Post-chi-1

Post-chi-1

رمان پستچی

🍏

رمان جذاب «پستچی»

نویسنده: چیستا یثربی


(قسمت اول)

چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! 

انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. 

از آن روز، کارم شد هر روز براي خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، براي نامه هاي سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی براي خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. 

تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و براي اینکه مادرم شک نکند، میگفتم براي یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرك کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت. هیچ وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! 

و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود. 

- چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ 

تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره بی حیا! ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوار شو! 

متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزك پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روي زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! 

مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ 

مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. 

از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیري آمد، به او گفتم آن آقاي قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا! 

دیگر چیزي نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! 

از آن به بعد هر وقت صبح ها صداي زنگ در میشنوم، به دخترم میگویم: من باز میکنم! 

سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. 

دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم. 

گفتم: «چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!»

دخترم فکر کرد دیوانه ام!...

ادامه دارد... 🔜

—-------------------------—

🍏کانال‌ کاریابی ‌پیشگام

https://telegram.me/pishgamKar

🍏

Report Page