این لب های بوسیدنیت و اون موج های کک و مک هات روی گونه ات نکنم!

Report Page