Pink

Pink

Alba

کوک به مادرش نگاه کرد که ساکت مشغول خوردن غذاست.اهسته لب زد؛ مادر نمیخوای چیزی بگی؟زن نگاهی بهش کرد و گفت؛ میدونی که هیچ کدوممون از این قضیه خوشمون نیومده! ما نگرانتیم ، تهیونگ احتمالا با پدرت حرف میزنه! اما نمیدونم پدرت قبول میکنه یا نه!

"بهش بگو اگه قبول نکنه من برای همیشه از دریا میرم!

صدای شخص سومی اومد که لب زد؛ اوه که اینطور!کوک با شنیدن صدای شخص برگشت و برادر بزرگش رو دید.مادرش با دیدنش به سمتش رفت و گفت؛ کی رسیدی عزیزم!پسر لب زد؛ امروز رسیدم مادر! کوک با دیدن برادرش اخمی کرد.اصلا انتظار نداشت الان اونو اینجا ببینه! چه زمان بندی بدی!زن دست پسرو گرفت و پشت میز نشوند و گفت؛ سفر چطور بود عزیزم؟ چه نتایجی داشت!پسر نگاهی به کوک انداخت و گفت؛ اول تعریف کنین ببینم اینجا چه خبر بوده! کوک چی میگه!؟کوک لب زد؛ به تو ربط نداره یونگی! لازم نکرده چیزی بدونی!مادرش لب زد؛ بچه ها لطفا شروع نکنین!

"اینم از احترام به برادر بزرگش!کوک صورتشو جلو آورد و گفت؛ احترامو خودت میسازی هیونگ!مادرش گفت؛ کافیه با هردوتونم! کوک نگاهی دیگه به اون دو انداخت و به طرف خارج از قصر حرکت کرد.






جیمین همچنان منتظر پسر بود.میدونست که به این زودی ها برنمیگرده! اون با انتظار مشکلی نداشت اما نگران بود.نگران اینکه کوک نتونه برگرده یا پشیمون شده باشه یا هزار تا چیز دیگه!از همین الان دل تنگ بود.

"جیمین! اینجا چیکار میکنی؟با شنیدن صدای نامجون متعجب به طرفش برگشت و آهی کشید.مثل اینکه هردو پسر شانسشون رو امروز از دست داده بودن!

Report Page