Plan
Alvinبا بلند شدن صدای گوشیم، نگاهم رو از نقشهی مقابلم گرفتم و به صفحهی گوشی دوختم.
با دیدن اسم تهیونگ، لبخندی روی لبام شکل گرفت و با لمسکردن دکمهی سبز رنگ اجازه دادم صدای مردونهاش تموم خستگیها رو ازم دور کنه:
-دلم تنگته..
با شنیدن صداش که بیهیچ حرف اضافهی درست مثل یه پسر بچهی تخس، دلتنگیش رو ابراز کرده بود؛ لبخندم وسعت گرفت و زمزمهوار گفتم:
-زود برمیگردم..قول میدم این نقشه آخرش باشه.
با غرغر گفت:
-همین الان...من نمیخوام اون نقشهی کوفتی باعث شه بیشتر از این ازت دور بشم..نزار فکر کنم که اون چهارتا ورق کاغذ ارزششون برات بیشتر از منه!
دستی به پیشونیم کشیدم و با زاری لب زدم:
-تهیونگ لجبازی نکن...قول دادم دیگه.
حتی از پشت گوشی و با وجود فاصلهی نسبتا زیادی که بینمون بود، میتونستم شونه بالا انداختنش رو بعد از این حرفم ببینم.
با صدایی که حالا به خاطر لجبازی کمی حق به جانب شده بود ادامه داد:
-تا کمتر از یک ساعت دیگه اگر توی بغلم بودی که هیچ...وگرنه مجبور میشم بیام و درست مقابل چشم همکاران کولت کنم!
بعد از این حرف، بیتوجه به سکوت سرشار از تعجبم به تماس پایان داد.
گوشی رو روی میزگذاشتم و دستی توی موهام فرو بردم.
با حرص نگاهی به نقشهی روی میز و بعد به ساعت انداختم.
حتی با تصور اینکه به خاطر یه ورق کاغذ آبروم جلوی همکارام به فنا بره، باعث میشد تن و بدنم بلرزه...مخصوصا که از جدی بودن تهیونگ مطمئن بودم!
با کلافگی از روی صندلی بلند شدم و بعد از جمع کردن وسایلم، به منشی خبر دادم و برای گرفتن تاکسی از ساختمون بیرون زدم.
با خروج از ساختمون، به سمت خیابون اصلی به راه افتادم و بعد از کرایه کردن تاکسی، سوار شدم و تا رسیدن به خونه چشمام رو بستم.
دستم رو بالا بردم تا رمز در بزنم اما با باز شدن در دستم توی هوا متوقف شد.
با تعجب نگاهم رو به تهیونگ که به چهارچوب در تکیه زده بود، دوختم.
با دیدنم ابرویی انداخت و ساعتش رو جلوی چشماش گرفت. دستی به چونهاش کشید و گفت:
-اوممممم..۴۵ دقیقه..خوبه!
سری به نشونهی تاسف تکون دادم و بیتوجه بهش داخل خونه شدم.
کیفم رو روی کاناپه پرت کردم و مسیرم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که با کوبیده شدنم به دیوار، برای بار دوم توی اون روز چشمام از تعجب گرد شد.
با دیدن نگاه شیطون تهیونگ که بین لبام و چشمام در نوسان بود، توی اوج خستگی لبخندی زدم.
با قرار گرفتن لباش روی لبام، دستام رو توی موهاش سر دادم و مشغول نوازش موهاش شدم.
لباش رو روی لبام میکشید و با ولع لبام رو میخورد.
زبونی روی لبام کشید که ناخودآگاه نالهی ضعیفی از عمق گلوم به بیرون فرار کرد.
با فاصلهای که بین لبام ایجاد شد، با فرصت طلبی تمام زبونش رو داخل دهنم برد و مشغول کنکاش شد.
با حس داغی زبونش، پاهام شل شد و تهیونگ هم بلافاصله دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو بالاتر کشید.
پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دستم رو به سمت شونهاش بردم.
لباش رو با سر و صدا از لبام جدا کرد و با چشمهای خمار توی چشمام خیره شد.
با دیدن حس نیازی که توی چشمهاش موج میزد، با خجالت سرم رو توی گردنش فرو بردم و این شد مهری روی خواستههاش..
دستاش رو زیر رونهام برد و به سمت اتاقمون حرکت کرد.
من رو روی تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد. دستاش رو دور طرف سرم گذاشت و سرش رو توی گردنم فرو برد و مشغول مارک کردن شد.
دستام رو بالا بردم و اولین دکمهی پیراهنش رو باز کردم.
با اینکار، سرش رو بالا آورد و با شیطنت توی چشمام خیره شد.
بیتوجه به نگاهش، تک تک دکمههاش رو باز کردم و لبههای پیراهنش رو از هم فاصله دادم.
نگاهی به عضلات مردونهاش انداختم و زبونی روی لبهام کشیدم.
دست لرزونم رو بالا بردم و با لذت روی بدنش کشیدم که بیطاقت دستش رو به سمت تاپم برد و با یه حرکت از تنم بیرون کشیدش.
بعد از باز کردن قفل سوتینم، خم شد و لباش رو به ترقوهام رسوند.
از ترقوه تا پایین شکمم رو با بوسههاش مهر کرد و دستش رو دو طرف پهلوهام گذاشت.
خم شد و بوسهای روی سینهام گذاشت و به سراغ شلوارم رفت و همراه با لباس زیرم به کناری پرتش کرد.
دستش رو روی رونهای برهنهام کشید و خودش رو بالا کشید و شونهام رو بوسید.
شلوار و لباس زیر خودش رو هم کنار لباسهای من انداخت و دوباره دوم خیمه زد.
لبهآش رو روی لبهام کوبید و لب پایینم رو به دندون گرفت و مشغول مکیدن شد.
دستام رو به سمت پشتش بردم و مشغول نوازشش شدم.
توی اوج بوسهمون، با حس دردی که توی بدنم پخش شد نالهی از سر دردم توی اتاق پیچید.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و به آرومی مشغول حرکت شد.
بعد از چند ضربه بالاخره خالی شد و با نالهی مردونهای خودش رو ازم بیرون کشید.
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و پیشونیش رو از پشت به گردنم چسبوند و زمزمه کرد:
-اینم تنبیهت..تا تو باشی روی حرف من حرف نزنی عسلم!
Clan_bangtan