pt. 3
بامزهتر شده، با این فرق که اجازه بوسیدنشو دارم، اجازه فشردنش و بو کشیدن عطر گردنشو دارم و میتونم بهش بگم که 'عاشقتم'. بهترین بخش ماجرا؟ اون هم متقابلاً جوابم رو میده.
به همون اندازه که احساس خوششانسی و آرامش میکردم، ترس تغییر کردن همه چیز رو داشتم.
همونطور که گفتم، هیچ راه برگشتی از این نیست. اون کسیه که دوست دارم کنارش بمونم، نوازشش کنم، مژههای خیسشو خشک کنم، دستشو حین رد شدن از خیابونها بگیرم، قسمتهای بزرگتر خوراکیها و غذاهای خوشمزه رو به اون بدم، اگه از تاریکی ترسید دستشو فشار بدم، سوسکها و عنکبوتهارو براش بکشم، سرشو روی بازوم استراحت بدم، هر چیز بامزهای که منو به یادش میندازه رو براش بخرم، براش شعر بخونم و بنویسم، برای ماه و گلدونهام ازش حرف بزنم، گلهای کوچیک سفید رنگ بین موهاش بذارم و صورتش رو ببوسم.
حقیقت این که خوششانس بودیم از ترسهام بزرگتر شده بود، خیلیها کل عمرشونو برای پیدا کردن چیزی که ما داریم صرف میکنن.
همه چیز بهتر میشه.