𝑷𝒍𝒂𝒚𝒆𝒓

𝑷𝒍𝒂𝒚𝒆𝒓

|𝑷𝒖𝒍𝒑 𝑭𝒂𝒏𝒕𝒂𝒔𝒚|
.⸙͎𝐒𝐜𝐞𝐧𝐚𝐫𝐢𝐨.⸙͎

زندگی مثل بازی دوئل میمونه

یا میکشی و زنده میمونی ، و یا کشته میشی و میبازی!


این دقیقا قانونی بود که دخترک می بایست ازش پیروی میکرد حتی اگه در طول این بازی عاشق حریفش هم میشد ، باز هم در آخر مجبور بود ماشه رو روش بکشه!

.


.


.

با شنیدن صدای ضعیف موبایل دستش رو روی میز کوبید و پلکای خسته‌ش رو از هم فاصله داد

بی‌حال بدن سست و ظریفش رو از روی تخت بالا کشید و مشغول ماساژ دادن شقیقه های دردمندش شد

نفس عمیقی کشید و در همون حین نیم نگاهی به جسم بزرگ و ورزیده ی مردی که با بالاتنه ی برهنه‌ ای روی تخت خوابیده بود انداخت


با اکراه از روی تخت پایین اومد و به طرف آیینه ی کوچیکی که گوشه ای از دیوار مجلل اون خونه نصب شده بود حرکت کرد

دستی روی موهاش کشید و با نمایان شدن قسمتی از گردن کبودش نیشخندی روز لبهاش نشست


نمیتونست منکر این بشه که نشونه های مالکیت نامجون که شب گذشته روی بدنش حکاکی شده بودن رو دوست نداره !


از روی میز بزرگ روبه روش پاکت سیگاری برداشت و بعد از برداشتن نخی از سیگار برگش به طرف پنجره ی بزرگ اتاقشون قدم برداشت

با فندک سبز رنگی سیگارش رو روشن کرد و ناشتا کامی ازش گرفت و دود غلیظش رو توی ریه هاش فرستاد


با شنیدن صدای راه رفتن شخصی توی اتاق بی اهمیت به کام گرفتن از دود تلخ سیگارش ادامه داد که یکباره سرش به سمت عقب کشیده شد

با حس کنده شدن تار موهاش و تیر کشیدن سرش 'آخی‌' گفت و ناخداگاه سیگارش رو روی زمین انداخت


_بهت گفته بودم فقط من اینجا حق دارم اون لعنتی رو بکشم!

تنها چیزی که تو باید ازش کام بگیری لبهای منه ...


نامجون بلافاصله لبهاش رو روی لبهای خشک شده‌‌ی دختر کوبید و با شهوت مشغول بوسیدنش

شد


مک های محکمی به لبهاش میزد و با گاز های ریزی که از اون دو تکه گوشت میگرفت موجب خونریزیشون میشد

کوچکترین اهمیتی به مشت های مکرر دختر نمیداد و فقط سعی داشت با زبونش جای جای دهن داغ اون رو فتح کنه

بالاخره بهاش رو با صدای دلنشینی از روی لبهای دخترک جدا کرد و نگاهی به صورتت بیحالش انداخت


باز هم یکی از شخصیت های نه چندان جذاب و هیولایی اون مرد خودش رو نمایان کرده بود!

با دست آزادش صورت صاف نامجون رو به آرومی لمس و انگشتای کشیده‌ش رو روی پوستش به حرکت درآورد


-میدونی ... این شخصیتت رو فقط وقتی پای سکس در میونه دوست دارم ...


بی شرمانه جمله‌ش رو به زبون آورد و نگاه خمارش رو به لبهای مرطوب پسرک داد


نامجون یک روز مثل یه پرنسس با دختر رفتار میکرد و روز بعدش مثل یک شی برای برطرف کردن نیاز های شخصیش!


اما خب منصفانه نبود اگه تمام تقصیر ها گردن اون پسرک بیمار میفتاد ...


خود دختر‌ک هم خوب میدونست تنها کسی که داره از فرد مقابلش سواستفاده میکنه نامجون نیست!


درسته ...

سخته وابسته‌ی کسی بشی که هر لحظه باید انتظار داشته باشی باهات مثل یه تیکه آشغال رفتار کنه اما گاهی برای به دست آوردن چیزهای بزرگتر اول باید زیر دست و پای بقیه له بشی !


وقتی به عنوان سکس پارتنر با نامجون وارد رابطه شده بود ، حتی فکرش رو هم نمیکرد قراره وارد داستان های رمانتیک تری با اون مرد بشه

از چند شخصیتی بودن اون مرد نهایت لذت رو می برد

دوست داشت گاهی اوقات یکی نازش رو بکشه و گاهی مثل یه اسباب بازی به فاکش بده!


بعضی وقت ها اونقدر غرق اون مرد میشد که کاملا یادش میرفت کیه و برای چه هدفی اونجا ایستاده ؛ اما خب عشق هیچ وقت ذات درونی انسان هارو تغییره نمیده ...


مسلماً اون مرد قابلیت برطرف کردن نیاز هایی بیش از حتی یک نیاز جنسی یا عاطفی ساده رو میداشت!

مطمئنا دلیل موندن اون دختر تو این رابطه فراتر از یه عشق ساده یا نیاز های جسمانیش میبود ...


نامجون با شل کردن قفل دستاش موهای نسبتا کوتاه دختر رو اسارتش خارج کرد و بدون زدن حرف اضافه ای به طرف کتش قدم برداشت و مشغول پوشیدن لباساش شد


اون مرد اونقدرا هم احمق نبود که متوجه ی حرکات و بازی های دخترک نشه

اما اون الهه ی شیطانی اون و مجذوب خودش کرده بود ...

شخصیت های درونیش مدام برای موندن یا طرد کردن اون دختر باهم در جنگ بودن و بیماریه لعنتیش حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای داشت باعث آزارش میشد


-کجا داری میری؟


نامجون بی هیچ حرفی به دختر نیمه برهنه ای که سر راهش قرار داشت تنه ای زد و با سرعت نسبتا زیادی به سمت در حرکت کرد


دیگه قادر نبود اون محیط رو تحمل کنه

نمیدونست اگه برای مدت بیشتری اونجا میموند چه اتفاقی میوفتاد ، تنها چیزی که الان میخواست پایان دادن به این بازیه مسخره بود


دخترک حتی برای بدرقه ی نامجون نرفت و مثل همیشه با دردی که روح ، جسم و بخصوص وجدانش رو فرا گرفته بود به رفتن معشوقش خیره شد

این اولین باری بود که حسی به اسم وجدان درونش بیدار شده بود ...


آیا فقط دلش برای اون مرد میسوخت یا احساسات دیگه ای داشت درونش به وجود میومد؟ ...


با شنیدن دوباره ی صدای تلفنش 'هوفی' کشید و با حرص مشغول تایپ کردن شد


"همین الان از خونه بیرون رفت"


گوشیش رو بی حوصله روی تخت انداخت و بعد از پر کردن لیوان شرابش با همون ست مشکی رنگ جلوی پنجره ی بزرگ ساختمون ایستاد و به رفتن نامجون خیره شد


گاهی از خودش میپرسید 'نکنه منم مثل اون دیوونه باشم ...'


هر روز سعی میکرد خودش رو قانع کنه که از لحاظ روانی کاملا سالمه اما تا کی میخواست به خودش در این باره دروغ بگه؟


نیشخندی به افکارش زد و به طرف کشوی شخصی پسرک قدم برداشت

درش رو به آرومی باز کرد با دیدن ورقه‌ی قرص های مصرف شده‌ش خنده ی مستانه ای کرد

بازی با یه دیوونه ی میلیونر آسون ترین ماموریتی بود که تاحالا به اون دختر محول شده بود ...


اما اگه میدونست مقصد اون مرد اداره‌ی پلیسه هیچ وقت نمیذاشت از خونه بیرون بره

گرچه کی حرف یه دوقطبی رو باور میکرد؟ ...


@PulpFantasy 𓂃

Report Page