Remember

Remember

نویسنده: meri

به یاد اوردن خاطرات گاهی تلخ و گاهی لذت بخشه...

خاطرات من تجربه های زیادی درون خودشون مخفی کردن.

زندگی بهم یاد داد درون تاریک ترین پرتگاه ها شاید درخشان ترین الماس ها پنهان هستند.

لحظه هایی وجود داشت که فکر میکردم دیگه زنده از این بازی بزرگ بیرون نمیام اما یکهو اتفاقات معجزه اسایی می افتاد که کور سوی امیدی بود برای نجات من از باتلاق تباهی!

یکی از این کور سو های امیدم...اون پسر بود...

اون شب رو خوب به یاد دارم...شبی که من یک فرشته ی نجات پیدا کردم...

بارون شدیدی میبارید و هوا کمی سرد شده بود!

یکی از همون شب هایی که از دست و پا زدن خسته شده بودم و میخواستم از زندگی جهنمیم خلاص بشم.

زیر بارون راه رفتم...دیگه هیچ چیز برام مهم نبود...از لباس هام آب چکه میکرد و من هیچ مقاومتی برای خیس نشدن انجام ندادم.

از صبح زود میرفتم سرکار و حدود ۵ تا کار نیم وقت داشتم ولی بازم از پول اجاره خونم بر نمیومدم!

هر شب با یک عالمه بدن درد به خونه میومدم و دوباره فردا صبح همه چیز تکرار میشد!

همیشه از خودم میپرسیدم به این دنیا اومدم تا زجر بکشم؟!

از همون موقع که مادرم پشت در یتیم خونه رهام کرد باید میفهمیدم که زندگی جایه جالبی برای من نیست!

با سرعت تو خیابون های تاریک و خالی راه میرفتم و حتی نمیدونستم مقصدم کجاست من فقط میخواستم دور بشم! انقدر دور که دیگه هیچکس نتونه پیدام کنه...

به یه ایستگاه اتوبوس رسیدم...هیچکس نبود...

بی هدف روی صندلی ایستگاه نشستم و زانو هام رو بغل کردم.

سرم رو روی زانو هام گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن.

از دو روز پیش هیچی نخورده بودم و احساس میکردم بدنم دیگه توان بیدار موندن رو نداره!

چشمام رو بستم و بدنم شل شد...فکر میکردم با ضربه ی بدی از صندلی پرت میشم اما بجاش رو دست های مردونه و گرمی افتادم و دیگه نفهمیدم که چی شد...

.

.

.

چشمام رو با سردرد بدی باز کردم.

همه چیز اولش یکم تار بود ولی بعد فهمیدم تو یه جایی شبیه اتاقم !

_ من کجائم؟

+ تو خونه ی من!

صدای بمی از پشت سرم باعث شد سریع برگردم.

یه پسر با موهای سیاه و حالت دار...قیافه ی جذابی داشت...یه بافت یقه اسکی قهوه ای با شلوار پارچه ایه سیاه پوشیده بود!

فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت.

_ چجوری اومدم اینجا؟

+ تو ایستگاه اتوبوس بی هوش شدی! منم آوردمت اینجا!

_ دیگه میرم...ببخشید که مزاحم شدم!

میخواستم از جام بلندشم اما وقتی روی پاهام وایستادم بدنم شروع کرد به لرزش و دوباره روی کاناپه افتادم.

نمیتونستم از جام بلندشم!

_ چه بلایی سرم اومده؟

+ بدنت انقدر ضعیف شده که حتی نمیتونی درست وایستی...بهتره همینجا بمونی تا حالت بهتر شه!

_ نه...نمیخوام مزاحمت بشم!

+ اگه خودتم بخوای نمیتونی بری...

_ اما من میخوام برم خونه!

+ انقدر لجبازی نکن!

نفس عمیقی کشیدم.

چاره ای نداشتم حق با اون بود من نمیتونستم کاری انجام بدم!

_ حداقلش...میتونم اسمت رو بپرسم؟

+ کیم تهیونگ...و اسم تو؟

_ ا/ت هستم...

+ خوشبختم

_ چجوری راضی شدی یه غریبه رو به خونت راه بدی؟ تو حتی منو نمیشناسی!

+ درسته ولی نمیتونستم با اون وضعیت همونجا ولت کنم! به عنوان یه انسان فقط وظیفم رو انجام دادم!

_ ممنون

+ قابلی نداشت

+ میرم داروهات رو بیارم...لباسات هم عوض کن دیشب با همون لباسای خیس خوابیدی...

و یه دسته لباس بهم داد.

+ اینا لباسای منه ولی ازشون استفاده نکردم! امیدوارم اندازت بشه!

_ مچکرم

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

با کمک دسته مبل از جام بلند شدم و لباسم رو عوض کردم.

یه بلیز سفید گشاد با یه شلوار خونگی سیاه که اونم خیلی گشاد به نظر میرسید.

لباسام رو جلوی شومینه گذاشتم تا یکم خشک بشن.

وارد اتاق شد...البته اینبار یه سینی و یه لیوان آب دستش بود.

+ اینا چند تا قرص مکمل و تقویت کنندس... بعدشم شام رو میارم...باید یه چیزی بخوری!

بی حال سری تکون دادم.

اون شب برای اولین بار تو زندگیم حس کردم حالم برای یه نفر مهمه! قبلا هیچکس بهم نگفته بود که مراقب خودت باش...

فردا صبحش که از خواب بیدار شدم خورشید اتاق رو روشن کرده بود.

اروم از جام بلند شدم...دیگه بدنم نمیلرزید!

فکر کنم تقریبا حالم خوب بود!

با گرفتن وسایل اطرافم سعی میکردم تعادم رو حفظ کنم تا نیفتم!

از اتاق بیرون اومدم و با چشمام خونه رو بررسی کردم.

خونه پر بود از نقاشی!

بوم های نقاشی روی زمین چیده شده بودن و بعضی از هاشون هم روی دیوار اویزون بودن.

به نقاشی ها نگاه کردم...به شکل هنرمندانه ای کشیده شده بودن.

چشمم به یه اتاق افتاد و بخاطر حس کنجکاوی زیادم به سمتش رفتم.

درش باز بود...از کناره ی در سرک کشیدم.

وسط اتاق یه چوب بوم و یه صندلی کوتاه بود.

انواع قلمو و رنگ اطراف اتاق به چشم میخورد و دور تا دور اتاق بوم نقاشی چیده شده بود.

پس اون یه نقاشه!

من عاشق نقاشیم اما نتونستم ادامه بدم چون پولش رو نداشتم!

اگه یه نقاشی بکشم ناراحت میشه؟

فکر نکنم!

چند تا رنگ و قلمو برداشتم و پشت صندلی نشستم.

بوم کوچیک سفید رو روی چوب گذاشتم...

وقتی تو یتیم خونه بودم یه خانم مهربون بود که بهمون نقاشی با رنگ روغن یاد میداد!

من ازون لحظه به بعد عاشق نقاشی کشیدن شدم!

قلم رو به رنگ سیاه آغشته کردم.

تصویر یک خیابون بارونی و خلوت تو ذهنم نقش بست...درست مثل خیابونی که اون شب توش قدم میزدم!

قلم با ملایمت و نرمی روی بوم حرکت کرد.

بعد یک زمان طولانی بالاخره نتیجه کارم رو نگاه کردم.

همیشه همه بهم میگفتن در زمینه ی نقاشی استعداد دارم اما فکر نمیکردم واقعا به این خوبی چیزی که تو ذهنمه رو به تصویر بکشم!

_ خیلی قشنگه...

صدای اشنایی از پشت سرم گفت.

به چهارچوب در تکیه داده بود و دستاش رو تو سینش قفل کرده بود.

+ ببخشید که بدون اجازه از وسایلت استفاده کردم!

_ اشکال نداره

نزدیک شد و روی نقاشیم خم شد و با دقت شروع کرد به وارسی کردن نقاشی...

+ اینجا یکم رنگ مونده

قلمو هنوز توی دستم بود.

دست های مردونش رو روی دست من گذاشت و قلمو رو روی بوم هدایت کرد.

+ حالا بهتر شد!

ضربان قلبم از این همه نزدیکی بیش از حدش به تپش افتاده بود.

+ تو نقاشی؟

_ نه

+ پس چجوری انقدر ماهرانه نقاشی میکشی؟

_نمیدونم...فقط انگار که استعدادش رو دارم!

+ پس چرا نقاشی رو ادامه ندادی؟

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.

_ چون پول تحصیلش رو نداشتم...

+ اگه من بهت کمک کنم نقاشی میکشی؟

_ اگه چیزی باشه که پول در بیارم...اره...

+ اره پول خوبی در میاری

_ پس قبول میکنم!

+ قبلش...باید بدونی من واقعا کی هستم!

+ اسم هنریم وی هستش...

چشمام گرد شد و قلبم برای چند ثانیه از کار ایستاد!

_ تو....تو...وی هستی؟؟ همون نقاش مشهور جهانی؟!!!

تک خنده ای کرد.

با صدای بم و خش داری جواب داد:

+ اره...خودمم

_ باورم نمیشه...باورم نمیشه!

دستم رو با تعجب جلوی دهنم گرفتم.

.

.

.

امروز بهترین روز زندگیمه!

اولین نمایشگاه نقاشیم برگذار شده...

من همه ی اینا رو مدیون تهیونگم!

اون بهم کمک کرد تا بتونم نقاشی بکشم...

بازدید کننده های زیادی اومده بودن و نمایشگاه حسابی شلوغ بود!

دلم بدجور حوس نقاشی کشیدن کرده بود...

به اتاق پشتی نمایشگاه رفتم و بعد اوردن وسایلم شروع کردم به نقاشی!

حدود یک ساعت طول کشید تا بالاخره تونستم منظره ی مورد نظر رو تکمیل کنم.

_ داری نقاشی میکشی؟

برگشتم.

مثل همیشه به چهارچوب در تکیه داده بود.

+ اره...بعد این همه سر پا موندن تو نمایشگاه دلم خیلی برای نقاشی کشیدن تنگ شد!

کنارم ایستاد.

نگاهی بهم کرد.

جدیدا با هر نگاهش قلبم رو به لرزه میندازه!

_ گوشیه ی لبت رنگی شده.

+ واقعا؟

_ اره بزار پاکش کنم...

و بدون توجه به نگاه متعجب من جلوم زانو زد و انگشت شستش رو گوشه لبم حرکت داد.

احساس میکردم لبهام دارن داغ میشن!

با نگاه جذاب و خمار همیشگیش به لبهام زل زد.

کم کم داشتم از خجالت آب میشدم!

فضای بینمون داشت هر لحظه گرم و گرم تر میشد.

نزدیکه تر شد...بازم نزدیک تر...

عقب رفتم که دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به جلو کشید.

مثل یک جرقه اتفاق افتاد!

لبهاش رو با حالت اغواگرانه ای روی لبهام گذاشت و شروع به بوسیدن کرد.

من نمیدونستم باید لذت ببرم یا از خجالت ذوب بشم!

ازم فاصله گرفت.

_ درسته مدت کمیه که همدیگه رو میشناسیم ولی...دلم میخواد داشته باشمت...


@Fiction_legend

Report Page