pt. 1

pt. 1


لپ‌های نرمش با هر تعریف کوچیکی رنگ عوض می‌کردن، هر چند مطمئنم که این اولین بار نیست که برای ظاهرش تحسین میشه، ولی خودش نمی‌دونست چقدر دوست داشتنیه؟

تمام مدتی که این افکار تو سرم می‌چرخیدن، با لبخند محوی به پر شدن دهن کوچولوی موجود بامزه رو به روم با مرغ سوخاری نگاه می‌کردم.‌

با اشتها غذا میخوره و خرده‌های پودر سوخاری دور لباشو گرفته، شاید برای همین چیز‌‌ها باشه که با نگاه کردن بهش هم میتونم سیر بشم.

تا الان چندین بار اون لپا رو گاز گرفتم، نمیدونم چرا الان برای جلو بردن دستم و پاک کردن دور لباش مرددم.

ذهنم به یه سمتی حرکت می‌کنه و کلماتی که از دهنم خارج میشن به یه سمت دیگه. چطور به بحث راجع به دامن کوتاه یکی از مشتریا رسیدیم؟

در هر صورت، اینجا افکار و کلماتم در یک راستا حرکت کردن. 

" به تو بیشتر میاد، تو رون‌های تو‌پرتر و پوست سفید‌تری داری" 

دوباره رنگ عوض کرد. نمی‌دونم این حجم از هیجان زده شدن برای خجالتی شدن یک انسان بالغ عادی به حساب میاد یا نه، ولی کنترل کردن لبخندم سخت شده بود. 

می‌خوام دوباره گازش بگیرم. حتی ببوسمش و تو بغلم فشارش بدم و صرفاً بخاطر بامزه بودنش نباشه. 

چیزهای خیلی بیشتری با این پسر می‌خوام. 

نمی‌دونم اون چه حسی داره، شاید معذبش می‌کنم که این همه خجالت می‌کشه؟ اونم به همین اندازه می‌خواد منو ببوسه؟

Report Page