PIZZA

PIZZA

t.me/BTSNSFW

توی این چند ماه شرکت تهیونگ با مشکل زیادی از نظر مالی برخورده بود.خیلی نگران بود و کمتر میتونست به خونه بره.از طرفی لیتل کوچولوش جیمین توی خونه تنها میموند و این خیلی نگرانش میکرد.هر روز صبح که میخواست از خونه بیرون بره جیمین باهاش صبحانه میخورد و بعد از اون کلی بهونه میگرفت. گاهی وقتا خودش رو به مریضی میزد تا تهیونگ رو توی خونه نگه داره.گاهی وقت ها هم در اتاق رو قفل میکرد و کلیدش رو قایم میکرد. هیچ چیز از تنها موندن و نبودن تهیونگ برای جیمین ناراحت کننده تر نبود.

امروز صبح روش جدیدی رو انتخاب کرده بود. جلوی در اتاق خواب نشسته بود و به ددیش که توی کت و شلوار اداریش بیش از حد زیبا به نظر میرسید نگاه میکرد: ببخشیدا ولی جیمینی نمیزاره ددی جایی بره.

تهیونگ دست هاش رو توی جیبش کرد. به رون های لخت جیمین نگاه کرد. میدونست زمین سرده برای همین‌خم شد تا بلندش کنه: جیمینی وقتی شلوار نپوشیده نباید روی زمین بشینه که سرما بخوره‌‌.جیمین انگشت های باریک ددیش رو که با حلقه نقره ای ساده ستشون مزین شده بود از دور کمرش باز کرد و لبای برجسته و صورتیشو اویزون کرد: ددی به حرف جیمینی گوش نمیده. جیمینی هم به حرف ددی گوش نمیده. تهیونگ از شدت کیوتیش لبخندی زد و پیشونیشو بوسید: من باید برم سرکار. قول میدم بعد از ظهر زود تر بیام خونه و باهم بریم هرجایی که دوست داشته باشی. جیمین میدونست تهیونگ بازم راس ساعت همیشگی برمیگرده و اونقدر خستست که نمیتونه جیمین رو بیرون ببره. پسر از جاش تکون نخورد. لپ هاش کم کم قرمز شدن و چشم هاش اشکی. تهیونگ جیمین رو بلند کرد و روی پاهاش نشوند و توی بغلش فشار داد. براش عجیب بود که جیمین مقاومتی نکرد. پس موهاشو نوازش کرد و گفت: دوست داری باهام بیای سرکار؟

جیمین با شنیدن حرف ددیش با ذوق و خنده شیرین همیشگیش با چشمایی که از خوشحالی برق میزدن به صورت ددیش خیره شد: ارههه میاممم. بلند داد زد و از توی بغلش بیرون اومد. دور اتاق شروع به دویدن کرد و بلند میخندید: جیمینی میره سرکاااار...

نیم ساعتی میگذشت و اونا به محل کار تهیونگ رسیده بودن. جیمین تیشرت ابی رنگی رو همراه شلوار سورمه ای رنگش پوشیده بود. به هرحال تهیونگ میدونست که بیبش تحمل لباس رسمی ای مثل کت و شلوار رو نداره. ماشینش رو پارک کرد. از ماشین مشکی رنگش پیاده شد و در رو برای جیمین باز کرد: پیاده شو پرنسس من. بعد از بستن در ماشین و قفل کردنش دست جیمین رو محکم گرفت و بهش نگاه کرد: نباید سر و صدا کنی و وقتی کسی توی اتاقه باید روی صندلی بشینی و ساکت باشی. وقتیم میرم جلسه فقط باید منتظر بمونی باشه؟

با اینکه اونقدرا راحت نبود ولی به نظر جیمین بهتر از تنها بودن توی خونه بود. حداقل میتونست کار ددیشو ببینه یا گاهی بهش کمکای کوچولو کوچولو کنه. به اسمون ابی بالای سرش نگاه کرد و بعد از اون به رو به روش خیره شد. همینطور که هر قدم‌ با تهیونگ به جلو میرفت بیشتر متوجه درخت های بلند و فضای سر سبز اونجا میشد. میدونست ددیش عاشق گل هاست. شرکتش از خیلی شرکت های دیگه زیبا تر و رنگین تر بود. چون اطرافش پر شده بود با چمن و درخت هایی که شاخه هاشون سربه اسمون میکشید. حتی حیاط خونشون رو پر از گل و درخت کرده بود. جیمین میدونست هروقت ددیش بی حوصله ست میره توی حیاط خونشون و کنار گل ها یا روی تاب حیاطشون میشینه‌و جیمین رو توی بغلش میگیره. گاهی وقت ها هم از جیمین میخاد براش اواز بخونه تا اروم شه.

با رسیدن به در شیشه ای بزرگ محکم بازوی ددیشو بغل کرد. خیلی استرس داشت. با باز شدن در زن‌و مرد های زیادی رو دید که‌با لباس رسمی هرکدوم کارهای خودشون رو انجام میدادن. همین باعث شد تا احساس خجالت کنه. این احساس زمانی بیشتر شد که‌ کارمند ها از کنار تهیونگ‌ و جیمین رد میشدن و بهشون تعظیم میکردن. این احترام باعث میشد لپ هاش سرخ بشن و دست های ددیش رو محکم فشار بده. زمین از شدت تمیزی برق میزد و انعکاس تصویر خودش رو توی اون میدید. دلش میخاست زود تر به اتاق ددیش برسه و توی اتاقش روی صندلی چرخ دارش بشینه‌ و بازی کنه. با اینکه ۱۹ سالش بود ولی این کار هنوزم براش باحال به نظر میرسید. وقتی رو به روی در اتاقی ایستادن جیمین با ذوق به دست ددیش که کلید رو توی در میچرخوند نگاه کرد:اینجا اتاقته؟ دسته در رو محکم کشید وبدون اینکه منتظر جواب ددیش باشه وارد اتاق شد: وای...اینجا خیلی بزرگه.

تهیونگ به کیوتیش خندید و گفت: اتاق رئیس بایدم بزرگ باشه. شایدم بیبی من زیادی کوچولو و تو بغلیه.

از پشت جیمین رو بغل کرد و سمت صندلیش رفت. روی اون نشست و جیمین رو روی پاهاش نشوند: ایرادی نداره که لباس های جیمینی رسمی نیست؟

تهیونگ تیشرتش رو مرتب کرد و لبخندی زد:جیمینی که نمیخاد کار کنه. پس هرچی دوست داره میپوشه.

حالا یکساعتی بود که جیمین روی صندلی های اتاق ددیش دویده بود،خوابیده بود و بازی کرده بود. کار کردن خیلی خسته کننده به نظر میرسید. هردفعه به ددیش که به مانیتور خیره شده بود نگاه میکرد. چند بار صداش میزد اما اونقدر در گیر کار بود و تمرکز کرده بود که صدای جیمین رو نمیشنید.سمت ددیش دوید و صندلیشو عقب کشید. تهیونگ با تکون خوردن صندلیش متوجه جیمین شد و سمتش برگشت: چیکار میکنی کوچولو؟جیمین لب هاشو اویزون کرد و روی پاهای تهیونگ نشست: حوصلم سر رفته. دست های تهیونگ دور کمرش حلقه شد و جیمین رو توی بغلش فشار داد و سرش رو روی شونش گذاشت: اینجا بمون تا ددی کارشو انجام بده.بغل گرم و ارامش بخشش باعث شده بود تا خوابش بگیره.هروقت کنار تهیونگ بود احساس امنیت میکرد. چون اون مراقبش بود. و نمیگذاشت اتفاق بدی براش بیفته. توی جاش اروم تکون تکون خورد و گردن ددیشو بوسید. نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست. وقتی ده سالش بود پدرش خانوادشو رها کرده بود رفته بود. هیچوقت نفهمید دقیقا کجا‌ فقط رفته بود دنبال خوشگذرونی های خودش‌. مادرش تمام مدت کار میکرد تا خرج خودش ،جیمین و خواهرش رو در بیاره. اما وقتی چهارده سالشبود پدرش به خونه برگشت. فکر میکرد قراره زندگی بهتری داشته باشن. ولی یه رو توی زمستون پدرش مادر جیمین رو توی حمام زندانی کرد و بعد از اون خواهرش و خودش رو به بار برده بود تا بفروشه. نمیدونست چرا پدرش باید این کارو بکنه اماوجیمین خیلی شانس اورده بود. چون همون شب تهیونگ توی اون بار دوست هاش رو مهمون کرده بود. پدر جیمین رو میشناخت. شنیده بود اون قماربازه و همه زندگیش رو برای همین باخته. پس اون شب که متوجه شد میخاد دختر و پسرش رو بفروشه دو برابر پولش رو بهش داده بود و جیمین و خواهرش رو خریده بود. جیمین فکر میکرد قراره ازش به عنوان یه برده جنسی استفاده بشه. ولی تهیونگ اون شب توی ماشین ازشون ادرس خونشون رو پرسیده بود و بعد از اینکه اونارو به خونه برگردونده بود اونجارو ترک کرد.

نزدیک یکسال تهیونگ هربار خرید میکرد و برای اونا میبرد. رابطش با جیمین خیلی خوب شده بود و وقتی جیمین هفده ساله بود به تهیونگ گفته بود که احساس میکنه عاشقش شده. حق داشت. اون حتی از پدرش هم مهربون تر رفتار میکرد و همیشه مراقبش بود. حتیهر روز جیمین و خواهرش رو از مدرسه برمیگردوند.و همه چیز برای جیمین از اونجا شروع شد. تهیونگ بهش قول داد تا وقتی که جیمین نخواد بهش دست نمیزنه. سر قولش هم ایستاده بود. و جیمین روز تولد هجده سالگیش باکرگیشو به ددیش داده بود.

بینیش رو روی لپ تهیونگ کشید و چشم هاشو مالید: گرسنمه. تهیونگ خنده کوچیکی کرد ک کمر دوست پسرش رو نوازش کرد: میخوای یکم بری بیرون بازی کنی؟بعدش میریم یه چیزی میخوریم باشه؟جیمین سری تکون داد و از جاش بلند شد. بعد از بوسیدن گونه تهیونگ از اتاق خارج شد و بیرون رفت. روی چمن های نسبتا بلند دوید و به گلهای ابری بنفش رنگ رسید. کنارشون نشست و دستش رو روی اونها کشید. از نرمیشون قلقلکش شد و اروم خندید. روی چمن ها دراز کشید و به اسمون نگاه کرد. نور خورشید چشم هاش رو اذیت میکرد اما همچنان به نگاه کردن به ابر ها ادامه میداد. بوی گل های رز اطرافش رو به خوبی حس میکرد.چشم هاش رو بست و تصور کرد که ددیش کنارش خوابیده. ارزو میکرد کارهای شرکتش زود تر درست شه تا بتونه دوباره باهاش به سفر بره. یا دیروقت ازش بستنی بخواد. گاهی به رستوران های کوچیک برن و یه گوشه اون نودل سرد بخورن.

اما پارچه روی صورتش باعث شد رشته افکارش پاره شه. چشم هاش رو باز کرد و سعی کرد دستمال پارچه ای رو از روی صورتش برداره. اما یه نفر اون رو محکم به صورتش فشار میداد. به انگشت هاش چنگ زد تا دستش رو از‌صورتش جدا کنه.پاهاش رو تکون داد و نیم خیز شد‌. کم‌کم قدرتش تحلیل میرفت و چهره پسری که صورتش رو با ماسک پوشونده بود هر لحظه تار تر میشد.

احساس سرمای زیادی میکرد. دست و پاهاش رو حس نمیکرد. ضعف داشت. پلک هاش رو اروم باز کردو زمزمه کرد: ددی... صدای قهقه مردی رو شنید و تصویر تارش رو دید که نزدیکش میاد. از جاش بلند شد و روی تخت محکمی که روش خوابیده بود نشست: ددی؟ ددیت اینجا نیست. متاسفم.

متوجه نبود کجاست. چشم هاش رو مالید و دوباره گفت: ددی. من گرسنمه. مرد دستش رو بین موهای جیمین برد و اونارو محکم به سمت بالا کشید و به جیغ جیمین توجهی نکرد: چشماتو باز کن و به من نگاه کن هرزه.

یک ساعتی از بیرون رفتن جیمین میگذشت. هر بار که تهیونگ از پنجره بیرون رو نگاه کرده بود جیمین رو درحال انجام کاری دیده بود ولی حالا دیگه جیمین رو اون اطراف نمیدید. پس از جاش بلند شد تا بره و بیبیش رو پیدا کنه. حدس زد پیش گل های افتابگردون رفته باشه برای همین اولین مسیرش رو به سمت اونجا انتخاب کرد. حالا که وقت داشت باید بیبیشو مهمون یه پیتزای خوشمزه میکرد:جیمین؟

چشم‌ انداخت تا پیداش کنه. همونطور که دور تا دور گلهای افتابگردون رو میگشت مدام اسم دوست پسرش رو صدا میزد: جیمین؟ کجایی؟ قلبش به تپش افتاده بود. خیلی نگران شده بود‌. دلش میخاست هرچه سریع تر بیبیشو پیدا کنه و توی بغلش فشارش بده. قدم هاشو سریع تر کرد و از گلها دور شد. سمت جای قبلی دوید و بلند تر صداش کرد: کجایی؟ جیمین کجایی؟ هر بار که با صدا کردنش جوابی نمیگرفت ترس بیشتر میشد. حالا رئیس کیم که همیشه با تکون دادن سرش مکالاتش رو ادامه میداد هراسون به هر طرفی میدوید فقط چون بیبیش رو پیدا نمیکرد. اهمیتی نداشت که لباش هاش خراب بشن. اهمیتی نداشت کفش هاش گلی بشن. حتی اهمیتی نداشت اگه از جلسش جا میموند. فقط میخواست جیمین رو پیدا کنه. پشت ساختمون رو گشت،توی ماشین،توی پارکینگ و حتی دستشویی. حدس زد که شاید داخل برگشته و گم شده. پس با سرعت سمت در ورودی دوید.

با بازشدن در چهره اشفته رئیس کیم برای همه اشکار شد. کارمند هایی که با تعجب بهش خیره شده بودن اون رو میترسوند: یه...یه پسر بچه...با تیشرت ابی ندیدین؟ نمیدونست کجاست توی چه شرایطیه و حتی ادمی که رو به روش ایساده کیه. خانوم جانگ چند قدمی سمت تهیونگ اومد و متعجب بهش نگاه کرد. کارمند پیری بود و دوسالی میشد که اونجا کار میکرد: اقای کیم؟ منظورتون همون پسریه که صبح دنبالتون بود؟ همه کارمنو ها سر جاشون ایستاده بودند و با بُهت به تهیونگ نگاه میکردند.اشک توی چشم های تهیونگ مشخص بود. سرش رو اروم تکون داد و تند تر پلک زد تا اشک هاشو مخفی کنه: اره... یکی دیگه از کارمند هاش با سرعت سمتش اومد و کیسه ای رو سمتش گرفت. تهیونگ به کیسه توی دستش و بعد به صورتش نگاه کرد .‌بدون‌ اینکه اجازه بده کارمندش چیزی بگه با عصبانیت بهش توپید: الان وقتش- ولی با دیدن حلقه ی اشنایی که توی کیسه پلاستیکی بود چشم هاش تا حد ممکن گشاد شد.

جیمین‌ دیگه از خیالات خوشش بیرون اومده بود فهمیده بود که اتفاقات خوبی قرار نیست بیفته. این ساده ترین حدسی بود که میتونست بزنه و دلیلشم این بود که‌ ددیش پیشش نبود. همونطور که زانوهاشو بغل کرده بود و اروم گریه میکرد به مردی که‌ رو به روش راه میرفت و با تلفن حرف میزد نگاه کرد: این‌کار احمقانه بود. این ی تیکه گوشت بی خاصیت دوست پسرشه؟ واقعا‌که خنده داره. از وقتی اوردمش فقط داره گریه میکنه.

دلش نمیخواست اینارو راجب خودش بشنوه. زانوهاش رو محکم تر به سینش فشرد و صورتش رو بینشون قایم کرد. کاش میفهمید چطور وچرا از اینجا سر در اورده:این کارو فقط به خاطر توی دیوونه‌ انجام دادم و لطفا بیشتر از چهل و هشت ساعت طولش نده چون من نمیتونم این بچه لوسو تحمل کنم. تلفنش رو قطع کرد و روی تخت‌ کنار جیمین پرتش کرد. سمتش رفت و کنارش نشست. نمیتونست صورتش‌رو ببینه اما همچنان بهش خیره بود: چطوری با تو زندگی میکنه؟ جیمین خودش رو روی تخت اونطرف تر کشید تا ازش فاصله بگیره. لب هاشو روی هم فشار میداد تا گریش نگیره. دلش برای تهیونگ تنگ شده بود. فقط امیدوار بود از خواب بیدار شه و ببینه هنوز همونجا روی چمن ها دراز کشیده. و بعد بلند شه و برگرده اتاق تهیونگ و محکم بغلش کنه.

همونطور که ماشینش رو روشن میکرد شماره هیونگش رو گرفت. فقط‌ ارزو میکرد جواب بده. معمولا توی این شرایطا هیونگ جین بهترین کمک ممکن برای تهیونگ بود:

- ظهر بخیر تهیونگ

-هیونگ خونه جونگکوک رو یادت میاد؟

- چیکار کردی باز تهیونگ

- خواهش میکنم فقط بیا اونجا همین الان.

تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی صندلی کناریش گذاشت. فکر میکرد باهاش توافق کرده بود که دیگه توی زندگیش پیداش نشه. جئون جانگکوک قطعا کسی بود که میتونست زندگی خوبشو ازش بگیره. همین الانم این کارو کرده بود. جیمین رو دزدیده بود و تهیونگ نمیدونست دقیقا به کدوم دلیل فضایی ای این کارو کرده. اون حلقه رو جانگکوک برای تهیونگ خریده بود. جانگکوک از زمانی که تهیونگ دبیرستانی بود عاشقش شده بود. و این درس خوندن رو برای هردوشون سخت تر میکرد. ولی تهیونگ هیچوقت نمیخواست با اون پسر باشه. رفتار های دیوانه وار جانگکوک همیشه آزارش میداد.میتونست قسم بخوره که به راحتی توی تیمارستان بستریش میکنن. برای همین هربار ردش میکرد. از طرفی هیچوقت عاشقش نشده بود. و نمیدونست حالا دوباره چرا وارد زندگیش شده.

جیمین هنوز گریه میکرد و جانگکوک عصبی بهش زل زده بود: لطف کن و صدای گریتو خفه کن من واقعا حوصلتو ندارم. جیمین یه بار دیگه مظلوم و ملتمسانه بهش خیره شد. ولی هیچی جز سردی از چشم های جانگکوک بیرون نمیومد: چرا نمیزاری برم؟

با بغض گفت و اشک هاش رو پاک کرد. جانگکوک پوزخند کوچیکی زد و سمتش رفت و بالای سرش ایستاد: خسته شدی؟ جیمین سرش رو اروم تکون داد. جانگکوک دستش رو بین موهای جیمین برد و همونطور که باهاشون بازی میکرد خم شد:میخای یه کاری کنیم حوصلمون سر نره؟شاید قرار بود اتفاق های بهتری بیفته‌ ولی جیمین مطمعن نبود. پس بدون حرفی بهش نگاه کرد. چشم های گرد و درشتی داشت. شبیه یه خرگوش عصبانی به نظر میرسید. پایین چشم هاش گود رفته بود و پوستش خیلی رنگ پریده و سفید به نظر میرسید: شنیدم‌تورو از بار خریده. انقدر به هرزه ها علاقه داره؟ جیمین با شنیدن این حرف رنگش پرید. لب هاش رو گاز گرفت و به اشک هاش‌که بیشتر از قبل صورتش رو خیس میکردند توجهی نکرد. تهیونگ اونو توی بار خریده بود. ولی نه از بار. فقط نجاتش داده بود. دوست نداشت کسی اینطوری راجبش حرف بزنه.اونم به خاطر زندگیش که تقصیر خودش نبوده‌و پدرش همه چیزشو به باد داده.با شنیدن صدای ماشینی که نزدیک خونش متوقف شد نگاهش رو از جیمین گرفت و سمت پنجره رفت تا بیرون رو نگاه کنه. چشم چرخوند تا ماشین مورد نظرش ینی ماشین تهیونگ رو پیدا کرد. اما دومین ماشینی که پشت سر ماشین تهیونگ توقف کرد رو نمیشناخت: ظاهرا ددیت اومده دنبالت. سر نخ خوبی بهش دادم. وقتی که جین از ماشین پیاده شد جانگکوک با دیدنش پوزخندی زد و سمت جیمین برگشت:سر جات میشینی و خفه میمونی. البته اگه دوست داری مردن ددیتو نبینی. جیمین جرعت تکون خوردن نداشت. فقط به صورتش خیره شده بود. قلبش محکم توی سینش میکوبید. فکر میکرد اگه تهیونگ بیاد دیگه نمیترسه. ولی حالا جای ترس قبلیشو کشته شدن ددیش پر کرده بود. نمیدونست جانگکوک کیه. نمیدونست قلب عاشقش حتی اگه بخواد هم نمیتونه تهیونگ رو بکشه. از ماشینش پیاده شد‌ و منتظر هیونگش موند:چطوری باید بریم تو دقیقا؟ همونطور ک کراواتش رو شل میکرد گفت‌ و به هیونگش نگاه کرد. جین که با دکمه سر استینش ور میرفت گفت: بالا رفتن از دیوار احمقانست. بزار یکم فک کنم. سمت ماشینش رفت و بهش تکیه زد. همونطور که به خونه نگاه میکرد سعی کرد فکر هاشو روی هم‌جمع کنه. تهیونگ از معطل کردن هیونگش خوشش نمیومد. باید زود تر کاری میکرد. و توی این وضعیت تنها چیزی که به مخش میرسید لگد زدن توی در و صدا کردن جانگکوک بود. پس با تمام قدرتش پاش رو توی در کوبید. جین شوکه از این کار تهیونگ سمتش‌دوید و گرفت: چیکار میکنی احمق. فقط جلب توجه میکنی. ولی جین یه چیز رو‌ نمیدونست. نمیدونست که جیمین از شرکتش و حتی از عوض شدن دید ادم های دیگه نسبت بهش برای تهیونگ مهم تره. تهیونگ لگد دوم رو توی در زد و همونطور که این کار رو تکرار میکرد داد زد: جئون! بهتره همین الان بیای پایین.

منتظر بود تا صدایی ازش بشنوه. اما جانگکوک همونطور ک دهن جیمین‌رو محکم میبست پوزخند محوی زد و فقط به صدای تهیونگ گوش داد و زیر لب گفت: به نظرت چقدر میتونم‌تحمل‌ کنم که نرم پیشش؟ خیلی وقته ندیدمش.پارچه روی دهن جیمین از اشک هاش خیس شده بود‌و تنها کاری که میتونست بکنه فقط نگاه کردن به جانگکوک بود. تهیونگ با حرص دوباره پاش رو توی در کوبید. همین‌ چندتا ضربه باعث شده بود تا پاش به شدت درد بگیره. اما الان چیزی که مهم تر بود جیمین بود. نمیدونست تو چه وضعیتیه. سالمه یا نیست. حتی اونقدرا مطمعن نبود توی این خونه باشه در همین‌ حد میدونست‌که زیر سر جانگکوکه: صدامو میشنوی عوضی؟ گفتم همین الان بیا پایین. جانگکوک وقتی از محکم بسته شدن طناب دست و پای جیمین مطمعن شد کلید رو برداشت و با نهایت ارامش و اهستگی قفل در رو باز کرد و از پله ها پایین رفت: بیشتر داد بزن کیم تهیونگ دلم میخاد بشنوم.

شاید بهتر بود باهاش حرف بزنه؟ پس لگد زدن رو تموم کرد و همونطور که عقب تر میرفت تا بتونه پنجره های خونه رو ببینه شروع به حرف زدن کرد: دیوونه بازیتو‌ تموم کن جانگکوک. با جیمین‌چیکار داری؟ در لعنتی رو باز کن تا باهم‌حرف بزنیم. جین همونطور که صورتش رو بین دستاش مخفی کرده بود به ماشین تکیه داده بود و به تهیونگ گوش میداد. دلش نمیخواست چند روز دیگه توی بیمارستان درحالی که داره قهوه میخوره از همکار هاش بشنوه که درحالی که توی خیابون داد میزده اونو دیدن. پس فقط زیر لبی به تهیونگ فحش میداد. جانگکوک با دقت به حرفای تهیونگ گوش میکرد.باز کردن در به این زودی ریسک بزرگی بود ولی به هر حال دلش زیادی واسه تهیونگ تنگ شده بود:جانگکوک.لطفا.درو.باز.کن.

دسته در رو محکم گرفت. عقلش بهش میگفت این کارو نکنه. ولی خب هیچوقت نمیتونست مانع قلبش شه. اروم در رو باز کرد.‌جین با باز شدن در کنار تهیونگ دوید و پشت سرش ایستاد. تهیونگ با دیدن صورت جانگکوک جا خورد. نه به خاطر اینکه اون جانگکوک بود.به خاطر اینکه جانگکوکی نبود که پنج سال پیش دیده بود.رنگ پریده تر از همیشه بود. روی بینی و گونش حتی کنار لبش جای زخم داشت.با چشم های نسبتا خماری بهشون خیره شده بود: انالیز کردن منو تموم کنین.تهیونگ با حرف جانگکوک و نیشگون جین به خودش اومد و نفس عمیقی کشید. جانگکوک لبخندی زد. به تهیونگ خیره شد و گفت: دلم برات ت-

هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که مشت محکم تهیونگ توی صورتش فرود اومد و چند قدم به عقب پرت شد.‌جین محکم بازوی تهیونگ رو گرفت و عقب کشیدش:چیکار میکنی تهیونگ؟

نفس های سنگینش رو احساس میکرد. زخم گوشه لب جانگکوک باز شده بود و خونریزی میکرد. جین سمتش‌ دوید و تهیونگ‌رو جلوی در رها کرد:ببین چیکارش کردی. دست جانگکوک رو گرفت و سرش رو بالا اورد: تو از اونم احمق تری داری چیکار میکنی با خودت؟جانگکوک همونطوری ثابت بدون حرفی ایستاده بود و سعی میکرد اشک توی چشم هاش رو پنهان کنه. تقصیر خودش نبود.‌عاشق تهیونگ شده بود. خیلی بیشتر از زمانی که جیمین‌عاشق تهیونگه. بهش قول داده بود که توی زندگیش پیداش نشه. ولی حالا جیمین رو به خاطر خودش ندزدیده بود. جیمین رو دزدیده بود‌ تا فقط نامجون دوست صمیمیش بتونه تهیونگ‌رو مجبور کنه شرکت نیمه ورشکستشو بهش بفروشه. تقریبا خیلی زیاد تلاش کرده بود. ولی تهیونگ راضی به این کار نمیشد. پس این راه رو امتحان کرده بود. جین مثل یه مرد جنتلمن دستمالی رو از جیبش بیرون اورد تا لب خونیش رو پاک کنه . تهیونگ دستش رو پس زد و یقه‌ جانگکوک‌رو محکم گرفت و به دیوار کوبیدش: هیونگ. خواهش میکنم میشه بری دنبال جیمین بگردی جای اینکه مانع مت بشی؟ جین سری تکون داد و اونارو توی همون حالت رها‌کرد. شاید بهتر‌بود اول از دستشویی و حمام شروع کنه.

براش عجیب بود که مقاومتی نمیکنه. تو شکمش مشت نمیزنه یا حتی هولش نمیده. ولی مهم نبود:

جیمین کجاست؟ جانگکوک پوزخندی زد: دور نیست. زانوش رو بالا اورد و توی شکم تهیونگ کوبید و به عقب هولش داد. با شنیدن صدای سرفه تهیونگ سمتش رفت‌ و روی شکمش نشست:بهم نگاه کن تهیونگ. ولی مسلما تهیونگ اینو نمیخاست: دست از سر من و زندگیم بردار جانگکوک. میتونست اشکی که توی چشم هاشه‌رو ببینه: بزار‌باهات معامله کنم.

-معامله؟

-اره. جیمین رو زنده بهت میدم. به شرطی که کارخونه لعنتیت رو بهم بدی.

تهیونگ با شنیدن این حرف اخم پررنگی کرد. بازوی پسر کوچیک تر رو گرفت و اون رو زیرش کشید و جاهاشون رو عوض کرد: وقت دل سوزوندن واسه استخونای بیرون زده و صورت رنگ پریدت ندارم! اون دوست مزخرفت ازت اینو خواسته نه؟

- از هوشت خوشم میاد کیم تهیونگ

صدای فریاد جین باعث شد تهیونگ سرش رو بالا بیاره: تهیونگ. جیمین توی این اتاقه! طبقه بالا! صدای گیرشو میشنوم. ولی در قفله.تهیونگ لعنتی زیر لب فرستاد و دستش رو سمت جیب های جانگکوک برد که مچ هاش بین انگشت های باریک قدرتمند جانگکوک اسیر شد: نه تهیونگ به این زودی نه. سعیش رو میکرد که ناخون هاش رو توی پوستش فشار بده. شاید این‌کار میتونست بهش کمکی کنه: هیونگ سعی کن اون در لعنتی رو باز کنی.

جیمین روی صندلی ای که بهش بسته شد بود سر جاش وول میخورد. صدای ددیش رو شنیده بود. همینطور صدای هیونگ جینش رو ‌. نمیتونست گریه هاشو کنترل کنه. حتی نمیدونست اون بیرون چه خبره فقط به در زل زده بود و ارزو میکرد این در لعنتی باز شه.

-فکر کردی درد زخمی که روی دستام میزاری از درد قلبم بیشتره؟

تهیونگ خندید و با فشار محکمی که به مچش اورد دستش رو ازاد کرد و مچ دستای جانگکوک رو بالای سرش نگه داشت تا راحت دنبال کلید بگرده: فکر کردی قدرتت ازم بیشتره؟ اگه نمیخواستم کلید رو برداری هیچوقت نمیتونستی دستاتو از بین مچم ازاد کنی.

تهیونگ خنده کوتاهی کرد و با احساس کردن جسم اهنی بین انگشت هاش کلید رو از جیبش بیرون کشید و بلند شد تا سمت اتاق بدوه اما جانگکوک مچ پاش رو گرفت و اون رو عقب کشید: حالا که اومدی نمیزارم انقدر زود بری. کلید جلو تر از دستش پرت شده بود. اما با زدن پاش توی قفسه سینه جانگکوک سعی میکرد تا متوقفش کنه. میتونست نفس هاش که بین اون ناله هایی از درد میکرد رو بشنوه. اما وقتی برای دلسوزی نداشت: جین...فقط بیا اینجا و این‌کلید لعنتی رو بردار. با شنیدن صدای قدم های هیونگش که با سرعت از پله ها پایین میدوید بلند شد و با فشار محکمی که جانگکوک بهش وارد کرد روی زمین افتاد. شاید بهتر بود از احساساتش استفاده میکرد؟ پس دست ها و پاهاش رو محکم دور جانگکوک حلقه کرد و نگهش داشت: نمیخان بهت بیشتر این‌اسیب بزنم پس لطفا تکون نخور. میدونست که جانگکوک چقدر دلش برای این بغل تنگ شده:تهیونگ برش داشتم! محکم تر جانگکوک رو نگه داشت . جین با سرعت سمت‌راه پله برگشت‌.‌احساس سوپرمن بودن میکرد. کار خفنی بود. باید حتما برای همکار هاش تعریف میکرد. جانگکوک دستش‌رو از بین بازوی تهیونگ بیرون اورد و حلقه دست‌هاش زو از دور کمرش باز کرد. دیگه اونقدرا اهمیتی نداشت. اون به جین‌ نمیرسید. یقه تهیونگ‌رو که‌روی زمین نفس نفس میزد گرفت‌و بلندش کرد و به دیوار کوبیدش: تموم شد.

-درسته. ولی من‌نمیخوام‌اینجوری ببازم.

لب هاش رو روی لب های تهیونگ کوبید. گرمی خون لب های جانگکوک رو روی لباش احساس میکرد. دسش رو بین‌موهاش برد و بهشون چنگ زد تا سرش رو عقب بکشه. اما نمیتونست. زانوی جانگکوک رو روی شکمش احساس میکرد. با دست هاش محکم صورتش رو قاب کرده بود و تهیونگ رو سر جاش میخکوب کرده بود‌. نمیتونست خیلی خوب تکون بخوره. جانگکوک راست میگفت. اگه خودش میخواست تهیونگ هیچوقت نیمیتونست مانعش بشه.

با شنیدن صدای ضربه محکمی چشم هاش رو باز کرد. دست های جانگکوک از دوطرف صورتش شل شد. به چشم های متعجبش نگاه میکرد اسمش رو زیر لب زمزمه کرد. توی پاهاش ضعف میرفت. نمیتونست بایسته. و بعد ازچهره تهیونگ که کم کم تار میشد سیاهی رو دید و روی زمین افتاد.

پشت سر جانگکوک جیمین با چوب گلف توی دستش با اخم ایستاده بود و اروم اشک میریخت: ه-هیشکی حق نداره ددی جیمینی رو ببوسه. تهیونگ جیمین رو توی بغلش کشید و محکم به خودش فشارش داد:کجا رفتی پسرک شیطون من؟ جین با حرص به هردوشون نگاه کرد و گفت: خیلی خواهش میکنم نیاز به تشکر نبود. صدای خنده جیمین و تهیونگ باعث شد تا بیشتر عصبانی بشه.: ببین چه بلایی سر پسر مردم اوردی جیمینی. حالا باید هم به پلیس زنگ بزنسم هم اورژانس‌

تهیونگ برای جانگکوک ناراحت بود‌ دلش میسوخت که چرا باید عاشقش باشه. از طرفی احساس عذاب وجدان زیادی میکرد. ولی این...چیزی نبود که تهیونگ انتخاب کرده باشه... یا حالا بتونه عوضش کنه. فقط امیدوار بود حالش خوب بشه.

Report Page