Random.
Nikهمه چیز رفته رفته آروم میشه. سالن بزرگی که تا دقایقی پیش پر شده بود از زن، مرد و بچه های مختلف حالا توی سکوت خودش غرق شده و تنها میز های نصفه و نیمه خوراکی هستند که نشون میدن چند ساعت پیش توی این مکان جشنی برپا بوده... و البته کاغذ های کادویی متنوع و رنگی که دور تا دور جعبه های مختلف با محتوایی متفاوت از هم پیچیده شده بودند.
نفس عمیقی کشیدم و بدون دقت کردن به زیپ تا نیمه باز شده پشت لباسم سمت گرامافون قدیمی مادرم رفتم تا موسیقی ملایم تری رو این بار برای خودم پخش کنم.
حالا که کسی جز من توی این مکان دیده نمیشد، شاید میتونستم لحظاتی رو برای خودم بگذرونم و شروع این لحظات میتونست موسیقی ملایمی باشه که کم کم با صدای متوسطی توی فضا میپیچه.
این هجدهمین تولدی بود که از سر میگذروندم، پیراهن زیبای شیری رنگی رو برای مراسم به تن کرده بودم که روی دامن بلند و پف دارش لایه لایه پارچه حریر خود نمایی میکرد و مو های بلند قهوه ای رنگم با دقت تمام جمع و مدل داده شده بودند اما حالا که چیزی از شکوه اون مراسم اشرافی باقی نمونده... پس من هم میتونم گیره مو هام رو باز کنم، کفش های خوش جنس هم رنگ با لباسم رو از پاهام در بیارم و اون ها رو گوشه ای رها کنم تا آزادی بیشتر و بیشتری برای قدم گذاشتن روی کاشی های سفید و براقِ تالارِ مراسمم داشته باشم.
صدای در حال پخش از گرامافون با ریتم به نسبت بلند تری به گوشم میرسه و من همزمان قدم بر میدارم، میچرخم، لبخند میزنم، دستم رو بالای سرم میبرم و کمی میرقصم... مثل شاهدختی که حالا توی آروم ترین حال خودش به سر میبره و تنها میخواد خوش بگذرونه...
میدونم که فردا دوباره در اینجا بسته میشه، به فراموشی سپرده میشه و کسی یادش نمیاد چه نور گیر های زیبایی دور تا دور سالن رو احاطه کرده، ستاره ها چه دلپذیر در حال درخشیدنند و ماه بزرگتر از همیشه نزدیک دریاچه کوچک شهر خود نمایی میکنه و برای دلربا بودنش حریف میطلبه... پس من خیلی دقیق هر چیزی رو از نظر میگذرونم تا به یاد داشته باشم و بعد تک تک اون ها رو توی دفترچه خاطراتم وارد کنم.
تک تک اتفاقات اون شب، از کیک شکلاتی ام که چند باری قایمکی به خامه های پشتش انگشت زدم گرفته تا چسب زخمی که مجبور شدم نیمه های جشن به پشت پام بزنم که لبه کفشم کمتر آزار دهنده به نظر برسه، همه چیز رو، از تعداد چاله های ماه گرفته تا لبخند هایی که چه واقعی و چه از روی اجبار به لب آوردم... در هر حال روزی که برای من باشه تنها یک بار در سال اتفاق میافته، زمانی که خورشید تولدم رو خبر بده و ماه آسودگی و آرامش بعد از اون رو... این مواقع برای من قابل تعویض با چیزی نبوده و نیستند... وقتی همه چیز بر وفق مراد و میل من میچرخه، وقتی که سعی میکنم از همیشه خوش بین تر باشم، به ملاقات آشنا هام برم، شیرینی جدیدی امتحان کنم، مربا بپزم، کتاب بخونم و تنها در روز تولدم همچین اتفاقاتی میوفته... توی اون روزه که من به دنبال چیز های جدید برای تا آخر سال میرم و انگار که عید باشه همه چیز رو نو میکنم تا برای خودم زمان بهتری بسازم...
البته موضوع این نیست که در بقیه زمان ها غرق در نا امیدی بشم اما سعی کردم که امروز به نحوی خاص تر از همیشه باشه چون اطرافیانم بیشتر به من فکر میکنند و من با شیطنت از زیر پوشیدن لباس های مخصوصم در میرم تا توی جنگل قدم بزنم و سمت تاب مخفی ای که روی یکی از درخت ها درست کردم برم، امروزه که من رو نو میکنه، کاملا به تکامل میرسونه و حس زندگی کردن میده... روزی که ترجیح میدم به بهترین و کامل ترین شکل ممکن بگذرونمش.