Revolt

Revolt

Kyungdom


پاتوقش نبود اما زیاد این طرفا میومد. نه اینکه از این شلوغی و غوغا آرامش بگیره ها، نه حتی ذره‌ای؛

کیونگسو به بار میومد تا شکار کنه. 


آدمای متفاوتی مسیرشون به بار و کلاب کشیده میشه. آدمای خوش، غمگین، مضطرب، دردمند!

آدم‌هایی با اهدافی ضد و نقیض. بار یه گنجینه برای یه نویسنده بود و کیونگسو نویسنده‌ای نبود که گنج‌های زندگیش رو چال کنه.


و این بار چشم‌های شکارچی، پسر تنهایی رو هدف گرفته بود. پسری که به دیوار تکیه داده و روحش انگار سفر کرده.


نزدیک شد.

نه آهسته و نه شتابان. میانه‌وار و درخور پا به زندگی پسر گذاشت و صدای گرمش رو به رخ کشید:

-سردگمی؟

پسر برگشت و چشم‌های دو دو زده جواب نویسنده رو پیش پیش فریاد می‌کشیدن! 

بی‌حال، رنگ پریده و درمونده؛ این پسر واقعا بهترین شکار امروزش بود.


+تنهایی رو ترجیح میدم.


پسر صداش رو همراه رو برگردوندنش آزاد کرد و کیونگسو لبخند زد. سری که کج کرد روی شونه‌ی خودش جا گرفت:

-اگه این طور بود اینجا نمیومدی.


+فقط نمیخوام برگردم خونه.

حین به زبون آوردن بیشتر بین دیوار فرو رفت و سرش تکیه‌وار دیوار رو لمس کرد.

حرکتش، کیونگسو رو وادار کرد کلمات ذهن حرافش رو خالی کنه.

-سوال اینجاست منی که به شونه‌های خودم تکیه می‌کنم تنهاترم یا تویی که به دیوار تکیه دادی!؟


پسر اما جوابی نداد.

جوابی نداد و اعتراضی هم نکرد! این یه نشونه بود.

کیونگسو مطمئن بود دل آشفته‌ی مقابلش به داشتن یه هم‌صحبت رضایت داده.

-من گاهی مردد میشم و بعد فکر می‌کنم شاید هردوی ما به یک اندازه تنهاییم... ولی خب من همچنان به خودم بیشتر از دیوار اعتماد دارم.


پسر تکیه گرفت و نیم نگاهی به سر کج شده‌ی نویسنده که هنوز شونه رو هدف داشت، انداخت. این مرد چشم درشت روبروش عجیب حرف می‌زد و عجیب تو دل بکهیون اعتماد کوچکی رو آب داده بود.


این مرد و صدا و کلماتش انگار داشتن فریاد میزدن: هی بیا و خودت رو خالی کن!

-من یه ناشناسم پسر! کسی که تو فردای تو کوچکترین رنگی نداره. از حرف زدن می‌ترسی ؟


و همین صدای عمیق بود که آخرین دیوار حفاظی بکهیون رو شکست!




-بریم جای خلوت‌تر؟

کیونگسو پرسید و بک سر تکون داد.


و دقایقی بعد توی طبقه دوم اون بار جا گرفته بودن. طبقه‌ای بین ناشناسی و شناخت.


باری که سه طبقه داشت!

طبقه اول، صرفا موزیک، رقص و حتی تنهایی.

طبقه دوم، صحبت، درد و دل، مست کردن و رها شدن.

طبقه سوم، صرفا اتاق‌هایی برای وان‌نایت و سکس!

طبقه دوم... مرز بود.



بکهیون شات کوچیک رو بالا کشید تا سرش رو سنگین کنه. حرف زدن برای اون، مخصوصا صحبت از شخصی‌ترین مسائلش هیچوقت راحت نبود و البته اون معمولا گوش شنوایی هم نداشت.



-تو تنهایی!

کیونگسو گفتگو رو این طور شروع کرد و بک سر تکون داد. این یه حقیقت بود.


+تنها بودنو از بچگی یاد گرفتم. وقتی خیلی کوچیک بودمو به جای غذا فحش میخوردم.


و کیونگسو برای بار هزارم فکر کرد چرا کسی رو به دنیایی میارید که انقدر خشمگینه وقتی حتی خودتون هم اون آدم رو نمیخواید.

-پدر و مادر دراماتیک؟


بکهیون شونه بالا انداخت. مایع تلخ رو مزه مزه کرد و نیمه پاسخ داد:

+بچه‌ی ننگ! حرومزاده!


و کیونگسوی نویسنده با همین کلمات خوب ادامه داستان رو خونده بود. کیونگسو آدم‌ها رو میخوند. 


بکهیون انتظار واکنش شدیدتری از یه سر تکون دادن داشت و خب این حرکات آرامش‌بخش یه جورایی بهش اطمینان داد که می‌تونه ادامه بده:

+می‌دونی... من به نداشتن عادت کردم. جدید نیست.



-اوه! پس چیزی که تو رو اینجا کشونده یه نیو ورژنه!


چطور این مرد دلسوزی و هم‌دردی و طنز و جدیت رو تو یه جمله جا داد؟ بکهیون هیچ ایده‌ای راجع بهش نداشت.

اما این مرد جور شگفت انگیزی بهش جرأت حرف زدن میداد.


+جز مادر اصلیم و ناپدریم کسی خبر نداره که من حاصل خیانت مادرمم اما رفتار اونا یه چیزی بیشتر از کافی بود. اون عمارت بزرگ که فقط انباری کوچیکش سهم منه هیچوقت خونه‌ی من نبود.



ته مونده‌ی شاتش رو یه نفس بالا رفت و ادامه داد:

+هیچوقت مفهوم خانواده رو نفهمیدم اما... چیزی که منو اینجا کشونده... پاره شدن بلیت آزادیمه.


سنسور‌های ایده پردازی کیونگسو فعال شده بودن و نویسنده مجبور بود ذهنش رو طبقه بندی کنه تا ایده‌ها فرار نکنن.

-چی قرار بود بلیت آزادیت باشه؟



پسر با نفس کوتاهی شروع کرد:

+همیشه میخواستم فرار کنم. بهترین راهش درس بود. اونقدر بخونم که بورس شم. اونقدر که دور شم. از همه، این آدما، این خاک! خوندم خیلی زیاد و قبولم شدم اما...


نفسش رو فوت کرد تا اون سد تنفسی‌ای که اسمش رو بغض میذاشتن مانعش نشه.


+اون لعنتی اجازشو نمیده و منِ لعنتی هنوز سن قانونی رو رد نکردم. اون... ایمیلامو پاک می‌کنه... بلیتمو میسوزونه... نمیکشتم اما قصد کشتن داره.




کیونگسو بغض پسر رو حس میکرد. چون حتی اگه صداش لو نمی‌داد چشم‌های خیانت‌کارش برق میزدن.

دستش رو جلو کشید و نوازش‌ دست‌های دیگری رو شروع کرد.

کیونگسو این حال رو می‌فهمید.

-اونقدر زجرت بده که مرگ رو ترجیح بدی.

بکهیون سرش رو پایین انداخت و لب‌هاش تایید کرد:

+اونقدر زجرم بده که مرگ رو ترجیح بدم.



کیونگسو درکش میکرد و گذشته دوباره رو اومده بود.

-فرار راه حل موقتیه پسر. اینو میدونی؟

و حالا شونه‌های خم شده‌ی پسر زیر هجده سال بیشتر از قبل تو ذوق میزد.

+تنها راهمه.


-تو روشون وایستادی؟

کیونگسوی یاغی بیدار شده بود.


+ من... هیچوقت...


اخم کرد.

-چرا می‌خوای بهشون احترام بذاری؟


+من یه حروم-...


طغیان کرد!

-دِ مگه تقصیر توئه لعنتی!؟ به تو هیچ ربطی نداره پسر.


صداش رفته رفته بالا و بالاتر رفت:

-اگه اونقدری هستی که بورسیه شی ذهنتو به کار بگیر. استقلال داشته باش. کار کن. ارتباط مالیت رو که قطع کنی استقلالت رو خریدی.


به چشم‌های بکهیون خیره شد و بکهیون میتونست لرزی که بهش وارد شد رو حس کنه‌‌.

اون چشم‌های درشت تیره نفوذ داشتن. نفوذ قدرتمندی.

-خودت رو مقصر ندون بچه!


بکهیون به زحمت تکونی به خودش داد و سعی کرد آب دهنش رو قورت بده. انتظار نداشت اون مرد آروم این‌طور طغیان کنه.


+تو...درک نمیکنی. به همین... سادگیا نیست.




کیونگسو با دم کوتاهی به کالبد آروم و طمأنینه‌وار خودش برگشت.

-اینجا نیستیم که من ثابت کنم از تو بدبخت‌ترم تا باورت بشه بهتر از خودت درکت میکنم. 


عقب کشید. بلند شد. روی میز خم شد و به چشم‌های جونگین خیره موند.

-زندگی سخته اما تکرار این جمله آسونش نمیکنه. اگه میخوای آسون بشه باید به جای دیوار به خودت تکیه کنی.



از میز فاصله گرفت و کنار پسر نشسته ایستاد. دستش شونه‌ی پسر رو لمس کرد:

-اگه حتی در آخر از این خاک نرفتی خاک خودت رو بساز.



گفت.

دستش رو کشید.

عقب رفت.

مسیرش رو با راه خروج پیش برد.

نویسنده داشت می‌رفت و بکهیون سریع عَلَم شد تا این مردِ مرموزِ پا جلو گذاشته رو گم نکنه.

+میتونم بازم ببینمت؟


-اگه بخوای میتونی پیدام کنی.


+آم تو؟


-دو کیونگسو.




بکهیون شنید. لرزید. ایستاد.

بکهیون ایستاد و کیونگسو رفت.

بکهیون ایستاد.

اون اسم...

بکهیون اون اسم رو می‌شناخت.

دو کیونگسو، نویسنده‌ی یتیم آسیب دیده.

Report Page