Ppp

Ppp

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#ادامه_پارت_۳۰۶

اما...شده از یه نفر بشدت عصبانی باشید اما تا چشمتون بهش میفته بجا اخم لبخند میزنید و از دیدنش کیف کنید!؟

من دقیقا همچین احساسی داشتم.....هرچقدر هم که از ایمان عصبانی میشدم باز وقتی میدیمش به اندازه ی روز اول عاشقش میشدم...

اصلا فکر کنم من نباید بهش بی توجهی کنم...یه جورایی باید اونقدر بهش عشق بورزم که مینا هیچ رقمه نتونه بیاد سمتش.....

چشم از چشماش برداشتمو خودمو انداختمو تو بغلشو گفتم:

-نه...

دیدم که لبخند زد و بعد دستاشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:

-گربه تپلوی من!

دلم میخواست تا خود صبح تو آغوشش بمونم چون میدونستم از این بعد دیگه خیلی خیلی کم و به ندرت میتونم باهاش حرف بزنم یا بدون ترس ببینمش....

سرمو از رو شونه اش برداشتم و لبخندزنان نگاهش کردم...من از اون دسته آدمایی بودم که تو ثانیه عصبانیتشون پر میکشید و جاشو به خوشحالی میداد...

دستاشو قاب صورتم کرد و شستشو رو لبهام کشید...

ناخواسته چشمام رو بستم.....انتظار یه اتفاق شیرین رو میکشیدم که خیلی زود رخ داد....

لبهاشو رو لبهام گذاشت و من فهمیدم که باید همراهیش کنم.....

حس خوبی بود....و چقدر خوشحال بودم که مینا خیانت کرد تا کسی رو از دست بده که از نظر من نمره نداره!

اون حالا مال من شده و من با هیچکس تقسیمش نمیکنم...با هیچکس....

همونطور که لبهامو میبوسیدوتا دستش رو آهسته روی سینه هام گذاشت و مالوند....

بوسه هامون بیصدا و صامت بود و حتی نمیشد از لذت ناله کرد....

واسه یه لحظه لبهامو ول کرد.....

زل زد تو صورتم و با لبخند گفت:

-دوست دارم گردنتو بخورم ولی نمیشه....

نفس زنون و درحالی که همچنان درحال لذت بردن از حرکت دستهاش روی سینه هام بودم پرسیدم:

-چرا نمیشه!؟

-چون کبود میشه و داداشات میان سراغم....

دستمو رو دهنم گذاشتم و به سختی جلو خنده مو گرفتم...!

لپمو کشید و گفت:

-میخندی!؟؟ باید گریه کنی!

-چرا....

-چون من‌ نمیزارم بری....

اینو گفت و بدون اینکه به من فرصت بده بغلم کرد و بردم سمت تخت....درارم کرد و خیمه زد رو تنم....

یه لب کوتاه ازم گرفت.....نگران گفتم:

-ایمان بزار برم الان یلدا بیدار میشه....

خمار گفت:

-نترس بیدار نمیشه...بعدشم...الان و حالا کی مهمتر و واجبتر از من....

دوباره سرشو خم کزد و ازم لب گرفت...اینبار اما دستهاش همه جای تنپو لمس میکردن و بهم حس خوبی میداد....

شکم...کمر...بازوهام...دیگه خودمم کم کم داشت حالم خراب میشد تا وقتی که دستشو وسط پاهام برد.....

ناخواسته پاهامو بهم چفت کردم....

مشخص بود کنترلی رو خودش نداره....

پاهامو ازهم باز کرد....و با دستش فشار بیشتری آورد.....

دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبهاشو با لذت بوسیدم.....

Report Page