Red
Waynدستی به لباس قرمز توی تنش کشید و با لبخند به خودش توی آینه خیره شد. قلبش ثانیهای آروم و قرار نداشت.
دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"اروم باش قلب من اروم باش. نیازی به محکم کوبیدن نیست."
ولی واقعا نیاز بود...قرار بود عزیزترینش رو ببینه پس نیاز بود که مثل هر دفعه قلبش با شدت بکوبه.
دلش براش تنگ شده بود. میخواست بغلش کنه و با تمام وجود عطر خوشبوی موهاش رو به خاطرش بسپاره، میخواست ببوستش و اجازه بده نرمی صورت و لبهاش عقلش رو از کار بیندازه.
خندهی پر ذوقی کرد و گوشیش رو به شارژ زد. انقدر تلفنی با همدیگه حرف زده بودن خاموش شده بود و نمیتونست ببرتش. شونهای بالا انداخت، گوشیش رو فقط برای حرف زدن با فلیکسش نیاز داشت و حالا که داشت میرفت پیش فلیکس پس نیازی به گوشی نبود.
گل رز قرمزی که خریده بود رو از روی میز برداشت و با سرعت از خونه بیرون رفت.
تا وقتی که به جایی که قرار داشتن برسه از خدا و مسیح خواهش کرد با دیدن فلیکس زبونش بند نیاد و حداقل بتونه حرف بزنه...آخه هرسری زبونش بند میومد و حتی نمیتونست سلام بده!
دوست نداشت به چشم اون مضحک بیاد.
بالاخره به خیابون شلوغ و پر از جمعیت رسید. قرار گذاشته بودند لباس قرمز بپوشن تا بتونن راحت همدیگه رو پیدا کنن.
چشم چرخوند و با دیدن پسری که پشتش بود و لباس قرمز تنش بود با لبخندی سمتش دوید. فلیکس موهاش رو رنگ کرده بود؟! چرا موهاش قهوهای شده مگه نمیگفت عاشق بلونده؟!
دستش رو روی شونهی پسر گذاشت و با برگشتنش با تعجب بهش خیره شد.
تعظیم کوتاهی کرد و زمزمهی «ببخشید اشتباه گرفتم» ارومش توی گوش پسر غریبه پیچید.
چنگی به موهاش زد و نگاهش رو بین مردم چرخوند. با ندیدن فلیکس لبخندی زد و روی جدول نشست و تکیهاش رو به تیر چراغ برق داد.
"الان میاد...اون سری هم تو ترافیک مونده بود ۳۰ دقیقه دیرتر اومد. حتما حالا هم توی ترافیک مونده."
در حالی که دستش رو زیر چونهاش میذاشت نگاه پر ذوقش رو به اطراف دوخت.
با دیدن ماشین دوکبوکی اون طرف خیابون و افتادن یاد دفعه قبلی که باهم سر قرار اومده بودن، لبخندی زد. فلیکس با ذوق کیک برنجیهای تند رو توی دهنش میذاشت و از داغی و تندیشون دهنش رو باد میزد.
بلند شد و سمت ماشین رفت. اگه یک ظرف دوکبوکی براش میخرید قطعا خوشحال میشد مگه نه؟؟
بعد از گرفتن ظرف کوچیک از فروشنده دوباره سمت جایی که نشسته بود برگشت و ظرف رو روی جدول کنار خیابون گذاشت و خودش هم روی جدول ایستاد تا قدش بلند تر بشه و بین شلوغی دنبال فلیکس گشت.
حالا که قرار بود فلیکس لباس قرمز بپوشه همهی مردم قرمز پوشیده بودن؟!
هیچکدوم از اونهایی که لباس قرمز تنشون بود، قرمز پوش مینهو نبودن!
لب ورچید و کنار ظرف دوکبوکی و رز قرمز نشست.
- برگردم گوشیم رو بردارم زنگ بزنم بهش؟!
خیره به گل رز گفت و انتظار جوابی از طرفش نشست.
"اگه برگردی خونه و اون بیاد اینجا ببینه نیستی چی؟!"
سرش روبه معنی تایید صدای توی ذهنش تکون داد.
- درست میگی. اونوقت مجبور میشه منتظرم بشه. نمیخوام خسته بشه. همین جا میشینم تا بیاد.
با پای چپش روی زمین ضرب گرفته بود و استرس لحظهای رهاش نمیکرد.
"نکنه بلایی سرش اومده؟! چرا نمیاد پس؟! برم خونه زنگ بزنم؟! اگه بیاد و معطل شه چی؟! نکنه برای یکی از اعضای خانوادهاش اتفاقی افتاده؟! اگه یه تار مو ازش کم شده باشه چیکار کنم؟! وای میمیرم..."
ذهنش دست از منفی بافی برنمیداشت و دلشوره داشت دیوونه اش میکرد. نگاهش رو بین مردم میچرخوند ولی کوچیکترین اثری از پسر مو طلایی و ریزه، با صورت نرم و کک و مکی نبود.
" نکنه دیگه نتونم چشمهای درخشانش رو ببینم؟! نکنه دیگه نتونم بغلش کنم؟! اگه دیگه صداش رو نشنوم چه بلایی سرم میاد؟!"
نگاهی به ظرف دوکبوکی یخ کرده و ماسیده انداخت و اشک توی چشمهاش حلقه زد.
- وای لیکس کجایی؟! دارم دیوونه میشم خدایا.
تقریبا سه ساعت به همین منوال با استرس گذشت و مینهو با فکر اینکه فلیکسش بیاد و منتظر بشه از جاش تکون نخورد.
- چیکار کنم؟!
هق کوتاهی زد و دستش رو روی قلبش گذاشت. دیگه تند تند نمیزد.
- فکر کنم استرس تو رو از کار انداخته قلب من.
سرش رو به زانوش تکیه داد.
- من که مشکلی با منتظر نشستن ندارم. تا هروقت که بخواد منتظرش میمونم. ولی خدایا، خواهش میکنم چیزیش نشده باشه...باشه؟! میمیرم اگه بلایی سرش اومده باشه.
زیر لبش انقدر کلمهی «میمیرم» رو زمزمه کرد تا اینکه چشمهاش گرم شد و خوابش برد.
*****
- هیونجی اون پیرمرد که جلوی مغازه بابام نشسته بود رو یادته؟! همون که یه سری رفتی باهاش حرف زدی رو میگم.
پسر قد بلند دستش رو از توی جیب یونیفرمش در آورد و دور کمر دختری که کنارش راه میومد انداخت.
مگه میشد اون پیرمرد رو به یاد نداشته باشه؟!
مرد قرمز پوشی که با یک گل رز خشک شده و ظرف دوکبوکی، سی سال تمام منتظر کسی که عاشقش بوده نشسته.
- اره یادمه...چطور؟!
دختر نفسی کشید. میدونست که خبری که داره ممکنه چقد پسر رو ناراحت کنه.
با اینکه درک نمیکرد دوست پسرش چرا انقد به اون پیرمرد و داستان غمانگیزش علاقه نشون میده، عاشق وقتهایی بود که از پشت پنجره میدید پسر چطوری کنار پیرمرد میشینه و باهاش حرف میزنه بود.
- بابام گفت دیشب حالش بد شده و تا برسوننش بیمارستان فوت کرده!
قبل از اینکه به خودش بیاد هیون میدوید و خودش هم پشت سر اون داشت میدوید.
میدونست که پسر داره کجا میره...میره تا با چشمهای خودش نبودن لی مینهو رو ببینه.
با رسیدن به کوچهی پر از مغازه که این ساعت از بعد از ظهر زیاد شلوغ نبود، نگاهش رو به جای خالی روی جدول و گل رز خشک شده داد.
اشکهای صادقانهاش صورتش رو خیس میکرد و صدای هق هقش توی کوچه میپیچید.
دستهای کشیدهی مینا صورتش رو قاب کرد و با انگشتش اشکهاش رو پاک کرد.
دستهاش رو دور کمر دوست دخترش حلقه کرد و توی گردنش گریه کرد.
- میدونستی...میدونستی واسهی چی...همیشه اینجا...اینجا نشسته بود؟!
مکثی کرد و در حالی که گریه امونش نمیداد بریده بریده ادامه داد.
- منتظر...منتظر عشقش نشسته بود. سی سال تمام...منتظر اومدنش بود. میگفت...میگفت تا زمانی که بمی...بمیره منتظر عزیزِ قرمز پوشش میمونه. خیلی...خیلی مهربون بود می...مینا. قلبش...قلبش پر از...صداقت و عش...عشق بود. میگفت از اینکه...از اینکه بهش توجه کردم...و مثل...مثل بقیه مردمی که این...این سی سال از کنارش گذشتن...بهش بیتوجهی نکردم...ممنونه. هرچی بهش گفتم...گفتم نشستن روی زمین کمرش رو درد...درد میاره گوش نمیکرد. مینا نباید...نباید انقد تنها میبود...حق قلب مهربونش این...این تنهایی نبود.
دختر، پسر گریون رو به خودش فشار میداد و از گریهاش، گریه میکرد.
انگار تمام دنیا از درد مرگ مردِ تنها از حرکت ایستاده بود تا قلب پسر و دختر دبیرستانی رو توی مشت بیرحمش مچاله کنه!