Pmv
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬#ادامه-پارت-343
یلدا به لحظه تلخ جدایی فکر میکرد و من به لحظه ی شیرین تنها شدنم با ایمان.....خلاصه خیلی خوشحال و شاد و قبراق شده بودم و تمام اون غم از نهادم پر کشید و جاشو به خوشحالی عمیقی داد....
یلدا و امیرحسین رو رسوندیم ترمینال و از ماشین پیاده شدیم....
هوا یکم گرم شده بود....نگاهی به اطراف انداختم...اطراف واقعا شلوغ بود...گرما یه طدف...سروصدا یه طرف...دادزدنهای راننده ها یه طرف....
یکم گپ زدیم تا وقتی که بالاخره یلدا و امیرحسین هم رفتن....
ما همونجا تکیه به ماشیم دور شدنشون روتماشا میکردیم....و فکر کنم لحظه به لحظه قند تو دلمون آب میشد!
نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد...البته این واسه وقتی بود که مطمئن شده بودیم اونا دیگه فاصله گرفتن و دیدی به ما ندارن....
لبخند دندون نمایی زدمو نگاهش کردم که گفت:
-خب...درسته وقت کم اما فکر کنم واسه یه خلوت دونفره این بهترین زمان ممکن باشه.....بدوسوارشو...
خنده کنان سوار ماشین شدم....
صدای موسیقی رو زیاد کردمو گفتم:
-وای ایمان چی میشه بدون ترس و نگرانی کنارهم وقت بگذرونیم...
بدون ترس ازحاج آقا!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
-به زودی!
به زودی عجب جمله ی کوتاه قشنگی بود....با ذوق پرسیدم:
-واقعا!؟؟ به زودی!؟
یه نگاه عاشقونه بهم انداخت و گفت:
-آره....دیگه خودتو از همین حالا آماده کن....
-واسه چی؟
-واسه خواستگاری...واسه مراسم چایی....واسه شب اول.....