Pmv

Pmv

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۹




تا رسیدم توی اتاق فورا تمام لباسهامو از تن درآوردم و پرت کردم رو زمین و دویدم سمت حموم....

رو به روی آینه ایستادم و بدنم رو با دقت از نظر گذروندم....جز روی سر سینه ام جای دیگه ای از بدنم خبری از خونمردگی نبود....

دستمو به کاشی های سرد تکیه دادم و با روی هم گذاشتن چشمام نفس راحتی کشیدم....

خدایا شکرت که تنم کبود و خونمرده نبود و رد جنایتی که کردم نمونده بود .....

دوش گرفتم و اومدم بیرون....

تمام فضاهای این خونه ی سوت کور رو کنجکاوانه سرک کشیدم تا رسیدم به اتاق خواب مشترک نوشین و مهرداد....

یه اتاق بزرگ و بی نهایت شیک با دکوراسیون و طراحی رنگ کرم-شکلاتی....و چیدمانی که بخاطر فرم اتاق همه حالت نیم دایره ای و قوس مانند داشت....

تخت درست رو به روی یه پنجره ی سرتاسری قرار داشت که رو به حیاط سرسبز باز میشد.....

به تابلوهای بزرگ عکسهای عروسیشون که جای جای دیوار میشد دید، نگاه کردم و همه رو با دقت از نظر گذروندم.....

اونا که اینقدر تو روز عروسیشون و تو این عکسهای دونفرشون عاشقانه همدیگرو بغل کردن پس چرا اینقدر تو واقعیت باهم سردن و ازهم دورن....!؟

به تابلوی تکی نوشین خیره شدم...به لطف فوتوشاپ و اغراقهای گرافیگی تو عکس شبیه یه دختر 18ساله بود...و من نمیدونم چرا حس میکردم حتی تو عکس هم سرزنشوار داره منو نگاه میکنه....

لب گزیدمو سر پایین انداختم  ...آهسته گفتم:



" دختر خاله به خدا اون خودش اومد سراغ من.. .اون بود که گفت منو دوست داره....اون بودکه اومد توی اتاقم...اون بود که گفت دوستم داره....اون بود که... "



آه کشیدم و فورا و قبل از اینکه زیر نگاه های اون قاب عکس لعنتی ذوب بشم از اتاق زدم بیرون و با بستن در اینبار به سمت آشپزخونه رفتم....

این خونه همیشه همینقدر ساکت بود و با وجود شکوه معماری و دکوراسیون وفضاهای شیکش اصلا صفا نداشت...

برای خودم یه چایی درست کردم و چون دلم میخواست سرگرم بشم و این سکوت لعنتی هی تو فکر فرو نبرم و من خودخوری نکنم تصمیم گرفتم یه چیزی برای شام درست کنم....

اولین چیزی که برای درست کردن و با توجه به مواد در دسترس به ذهنم رسید ، برنج و مرغ بود ....

اول برنج رو درست کردم و بعد سرگرم پختن مرغ شدم...ساعت حدودهای هفت هشت بود که در باز شد..

پاهام ناخواسته سس شدن و خواب رفتن آخه فکر میکردم مهرداد اما خوشبختانه اون نبود....

تا نوشین بلند بلند "سلام" داد نفس عمیقی از ته ته وجود کشیدم و پلکهامو آروم بازو بسته کردم...

اومد سمت آشپزخونه و گفت:



-وای عجب بویی...تو غدا پختی!؟



لبخندی بی سرو تهی زدم و گفتم:



-سلام دخترخاله....آره...برنج و مرغ درست کردم....



انگار که خیلی براش غیر طبیعی باشه گفت:



-چرااا ؟؟؟ خب زنگ میزدیم رستوران یه چیزی میاوردن ....آخه عشقم تو اومدی اینجا درس بخونی...نه اینکه هی واسه ما غذا درست کنه....من راضی نیستم تو توی زخمت بیفتی....



-نه چه زخمتی دختر خاله...خودم دوست داشتم یه چیزی درست کنم....



-پس من برم لباس عوض کنم بیام...راستی ...



مکث کرد ..دست برد توی کیف پولش و چندتا تراول گذاشت روی اوپن و گفت:



-صبح ندیدمت که بهت پول بدم...اینارو داشته باش شاید لازمت شد...هزینه اومد و رفت تو تهران سخت...



خیلی زود گفتم:



-نه نه...اصلا دخترخاله....من پول نیاز ندارم....



پولهارو برداشتم و به سمتش گرفتم اما اون عقب رفت و گفت:



-بگیر دیگه بهار جان ..چیز زیادی نیست ...من میرم لباس عوض کنم ...زود میام...



اون رفت و من به پولهای توی مشتم نگاه کردم....فکر کنم پونصدهزارتومنی میشد....میتونستم یکمش رو خودم بردارم و بقیه اش رو بفرستم برای مامان هرچند که دلم نمیخواست از کسی پول قبول کنم اما....اما دیگه باخودم تعارف و رودربایستی که نداشتم....

پولهارو گذاشتم تو جیبم و بعد یه چایی برای نوشین ریختم....

آخ چقدر احساس شرمندگی میکردم...

اون به من لطف میکرد و من بهش خیانت....


چند دقیقه بعد نوشین درحالی که لباسهای خونگیش تنش بودن شاد و ختدون اومد بیرون...موهای رنگ شده اش رو با کش دم اسبی بست و همونطور که انگشتاشو تو چتری هاش میکشید تا مرتبشون کنه اومد رو صندلی پشت اوپن نشست و گفت:



-به به...عجب چایی ای....این خوردن داره هاااا....



لیوان رو برداشت و همونطور که چاییش رو باخونسردی و ذره ذره میچشید گفت:



-قبلا به چایی اعتیاد داشتم...ولی از یه جایی به بعد ترکش کردم و جای سبز رو جایگزینش کردم....اما از خیر این نمیتونم بگذرم...




رو به روش نشستم...روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم...لبخند تلخی زدم...حتی نمیتونستم لبخند بزنم دیگه...

مهرداد...مهرداد...کاش منو وسوسه و وارد این رابطه نمیکردی....که حالا حتی روم نشه تو چشمای دخترخاله نگاه کنم.....

Report Page