Return

Return

Anaeel

شن های ساحل پاهای لختشو لمس میکردن..

باد موهای سرشو نوازش ..

و ماه چشماشو براق..

آخرین یادگاری هاش رو ب یاد می اورد

قدم زدنای شبانش گوشه و کناره ی خونه..

پرسه زدنای بی موقعش تو خاطرات گذشته..

یادداشتای کوتاهش به در و دیوارای آجری..

موندن در کنار کسایی که دوستشون داشت ..

آیا میتونست اسم تمامی اینارو زندگی کردن بزاره ؟!

مگه زندگی

این نیست که همونجور که لبخند به لب داری به چشمای عمیقشون خیره بشی..

در کنارشون قهوه ای میل کنی ..

با گریشون گریه و با خندشون بخندی ؟!

مگه زندگی

اون نیسن که تو ی گوشه ی دنج این دنیا بشینی و به آسمون خیره شی؟!

اگه اینو نمیشه زندگی اسم گذاشت پس چه چیزی لایق پر کردن جای اونه ؟! 

به دریای آروم تر از همیشه خیره شد

اون تصمیمش رو گرفته بود

اون قهوشو خورده بود اخرین یادداشتاشو نوشته و در خونه قدم زده بود ، لبخند به لب چند نفر اورده و دردی رو برداشته بود..

او ماموریتشو به خوبی تموم کرده بود

حالا وقت اون نبود که به جایی که اومده بود برمیگشت؟!

جایی که آرامش کل وجودشو در بر میگرفت؟

قدم هاشو از سر گرفت با حس برخورد سردیه آب به پاهاش لبخندی گوشه ی لباش شکل گرفت ، به ماه خیره شد زیباتر از همیشه بود.. به طرز شگفت آوری همه پی زیباتر شده بود ،

لحظه ای مردد موند با دقت به اطرافش نگاه کرد آخرین تلاش های زندگی برای نگه داشتنش رو گوشه به گوشه به وضوح میدید ،احساسش میکرد اما دیگه دیر شده بود او نیومده بود که بمونه.. ربان قرمز رنگشو از دور کمرش باز کرد و دور مچ ظریفش گره زد ، دنباله ی ربان هرجا که اون میرفت دنبالش میکرد ، هرچی جلوتر میرفت دریا اونو بیشتر تو خودش غرق میکرد دریا اونو میخواست تموم وجودشو ..

و اون دختر کوچولو اونقدر سخاوتمند بود که خواست ی دریارو قبول کنه.


قرمزی ربان زیر نور مهتاب وقتی که روی آب بالا و پایین میشد بیشتر از هرموقع دیگه میدرخشید.

Report Page