Pink

Pink

Alba

کوک تهیونگ رو دید که به طرف قصر میاد.سریع به طرفش رفت و تهیونگ درحالی که شونه هاش رو گرفته‌ بود لب زد؛ پدر اجازه داد درصورتی که فکر جیمین رو خوندم و ازش مطمئن شدم بریم سراغ مادر دریا!

کوک با خوشحالی چرخی زد و گفت؛ این عالیه برادر!

برخلاف یونگی و کوک که روابط خیلی بدی باهم داشتند.تهیونگ برادر خیلی خوبی برای کوک محسوب میشد! اونا از نظر سنی هم بهم نزدیک بودند اما دلیل عمده ای که بین کوک و یونگی اختلاف وجود داشت این بود که یونگی میتونست افراد رو افسون کنه تا کاری که میخواد رو انجام بدن! این هدیه ای بود که مادر دریا بهش داده بود! مادر دریا هربار که ملکه بچه دار میشد هدیه ای به اون فرزند اعطا میکرد!

یونگی مثل پدرش قدرت افسون داشت! البته مادر دریا به پادشاهان خوب این قدرت رو داده بود تا دریا تحت کنترل باشه! اما یونگی از همون ابتدا رگه هایی از تاریکی تو وجودش داشت که پدرش امیدوار بود بتونه باهاش مبارزه کنه! اون به عنوان فرزند ارشد وظایف سنگینی داشت اما به خوبی هم از پسشون بر اومده بود! اون همیشه به کوک بابت نداشتن مسئولیت و زیادی سرخوش بودنش حسادت میکرد و سر به سرش میزاشت اما دلیل بیشتر کینه توزیش،این بود که کوک میتونست افسون های برادرش رو باطل کنه و کوک چند بار وقتی یونگی با پری های مونث اینکارو کرده بود افسون رو باطل کرده بود و باعث شده بود اونا از چنگش در برن!

قدرت کوک این بود! اون میتونست افسون هارو باطل کنه!


اون سه پسر هدایای خوبی از مادر دریا گرفته بودند اما روی خواندان خودشون نمیتونستند استفاده کنند! و تهیونگ نمیتونست هیچ وقت از افکار خیر یا شر برادرش سر در بیاره!


تهیونگ لب زد؛ برای چه زمانی قول دادی که ببینیش؟

"سپیده دم!

"عالیه چیزی هم تا صبح نمونده بهتره کمی استراحت کنی!





نامجون کنار جیمین نشسته بود و سکوت کرده بود.هوا داشت به سمت تاریکی میرفت که نامجون لب زد؛ هوا داره تاریک میشه بهتره دم صبح برگردیم! (کی تورو دعوت کرده عزیزم)باید بخوابی جیمین!

جیمین با خودش فکر کرد که چرا باید نامجون همیشه کنارش حضور داشته باشه! اونم زمانی که دیگه بند ناف رابطه رو بریده! و چرا قبلا که انقدر تنها بود اونم احساس تنهایی بیشتری بهش منتقل میکرد؟


جیمین رو به دریا نگاهی کرد و لب زد؛ یه سوالی داشتم!؟

"جانم؟

جیمین مکثی کرد و گفت؛ چرا قبلا که باهم بودیم انقدر منو تنها میزاشتی مدام نبودی! حالا که رابطمون تموم شده دائم میبینمت؟


نامجون گلوش رو صاف کرد و لب زد؛ شاید چون فکر میکردم برای همیشه دارمت!

جیمین نگاهش کرد و نامجون برای بار هزارم از کارهایی که کرده بود پشیمون شد و لب زد؛ بازم متاسفم!و ادامه داد؛ نظرت با یه شام خوب چیه؟ مهمون من!


اون شب برخلاف اصرار نامجون جیمین به سوئیت خودش برگشت!


نمیخواست یه موقع شرایط عجیبی بین اون و نامجون پیش بیاد.خصوصا که اوضاع روحی خوبی نداشت و منتظر پسر بود!


دم دمای صبح کنار ساحل قدم میزد و به دریا خیره شده بود!مدتی قدم زد.از نامجون هم خبری نبود!ناگهان صدای آشنایی رو شنید که صداش میزد؛ جیمین!


هیجان زد گامی به جلو برداشت اما هنوز نمیتونست کوک رو ببینه!


جیمین پاشو داخل آب قرار داد و موهای صورتی پسر نمایان شد!


جیمین با خوشحالی نگاهش کرد و کوک به سمت ساحل خزید و از آب خارج شد! جیمین با دیدنش دست هاشو دور بدنش حلقه کرد و به سرعت مشغول بوسیدنش شد! اون حتی به کوک اجازه نداد حرفی بزنه و از غم این انتظار داشت اشک می‌ریخت.جیمین پسرو به خودش فشرد ودر حالی که دوباره سرشو میبوسید گفت؛ عزیز دلم کجا بودی!؟


کوک هم لذت برد و هم با اینکه فرد شیطونی بود خجالت کشید و لب زد؛ بالاخره برگشتم عزیزم و برادرمم برادرم اینجاست جیمینم!

Report Page