Pln

Pln

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#پارت_۶۸



✨✨  تیغ زن  ✨✨




خودمو کشیدم سمتش....دستمو روی کمرش انداختم و پلکهامو روهم گذاشتم تا بفهمه دوست دارم بوسم کنه.....

سرش رو که خم کرد ،

برخورد نفس داغش مور مورم کرد.....

دستهام آهسته بالا اومدن و روی شونه هاش نشستن..... 

چند ثانیه بیشتر نگذاشت که نرمی لبهاشو روی لبهام حس کردم....

ودرست همون موقع بود که تمام سلولهای بدنم به تکاپو افتادن و بدنم ناخواسته جلوتر رفت تا از جلو بهش بچسبه....

سر هامون بصورت مخالف کج میشدن و لبهامون رو لبهای هم فشرده میشد‌....

رفته رفته اون بوسه ی آروم افتاد رو غلتک و شدید و شدیدتر شد.....

تو همون حالتی که تقریبا توی آغوشش بودم پاهامو دور کمرش حلقه کردم و لب پایینیش رو تو دهنم فرو بردم و با شدت زیادی میک زدم.....


مت تقریبا یه جورایی داشتیم به واسطه ی یه بوسه واسه یه سری لذتهای دیگه مقدمه چینی میرفتیم....اما،

وسط انجام اون کارای خفن یه ضدحال اعصاب خراب کن به وجود اومد....


یکی به صورت رگباری در زد و بعدهم به دو ثانیه نکشیده اومد داخل.....

خب اون یه نفر کی میتونست باشه جز مژگان فضولی که میخواست از همچی سردربیاره.....!!!


تا درو باز کرد و اومد داخل من و حامی به سرعت ازهم فاصله گرفتیم و هرکدوم یه طرف نشستیم...

لبخند خبیثی زد و سلام کرد....از اون لبخندها که میگه "فهمیدم داشتین چیکار میکردین"!


آخ که اون لحظه اگه خونشو بهم میدادن همه رو میخوردم!!!


حامی با خوش رویی جوابشو داد و گفت:



-سلام عزیزم....چطوری!؟



وقتی داشت جواب احوالپرسی های حامی رو میداد نگاه فوق عصبانی ای بهش انداختم و گفتم:



-مژگان در زدن چیز بدی نیستااااا....کار شاخی هم نیست.....



خودشو زد به اون راه و گفت:



-عه من که در زدم!!!



با چشمهام براش خط و نشون کشیدم...من خواهر خودمو خوب میشناختم....اون چند مشت آرومی که به در زده بود صرفا به این خاطر بود که رفع تکلیف کرده باشه و توهمچین وضعیتی یه اونطور جوابی به من بده!


من که تعارفی نکردم اما خودش اومد پیشمون و رو تخت نشست.....کت روی شونه هاش رو از  انداخت عقب و گفت:



-هوووووف....چقدر خسته شدم.....پاهام خیلی درد گرفتن.....



چیزی که از مژگان تو ان لحظه زیاد تو چشم میزد سینه های بیرون اومد از لباس دو بنده ی شبنماش نبود بلکه کبودی و خونمردگی روی گردنش بود که دعا دعا میکردم چشم حامی نره سمتش....


البته چون موهاش آزاد و رها بود یه جورایی اون قسمت رو پوشش میدادن اما خب کافی بود یه وری بشن یا عقب برن....اون موقع کاملا مشخص بود....

منم اصلا دوست نداشتم حامی در مورد مژگان فکرای مختلف و منفی ای به سرش بزنه واسه همین دستپاچه گفتم:



-مژگام بلند شو برو تو اتاقت و لباساتو عوض کن....بلندشو بو .....



خندید و گفت:



-باشه میرم....بزار اول خستگی در کنم....با حامی جون سلام و علیک کنم....



خنده اش بی دلیل بود....ولی همین خنده ی بی دلیل خودش یه دلیل داشت اونم این بود که احتمالا تو اون مهمونی یه غلطایی کرده....



حالا بدتر از لباس و خونمردگی و خنده های بی دلیلش بوی گند دهنش بود....بوی گندی که بخاطر خوردن مشروب بود قطعا!

نیششو تا بناگوش وا کرد و به حامی خیره شد و گفت:


-دلم برات تنگ شده بود تو چرا زود زود به ما سر نمیزنی.....



وای که توی اون لحظه چه استرس وحشتناکی رو داشتم تحمل میکردم....

حتی رو سینه اش هم رد خونمردگی بود.....

حالا باید چجوری اینو مینداختم بیرون.....!؟

Report Page