گزارش آخرین صعود من به ارتفاعات البرز مرکزی

گزارش آخرین صعود من به ارتفاعات البرز مرکزی

قسمت دوم


دوباره سکوت حکمفرما شد و همه منتظر بودند کسی لب به سخن بگشاید، انگار کلاس درس بود و معلم پرسش طرح کرده بود و منتظر پاسخ شاگردی بود تا انگشت خود را بالا ببرد، اما گویی هیچکس حرفی برای گفتن نداشت. تور لیدرمان که دیگر به تماشای خود در آیینه پایان داده بود و رضایت در چشمانش دیده میشد روبه همنوردی که هنگام صعود به سختی خود را بالا می کشید گفت: شما چرا به کوه می آیید؟

بنده خدا که هنوز نفسش جا نیامده بود گفت: من خیلی به کوه علاقه دارم و هر جمعه به کوه می آیم چون بعدازظهر جمعه ها من و خانواده به منزل مادر خانمم می رویم وشام آنجا هستیم. سکوت دوباره برقرار شد و ما هرچه فکر کردیم نفهمیدیم مادر زن چه ربطی به کوه دارد! یکی از خواهرها نه یک خواهری که خواهر هیچکس نبود اما، ولش کن، یکی از خانمها پرسید ممکنه بیشتر توضیح بدید تا ما متوجه منظورتان بشویم. اینجا بود که دوست همنوردمان سخن را اینچنین آغاز کرد:"من وقتی از کوه برمیگردم یک راست به منزل مادر همسرم می روم و لباس عوض نمی کنم تا وقتی وارد می شوم همه ببینند که من با کوله و باتون از کوه آمده ام و پس از سلام و احوالپرسی شروع به تعریف کردن می کنم و حال باجناق هایم را که آنجا حضور دارند را می گیرم و مادر زنم به داشتن چنین داماد پرتوان و ورزشکاری مفتخر می کنم و خانمم را هم پیش خواهرهایش سرافراز".

دوباره سکوت حکمفرما شد و همه به فکر فرو رفتند، حتی تورلیدرمان هم به فکر فرو رفت، یادش نمی آمد آخرین باری که به فکر فرو رفته بود چه تاریخی بود.

ابرها بالای سرمان شکل می گرفتند و در یک دنیای دوبعدی به سمت شرق می رفتند. آسمان را نقاشی می کردند و گاهی دستی سرو گوش قله ها می کشیدند، نرم و آهسته. برف ها روی قله پشتی خود را از پرتو نور پنهان می کردند تا خورشید سپیدی رویشان را نرباید و جاذبه توان در جای خود ماندن را از ایشان نگیرد تا جاری سازد و از بالا به پایین بکشاند. اما این کشمکش که هر لحظه در گوشه ایی وجود داشت باعث نمیشد انتظار شنیدن پاسخ از گروه به فراموشی سپرده شود. چشم ها در چشم ها گره می خورد و ذهن ها به دنبال یک جواب مناسب می گشت تا اینکه نگاه ها به سیمای یک همنورد دیگرمان خیره شد، حتماً می پرسید چرا او؟!!!

چون خیلی ساکت بود شبیه آدمهای افسرده، انگار جمع دلش می خواست چند کلامی از دهان او بشنود، به او گفتند شما چرا به کوه می آیید؟

به آرامی شروع به پاسخگویی کرد، کمی با سختی، کلمات یکی یکی برزبانش جاری می شد گفت: من سعی می کنم از تنها روز هفته که در خانه هستم استفاده کنم و آرامش پیدا کنم. من اولش فکر کردم چه خوب برای پیدا کردن آرامش به کوه میآید اما با ادامه سخنانش پی بردم منظورش این است که همان یک روز را هم حاضر نیست در خانه بماند تا آرامشش بهم بریزد.

یادم آمد او همانی بود که در راه با موبایلش صحبت میکرد و صدای پشت خط به او می گفت:"هرجایی که رفتی شب هم همانجا بمان"

بله اون صدا صدای همسرش بود و چاره ایی نداشت جز ادامه مسیر، دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت و شاید اون لحظه همه داشتیم فکر می کردیم چگونه نجاتش بدهیم ولی مگر می شد، اگر ده نسلمان هم پولهایش را روی هم می گذاشت گوشه ایی از مهریه را نمی توانست تامین کند آنهم عندالمطالبه، علی الراس و یکشف السوء.

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

دوباره آسمان لباس نویی برتن کرد و خورشید زیرزیرکی نگاهی کرد واز ما دلخور، چراکه ما راجع به او صحبت نمی کنیم و از این دست جملات که در هر داستانی نویسنده برای اینکه بربار ادبی اثر خود بیافزاید، کلی کاغذ حرام می کند، من هم برای به تصویر کشیدن شکوه ایستادن بر فراز قله ایی سترگ لازم می دانم از ابعاد این پیروزی کم نگذارم. با توجه به اینکه کاغذ هم نیست بلکه روی مانیتور است مثل آیینه تور لیدرمان که هرچه در آن نگاه کند چیزی ازش کم نمیشود.

** ** ** ** **

وقتی رستم با افراسیاب رودر رو شد سیمرغ به رستم گفت که او رویین تن است. فقط چشمهایش آسیب پذیر است و لذا رستم با یک تیر دو شاخ چشمان او را هدف گرفت و کار را تمام کرد.


ناگهان تورلیدر محبوبمان رو به من کرد و گفت: شما چرا به کوه می آیید؟ من که در آن لحظه انتظار چنین پرسشی را نداشتم و به قول معروف جاخورده بودم ونمی دانستم چه بگویم اومدم بگم هدف مهمان بودن یک وعده ناهار در جمع دوستان در یک روز تعطیل است که انگار سیمرغ بر من نیز نازل شد و مرا از این سخن برحذر داشت چرا که از جلسه بعد دست زیاد می شد و سفره ها تبدیل به زیرانداز می شد و دیگر انگیزه ای برای من باقی نمی ماند تا به کوه بیایم وقله ها را ببوسم این همه چیزهای بوسیدنی توی دنیاست، تازه جمعه ها تلویزیون برنامه هاش هم بهتره.

مثل رخش که هنگام کارزار تا رکاب در باتلاق فرو رفته باشد، من هم همانطور، البته کمی بیشتر.داشتم فکر می کردم که چه پاسخی بدهم که هم از محبوبیتم در گروه کم نشود هم از اعتبار تربیت صحیح خانوادگی ام کاسته نشود که ناگهان هیچ اتفاقی نیافتاد که به دادم برسد.

به نظرم آمد تدبیری به کار ببرم و کمی وقت بخرم، گفتم دوستان به احترام تورلیدر اجازه می خوام بعد از ایشان پاسخ دهم و همه تایید کردند به جز اون همنوردمان که هنوز تو فکر بود و شاید داشت سکه های خزان* آزادیش را می شمرد. تورلیدر بزرگوار که انتظار پاسخ گویی نداشت، دست چپش را زیر روسری گل بهی اش برد و با نوک انگشت موهای خود را خاراند و گفت: خوب کوه خوبه دیگه، قشنگه البته هم سربالایی داره هم سرازیری مثل زندگی، هم سربالاییش سخته هم سرازیریش به زانو فشار میاره. تازه خواهرم هم توکوه با شوهرش آشنا شده خیلی هم راضیه همیشه میگه همینکه معتاد نیست خدا را شکر.

بعد اضافه کرد"من کوه را دوست دارم هواش خیلی خوبه پوست آدمو شاداب می کنه فقط کاشکی صداوسیما ما کوهنوردها را هم مثل فوتبالیستها نشان می داد تا تو فصل جابجایی هم بتونیم بریم خارج واسه خارجیها کوه پیمایی کنیم، بهمون ویزا بدن، پاداش بدن، اقامت بدن...بعد افزود "اصلاً چرا تو دانشگاه دو واحد کوهنوردی نمی گذارند تا فرق بین بچه خرخون ها با اونهایی که واقعاً استعداد دارند معلوم بشه؟!"

دوباره سکوت برقرار شد و همه به جمله آخر تورلیدرمان فکر می کردند، رابطه کوه، استعداد و خرخونی!!"

آنقدر جو سنگین شده بود که همه فراموش کرده بودند قرار بود من سخن به زبان بیاورم، اون خواهرمون که می خواست روی قله آرزو کند یه مرتبه زبان به سخن گشود و مرا خوشحال کرد.

گفت: دوستان امروز من درس بزرگی گرفتم. فهمیدم چرا آتشکده ها و پرستشگاه ها را بالای کوه می ساختند. همه پرسیدند چرا؟ ادامه داد برای اینکه کوه ها به یک دردی بخورند. که ناگهان چند نفر بلند شدند تا خود را از پرتگاهی به پایین پرت کنند و چند نفر هم دنبال تخته سنگی گشتند تا سر خود را به آن بکوبند که خوشبختانه نه دره ای بود و نه تخته سنگی درآن اطراف.

تنها یک نفر تحمل خود را از دست نداده بود و به آرامی توضیح داد که اگر کوه نبود ای بسا ما هم نبودیم چرا که در زمستان کوه ها، برف ها را در آغوش می گیرند و تابستان اجازه می دهند جاری شوند تا ما کشاورزی کنیم، دامداری کنیم و زنده بمانیم. گاه باعث تشکیل ابرها می شوند و تغییرات آب و هوایی ایجاد می کنند، رودها را شکل می دهند و توضیحات بیشتر. آهنگ صدایش مرا یاد پسر همسایه مون انداخت "آقا سهیل" خیلی با کمالاته. در واقع اون مرا راهی کوه و کوهستان کرد، به من می گفت بروکوه زندگیتو عوض می کنه و اتفاقاً هم روی من تاثیر فراوان داشت چون من نه آبگوشت دوست داشتم نه ترشی لیته ولی از وقتی تو کوه با بچه ها هم غذا شدم هم آبگوشت خور شدم هم ترشی خور! آخ آخ مخصوصاً اگه گلپر درشت توش باشه وقتی میاد زیر دندون عطرش می پیچه تو دهن. حرفهای دیگه ای هم می زد مثلاً می گفت در کوهستان سکوت را می شنوی، صدای پای آب را، صدای برف را می شنوی، دور را می بینی، خیلی دور. گاهی گوشتو به گیاهی نزدیک کن رازی در دل دارد، شاید به تو بگوید. مزه تشنگی را می فهمی، وقتی سرما مغزت را منجمد می کند فاصله بین بودن و نبودن را می فهمی و از اون بالا دنیاتو می بینی که چقدر کوچک است!

ولی نمی دونم با این همه معلومات چرا هیچ اشاره ای به مزه وعطر گلپرتوی ترشی نمی کرد! وای خرابتم گلپر!

درست حدس زدید نوبت من شده بود، درست مثل این مصاحبه های تلویزیونی که کارشناس می پرسد ومسئوول می گوید: "در راستای هموار سازی وظایف مسئوولین و به منظور خدمت رسانی به آحاد مردم، ساز و کارهای لازم نهادینه شده تا با استفاده ابزاری از رسانه های اجتماعی و حل مسائل چالش برانگیز، حقوق مسلم اقشار آسیب پذیر به موقع پرداخت گردد و همزمان راهکارهای راهبردی همسو با شکستن حباب کف بازار و زیرساخت های ناباروری با هدف خودباوری و برون رفت از چشم انداز زود بازده رانت یارانه ای در صحن غیرعلنی شفاف سازی شود"

من هم جملات آقا سهیل را بی آنکه معنی هیچکدام را بفهمم مو به مو به زبان راندم.

باز هم سکوت حکمفرما شد. توی دلم دعا کردم از ارزش تربیت خانوادگیم نزد گروه کاسته نشده باشد و بازهم شاهد بازکردن دبه های ترشی سرناهار به افتخارمن باشم.

دهنم خشک شده بود و هوس چای کردم. یک کتری داشتم شبیه کتری چوپانها که تو فیلمها نشان می دهند کج و کوله و سیاه، یک بطری آب هم سر راه از چشمه پر کرده بودم درآوردم و به گروه پیروزمندمان گفتم بچه ها با چای موافقید؟

چند نفر گفتند بله، به سرعت آتش به پا کردیم و بساط چای برقرار شد، تورلیدرمان مثل قدیسین که بخواهند چیزی راتبرّک کنند با قاشق چای خوری داخل قوری را هم زد و گفت: اینجوری بهتر دم می کشد و من به شکرانه پروردگارکه چنین تورلیدری را نصیبمان کرده اولین استکان چای را به او تقدیم کردم. او نیز در ابراز لطف به من رو به گروه کرد و گفت: دوستان آقای... (منظورش من بودم) را اینجوری نگاه نکنید، ایشون یه روزی واسه خودش آدمی بوده! من پی بردم جملاتی که چند لحظه پیش بیان کرده بودم در این برداشت بی تاثیر نبوده والا پسته معمولی و پسته خندان هر دو پسته اند ولیکن این کجا و آن کجا؟


ما ز بالاییم وبالا می رویم

ماز دریاییم و دریا می رویم

ما از این جا و از آن جا نیستیم

ما ز بی جاییم و بی جا می رویم

.

.

ای کُه هستی ما ره را مبند

ما به کوه قاف و عنقا می رویم.

پس از یک ماراتن نفس گیر پرسش و پاسخ، گروه به این باور رسیده بود که نه تنها قله های کوه ها را فتح میکند بلکه قله های معرفت را هم در زیر چنگال دارد.

با طنین فریاد یکی از خواهرها با شعار ماشا... گروه، نفرات به سختی از جا برخاستند تا به ادامه راه بپردازند. با شعار تا جون تو تن ماست / کوله رو کول ماست حرکت را آغاز کردیم. تو مسیر هر همنوردی که به دیگری می رسید این پیروزی را تبریک می گفت و چند نفر هم از همدیگر امضاء می گرفتند تا برای اثبات این فتح شاهد داشته باشند. یک نفر پیشنهاد تدارک لوح کرد تا یاد این حرکت قهرمانانه جاودانه شود. دو تا از دوستان هم پذیرفتند تا الواحی در خور این پیروزی تهیه کنند و افتخار بدست آمده را جاودانه سازند.

قهرمان داستان یعنی تورلیدر محبوبمان هم پذیرفت زیر الواح را امضاء کند تا تاییدی باشد بدون خدشه، انکارناپذیر و خاطره انگیز براین پیروزی. حتی پیشنهاد کرد پدرش هم یک امضاء دیگر زیرش بکند که دوستان راضی به زحمت نشدند.

مطمئن بودم همنوردان این لوح را در گوشه ایی امن نگاه می دارند و به آن بها می دهند و هرگز کنار دفترچه بیمه یا مدرک دانشگاه یا سند ازدواج قرار نمی دهند، قدرش را می دانند و به آن افتخار می کنند.

چیزی به پایان راه باقی نمانده بود. نگاه های رضایتمند گروه در هم گره می خورد و به هم تبریک می گفتند. داشتم فکر می کردم فدراسیون کوه نوردی چرا در دامنه ها افرادی را استخدام نمی کند تا برای کوهنوردان اسپند دود کنند، به این ترتیب هم کارآفرینی می کرد هم دود ناشی از آن مثل فانوس دریایی راهنمایی بود برای پیداکردن راه.

پاکوب ها مثل رودی که به دریا می ریزد محو می شدند. ثقل زمین هم انگار کشش کمتری به جرم تنمان داشت و تمایل به زمین زدنمان نداشت. آسمان و زمین به دو خط موازی تبدیل می شدند و هرچه پایینتر می آمدیم و دیوارهای زندگی جلوی دیدگانمان بلندتر می شدند و این تجربه که برای دیدن پشت دیوار لازم نیست دیوارها را خراب کنیم کافیست از بالا به آن نگاه کنیم، در ذهنمان قویتر می شد.


عکاسمان داشت به دوربینش ور می رفت، تورلیدرمان آخرین نگاهش را به آیینه اش می انداخت، من به دوستمان که ترشی مخلوط آورده بود نزدیک می شدم تا دستورآن را بپرسم و یکی از خواهرهایم هرچند که خواهرمان نبود اما بهر حال خواهر برادرش که بود و از این رو حق خواهری بر جامعه داشت، داشت آخرین نگاهها را بر قله که نه بر خاطره اش می انداخت.

خواهرها با خطاب کردن نام یکدیگر با یک "جون" اضافه در انتها و برادرها با اضافه کردن یک "آقا" اول اسم هم از هم خداحافظی می کردند.





Report Page