Pink

Pink

Alba

شب جیمین به چیزهای خوبی فکر نمیکرد.این خیلی سخت بود اما حس میکرد اون و حتی کوک به اینجا تعلق ندارن! اونا نمیتونستند با آرامش اینجا بمونند و حتی ممکن بود رابطشون خراب بشه!

میدونست کوک احتمالا دلش برای خونوادش تنگ میشه اما میتونست دوباره به دریا برگرده!حالا که هردو میتونستند تبدیل بشن بهترین تصمیم این بود که به خشکی برگردند! باید با کوک حرف میزد!




صبح دست همدیگه رو گرفته بودن ومشغول شنا کردن به سمت گیاهان دریایی بودند تا صبحانه بخورن! کوک پشت به جیمین در حال کندن میوه ای جدید برای پسر بود که دسته ای از ماهی های تیزدندان به طرفش حمله ور شدن! این عجیب بود چون معمولا اونا خیلی آروم بودن! مگه اینکه چیزی تحریکشون کرده باشه!


جیمین وحشت زده شد.اونا ریز بودند اما با تعداد زیادی که داشتند به سرعت کوک رو با خودشون حرکت میدادن و کوک هرچی تقلا میکرد نمیتونست خودش رو از دستشون نجات بده! اونا فقط هدایتش میکردن اما آسیب نمیزدن و این عجیب بود!


جیمین سعی کرد کوک رو نجات بده اما نتونست حرکت کنه و دید پاش داخل یک علف دریایی گیر افتاده!

جیمین وحشت زده شده بود و میترسید دوباره یونگی پیداش بشه! انگار حدسش درست بود!

یونگی شونه هاش رو گرفت.اون لعنتی از کجا دوباره پیداش شده بود؟ یعنی همش نقشه بود!؟

یونگی گونش رو بوسید و گفت؛ پری زیبا چطوره؟

جیمین لرزی کرد و از درون یخ زد.اما باید منطقی باهاش صحبت میکرد.البته اگه یونگی منطق حالیش میشد!شاید راضی میشد تا بلایی سرش نیاره!

"از من نترس عزیزم! من بهت صدمه نمیزنم! اومدم باهم حرف بزنیم!

جیمین لب زد؛ حرف میزنیم ولی نباید از جادو استفاده کنی!

"بعدش چطور ازت بوسه بگیرم؟

"یونگی....لطفا اینجوری نباش!مشکلت چیه؟

"مشکلم اینه که تورو میخوام!من عاشقت شدم!

جیمین سرش رو تکان داد و جواب داد؛ چجور عشقی که باعث آزار من میشی! فکر نمیکنی نظر منم مهمه!؟

"بهم فرصت بده تا قلبمو بهم نشون بده!

"یونگی من برادرتو انتخاب کردم ! چرا نمیخوای گوش بدی!؟

"چرا همیشه همه چیز مال اونه! توجه پدر و مادر ....تهیونگ.....آرامش ....همه چیز مال اونه!و تو!


جیمین کمی با خودش فکر کرد و جواب داد؛ پدر مادرت تورو هم دوست دارن! دیشب بعد رفتنت ناراحت شدن! همه دوست دارن.....و تو یه امپراطوری! تو قوی تری و پادشاهی مال تو هستش اما باید کارای سخت تری انجام بدی!


یونگی ساکت بود.جیمین متوجه شد حرف هاش روش تاثیر گذار بوده! پس باید عقلش رو بیشتر به کار مینداخت.

"همه روت حساب میکنن یونگی! اگه تو نباشی کی از پادشاهیتون محافظت کنه!مگه تو خونوادت دوس نداری! ینی انقدر از کوک متنفری یا فقط دلت شکسته؟

واقعا میتونی باهاش اینکارو کنی؟ بهم تجاوز کنی و بزور منو تصاحب کنی؟ ولی تا کی میتونی نگهم داری؟ چقدر جادو دوام میاره؟

"نه نه من نمیخواستم.....یعنی نمیدونم!

"میخوای با قلبی متنفر ازت کنارت باشم؟ واقعا اینو میخوای؟

یونگی کمی مکث کرد و گفت؛ نه!

"من مطمئنم تو هم میتونی یه روز یکیو پیدا کنی که عاشقت بشه! بدون هیچ جادویی!

یونگی میدونست حق با پسره و شکست خورده! اون از کوک شکست خورده بود اما جیمین راست می‌گفت! امیدوار بود دیگه جیمین رو نبینه چون واقعا احساس میکرد عاشقش شده! باید یکاری میکرد!

یونگی مقابلش قرار گرفت و فورا شروع به جادو کرد و لب هاشو بوسید و گریخت.کوک فریادی زد و نزدیکش شد.اگه یونگی کمی دیر تر میرفت دوباره جنگی بینشون شکل میگرفت و قطعا یکی می‌میرد!

کوک جیمین رو در آغوش گرفت و بوسید.جیمین چشم هاش رو باز کرد و کوک گفت؛ ما باید از دریا بریم ! همین امشب!

جیمین لبخندی زد و موافقتش رو اعلام کرد.

Report Page