Revenge

Revenge

나비

+اوه...سلام خانم کاراگاه! منتظر دیدنتون بودم!


اون پسر اخرین کسی بود که کاراگاه جوان اما با تجربه انتظار داشت ببینه..کسی که سال ها قبل به طرزی دردناک ترک کرده بود...

*فلش بک* ده سال قبل

_متاسفم تهیونگ..من مجبورم...مجبورم به خاطر رویا و اهدافم این کارو بکنم...

+اما تو بهم قول دادی...قول دادی که هیچوقت از پیشم نری‌...

نفس لرزانی کشید و اب دهانشو قورت داد و ادامه داد

+منتظرت میمونم...میدونم که دوباره به دیدنم میای

_متاسفم تهیونگ...خیلی دوستت دارم...بیشتر از خودم...اما نمیتونم...مواظب خودت باش!

از خونه قدیمی بیرون رفت و وقتی برای آخرین بار به آجر های کهنه ساختمون و پیچک های دور نرده ها که خونه رو مثل خونه های توی رمان ها می کرد، نگاه کرد، چمدونشونو کشید و بی توجه به صدای بلندی که چرخ هاش توی خیابون ایجاد میکرد و مثل خنجر روی قلب تهیونگ خراش مینداخت، به راهش ادامه داد و اجازه داد اشک های پسر صورتشو نقاشی بی رنگی بزنن...

پدرش برای کارش باید به امریکا می رفت و بدون توجه به حرف های اون دختر، مجبورش کرده بود باهاش بره‌..

رویای دختر قطعا این نبود که بیخیال اون پسر مرموز بشه

پسری که اون دختر جونشو نجات داده بود وقتی چند طلبکار که میدونستن پسر یتیم تنها زندگی میکنه، میخواستن دار و ندارشو ازش بگیرن..

دختری که فقط کراش مدرسه ایش رو دنبال کرده بود تا جای خونه شو یاد بگیره..و بعد دیده بود که چند مرد با اسلحه دنبالش رفته بودن..به پلیس خبر داده بود و دقیقا لحظه ای که اونا داشتن پسر رو زیر بارون لگد هاشون نابود میکردن، اون دختر به همراه پلیس ها به دادش رسیده بود

تهیونگ خیلی زخمی شده بود و نمیدونست اون دختر از مدرسش برای چی بهش این پیشنهادو داد که بعد از ظهر ها به خونش بره و ازش مراقبت کنه..

اما دیگه مهم نبود چون حالا دو سال از اون اتفاق می گذشت و هردو به دانشگاه می رفتن...

اما هنوز هم بعد از ظهر ها تو خونه تهیونگ وقت میگذروندن و مدت ها بود که قلب تهیونگ، با هربار خندیدن اون دختر، به سینش مشت میکوبید..

اما بالاخره اون روز رسید و دختر بهش گفت که برای ادامه تحصیل باید به خارج از کشور بره و بدون دونستن اینکه دختر در حقیقت چرا داره ترکش میکنه، کینه ای بزرگ ازش توی قلبش ساخت...

*پایان فلش بک*

_ت..تهیونگ؟!

+اوه چه جالب منو شناختی! یادته؟ بهت گفته بودم میای دیدنم!

_اوه خدای من...تو...واقعا تویی؟

دختر ناخوداگاه یه قدم عقب رفت..نمیتونست باور کنه هکر بزرگ ترین بانک امریکا با قوی ترین سیستم امنیتی دنیا، همون پسری باشه که چند سال باهاش زندگی کرده.‌.

اشکی که توی اون چند دقیقه توی چشماش ایجاد شده بود روی صورتش سر خورد و لب های خشک شدش حرکت کردن..

_ت..تهیونگ تو واقعا...واقعا همه اینارو برای انتقام گرفتن از من انجام دادی؟...من...

+اره ادامه بده و بگو که باورت نمیشه انقد بیچاره باشم که بخاطر یه دختر که فقط از سر دلسوزی بهم کمکی کرده اینکارارو بکنم! اره بگوش میشنوم!

همونطور که هرجمله رو میگفت، صداش بلند تر و بلند تر میشد و تو اون سوله بزرگ و شلوغ که جایی وسطش وسایل اون پسر بود، میپیچید

_نه..تهیونگ...من...فکر میکنی چطور متوجه اون طلبکار ها شدم که داشتن میکشتنت؟؟؟ فکر کردی برای چی باید اتفاقی از جلوی خونه ای که حتی نزدیک مدرسه هم نبود میگذشتم؟...تهیونگ! من سال ها عاشقت بودم! و تو...تو فکر میکردی من رفتم چون ازت بدم میومد؟!

با چهره ای بی حس به دختر نگاه میکرد و همونطور که دختر منتظر جوابی ازش بود، تفنگی که روی سر دختر نشونه گرفته بود پایین اورد..

+تو داری دروغ میگی..فقط برای اینکه نکشتمت..فکر کردی نمیفهمم؟

دختر ناباورانه لب هاش رو باز و بسته کرد و سعی کرد چیزی بگه..اما چیزی که شنیده بود سنگین تر ازونی بود که بتونه بهش جواب بده...درد داشت.‌‌‌.اون حرف ها برای قلب عاشقش که سال ها منتظر این بود که دوباره ببینتش، خیلی دردناک بود..

همونطور که چشماشو میبست، دست پسرو که تفنگ رو نگه داشته بود گرفت و بالا اورد و روی قلب خودش گذاشت..

_باشه تهیونگ...سال ها منتظر این لحظه موندم..و اگه قراره اینطور پیش بره...باشه فقط دردی که تحمل میکنم رو ازم بگیر..اجازه بده برای اخرین بار قلبم درد بکشه و بفهمه که نباید هیچوقت عاشق بشه...

و اخم کردن و بی صدا گریه کردن پسر رو نفهمید تا وقتی که لبای اونو روی لبای خودش حس کرد..هنوز حرکت نمی کرد و فقط میخواست باور کنه اون لحظات واقعی ان..

با حس کردن دست تهیونگ پشت گردنش، چشماشو باز کرد و سرشو کمی عقب برد..به صورت زیباش نگاه کرد و زمزمه کرد

_نمیدونی چقدر دوس داشتم چشم های زیباتو از این فاصله ببینم..

+فقط ساکت باش و قبل از رسیدن همکار های پلیست و دستگیر شدنم،‌ منو ببوس

دختر بوسه کوتاهی روی لب هاش کاشت و جواب داد

_تهیونگ..من به کسی نگفتم که پیدات کردم...

پسر نگاه عمیقی به چشم هاش کرد و بدون حرف دیگه ای دوباره غرق لب های دختر شد...

دختر دهانشو باز کرد و اجازه داد زبون تهیونگ داخل دهانش بره..

تهیونگ همونطور که با مهارت لب های دختر رو میبوسید، دستاشو روی بدن اون حرکت میداد و عطر دلنشین دختر رو داخل ریه هاش میکشید..

دختر دستاشو روی سینه تهیونگ گذاشت و هلش داد...

اما نه برای دور کردن اون از خودش...برای اینکه اونو به طرف تخت باریک توی سوله هدایت کنه...

تهیونگ باهاش همراهی کرد و همونطور که از لباش جدا میشد و به سمت گردنش می رفت، دختر رو روی تخت گذاشت و روش خیمه زد..

بوسه های خیسی روی گردنش میذاشت و مارک می کرد و همونطور پایین تر می رفت..تیشرت مشکی تن دختر رو به کمک خودش در اورد و بعد هم پیراهن قهوه ای رنگ خودشو به نقطه ای نامعلوم پرت کرد و اینبار لب هاش به طرف سینه های دختر رفت و همونطور که باهاشون بازی میکرد و میمکیدشون، دست دیگش به پایین سر خورد و از روی شلوارش نقطه حساسش رو لمس کرد و اروم ماساژش داد که باعث شد دختر بی قرار خودشو حرکت بده و لمس بیشتری بخواد...

لب هاش پایین و پایین تر رفتن و همونطور که با لب هاش جایی زیر شکم دختر رو مارک میکرد، با دستاش شلوار دختر رو پایین کشید و در اورد و دست های دختر با بی قراری مشغول باز کردن دکمه و زیپ شلوارش شدن..

حالا کاملا لخت بودن و فاک..تهیونگ چیزی رو که همیشه میخواست به دست اورده بود.‌.کمی عقب رفت و به دختر زیرش نگاه کرد که لب هاش متورم شده بود و بخاطر نفس های سنگینش کمی باز و بسته میشدن و دستش بخاطر چنگ انداخت به ملافه ها سفید شده بود...

_ت..تهیونگ

+چی میخوای؟...بهم بگو..هرچی میخوای فقط باید ازم بخواییش..

_فقط..ب..بفاکم بده..

گونه های دختر با شنیدن حرف خودش رنگ گرفتن و تهیونگ با دیدن اون صحنه پوزخندی زد و با صدای خشداری گفت

+بفاکت بدم چی؟

_لطفا...عاح...لطفا بفاکم بده...ددی

و اون کلمه رو انقدر اروم گفت که تقریبا فکر کرد فقط تو ذهنش گفته...اما تهیونگ همون زمزمه براش کافی بود که عضوشو که کاملا سفت و خیس از پریکام بود داخل دختر ببره و ناله بلندی از احساس تنگی اون بکنه..

_عایی..تهیونگ...

+سال ها منتظر این لحظه بودم که زیرم ناله کنی..

_ح...عاحح..حرکت کن...

تهیونگ دوباره به سمت لب هاش رفت و ناله های دخترو وقتی عضوشو خارج کرد و محکم درونش کوبید، با لب های خودش خفه کرد...

اما بعد عقب رفت و همونطور که دست های مشت شده اونو بین دست های خودش گرفت و کنار سر دختر کوبید، و گذاشت با هربار حرکت عضوش داخل حفره تنگ و داغ اون، ناله های بلند دختر توی سوله اکو بشه...

بعد از چند دقیقه جفتشون با صدای بلندی کام شدن و تهیونگ بعد از خارج کردن عضوش، روی دختر افتاد و سرشو توی گردن اون فرو برد...

.

.

.

.

وقتی دختر چشم هاشو باز کرد متوجه شد روی جای سفتی دراز کشیده...چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد..باورش نمیشد...توی ایستگاه اتوبوس بود و روی صندلی هاش خوابیده بود.‌.لباساش تنش بودن و وقتی اتفاق های شب قبل باورش شد که مارک روی بازوش رو دید...صبح زود بود و کسی اون اطراف نبود.‌. گوشیشو در اورد و لوکیشنشو دید..و از تعجب چشماش گرد شد.‌.اون دقیقا سی کیلومتر از جایی که تهیونگ رو پیدا کرده بود فاصله داشت...

با اولین تاکسی ای که پیدا کرد، به ادرس سوله رفت و با سوله خالی مواجه شد..با ناباوری به اطراف نگاه می کرد تا بتونه سرنخی پیدا کنه...اما انگار اون پسر مرموز خودشو نجات داده بود و دوباره ناپدید شده بود..‌.

اما اون پسر خیلی خوب میدونست که قرار نبود اون کاراگاه چیزی دربارش به پلیس بگه...





Report Page