RUN

RUN

ᴀᴛʜᴇ́ɴᴀ



_ احمق نشو جانگ! 

پسر کوچیکتر به صورت مرد خیره شد و حرفش رو با عصبانیت و خشم توی صورتش کوبید. 

دزدی از یک بانک به این بزرگی، چیزی نبود که بشه به راحتی ازش فرار کرد. تیم امنیتی و پلیس به زودی اون‌ها رو پیدا می‌کردن و حالا اون طری رفتار می‌کرد که انگار هیچ کاری نکرده.  

_ این خنگ بازی‌هات رو بذار برای وقتی که از شر پلیس خلاص شدیم. هنوز دو روز هم از روزی که اون بانک لعنتیو خالی کردی نمی‌گذره. فکر کردی من چقدر می‌تونم گند کاری‌هات رو لاپوشونی کنم؟ 

جیمین واقعا حق داشت. افسر جوان تمام تلاشش رو می‌کرد تا اجازه نده مرد توی چنگ قانون بی‌افته؛ اما تا کی؟ اگر می‌فهمیدن که خودش توی این عملیات‌ها دست داشته و هوسوک جانگ رو توی خونه‌ش پناه داده، شریک جرم حسابش می‌کردن.

فرار از زیر چنگال‌های قانونی که فقط اسم قانون رو یدک می‌کشه به این راحتی‌ها نبود. 

نگاهش رو دوباره به صورت مرد دوخت و به عنبیه‌های سبز رنگش خیره شد. با خودش فکر کرد که اصلا مگه بی‌خیال تر از هوسوک هم توی این دنیا وجود داشت؟ هوسوک با بیخیالی روی کاناپه دراز کشیده بود و به صورت افسرجوان که خشم از حالت چهره‌ش جدا نمی‌شد نگاه می‌کرد.

اینکه انقدر بی‌خیال بود، افسرجوان رو به شدت عصبانی می‌کرد.  

_ می‌شنوی چی دارم میگم؟ اصلا حواست هست که داری با خودت من رو هم به زیر می‌کشی؟ هوسوکا!... 

نگاه هوسوک اینبار به جای لب‌های پسر، به چشم‌هاش دوخته شد.  

_ داری زندگیم رو ازم می‌گیری. تا کی باید دنبال تو بدوام؟! 

جیمین نگران بود. می‌ترسید و البته حق هم داشت!  

هوسوک آهی کشید و از روی کاناپه بلند شد. درحالی که مو‌های استخوانی رنگش رو مرتب می‌کرد، به سمت آشپزخونه‌ رفت و درهمون حال به جیمین که وسط پذیرایی مدام درحال رژه رفتن بود گفت: 

_ خرده نگیر جیم. من اینجا نیومدم که بازم زیر دست‌هات پنهون بشم. اومدم ازت خداحافظی کنم! 

جیمین شوکه شد... منظور هوسوک از خداحافظی چی بود؟ داشت کشور رو ترک می‌کرد یا می‌خواست... اوه نه!  

دوست نداشت به این یکی فکر کنه. امکان نداشت هوسوک همچین کاری کنه. 

_ م... منظورت چیه؟! 

هوسوک لیوان آب رو برداشت و دوباره خودش رو روی کاناپه‌ی سبز رنگ پرت کرد. بدون نگاه کردن به صورت افسر، جواب داد: 

_ می‌خوام، خودم رو تحویل بدم! 

_ تو اینکارو نمی‌کنی. 

هوسوک ابرو‌هاش رو بالا انداخت و به صورت شوکه‌ی جیمین خیره شد.  

_ چرا؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ دارم انجامش می‌دم و دیگه زندگیت مال خودت می‌شه. چی از این بهتر؟ 

جیمین اما نمی‌دونست چی بگه. از این وضعیت راضی نبود اما مطمئن بود که اگه به دست پلیس‌ها بی‌افته، قطعا اعدام خو‌اهد شد و جیمین، این رو نمی‌خواست! 

_ می‌خوام؛ اما دلم نمی‌خواد بمیری! 

هوسوک تک خنده‌ی تلخی کرد و به کاناپه تکیه داد. افسرجوان چه دل خوشی داشت! 

_ اگه بخوام خودم رو تحویل بدم، کمترین اتفاقی که می‌افته اعدامه! اصلا چه فرقی می‌کنه؟ تو هفت تیرت رو دربیار و توی مغزم خالیش کن. همیشه همینه جیمینا! یا بمیر یا بکش. تا حالا تو از من می‌خواستی نکشم، حالا که من می‌خوام بمیرم تو میگی نه؟!  

جیمین درمانده و نگران به صورت هوسوک خیره شد. چیکار باید می کرد؟ چی باید می‌گفت؟ دو راه بیشتر نداشتن. یا باهم فرار می‌کردن، یا یکی از اون‌ها باید مرگ رو به جون می‌خرید. 

باید تصمیم می‌گرفت. به کدوم باید بسنده می‌کرد؟! 

دلش نمی‌خواست کسی این وسط بمیره. اگه تصمیم اشتباه می‌گرفت ممکن بود اتفاقات بد زیادی بی‌افته؛اما..‌. 

_ لعنت بهت جانگ. فردا شب از کشور خارج می‌شیم و تو... 

درحالی که به سمت اتاقش می‌رفت تا لوازمش رو برای سفر خطرناکشون آماده کنه، رو به مرد چرخید و با غضب انگشت اشاره‌ش رو به سمت مرد گرفت و غرید: 

_ جرعت نکن که پات رو از این خونه بیرون بذاری!

Report Page