Pink

Pink

Alba

جیمین بعد از اینکه استیک آماده شد به طرف ماهی رفت و کنارش نشست.یک لقمه خودش میخورد و تکه های خورد شده ای رو به ماهی میداد.ماهی به نشونه ی خوشحالی با هربار غذا خوردن دمشو تکون میداد و به آب میکوبید.دلش میخواست کنارش می‌نشست و باهم غذا میخوردن اما چنین چیزی هنوز زود بود.بعد از اون جیمین موزیک ملایمی گذاشت و مشغول رقصیدن شد.مشخص بود به این کار علاقه منده! کوک به جز تحسین کار دیگه ای نمیتونست انجام بده! مطمئن بود اون زیبا ترین رقصنده توی آب میشد! البته اگه میتونست راضیش کنه!اون میتونست الهه ی زیبای زندگیش بشه و تا ابد اونو کنار خودش نگهداره!


در همین حین تلفن زنگ خورد‌.جیمین تماسش رو جواب داد.با درهم رفتن چهرش کوک متوجه شد دوباره اون مرد مزاحمه!

جیمین کلافه، با دست آزادش سرشو ماساژ داد و گفت؛ باشه میام‌....فعلا...باشه

با قطع شدن تماسش تلفنو روی مبل پرت کرد و سرشو فشرد.به ماهی نگاه کرد که با نگرانی نگاهشومیکنه!ماهیو که دستاشو بالا آورده بود بلند کرد و در آغوشش گذاشت و بوسید.فقط بوسیدن اون شیرین کوچولو میتونست حالشو بهتر کنه!

"خوب شد که اون روز خریدمت!و ادامه داد ؛ خوشحالم که پیشمی عزیزم ....امروز میخوام  به طور جدی باهاش بهم بزنم! از چشم پوشی کردن خسته شدم!و دوباره در حالی که با سرانگشتاش بازوهاشو لمس میکرد گفت؛ کاش توهم کنارم بودی! کاش تو یه آدم بودی یا میتونستی باهام حرف بزنی!اما همینم که هستی خوبه!

کوک دل گیر شد و سرشو به جیمین تکیه داد به زودی همه چیز رو درست میکرد.



جیمین مدتی ماهیو تنها گذاشت و از خونه بیرون رفت.با برگشتنش خیلی خسته به نظر میرسید.خودشو روی مبل انداخت و چشم بسته لب زد؛ بالاخره انجامش دادم اما اون اصلا خوشش نیومد! اون تهدیدم کرد که چنین اجازه ای نمیده!جیمین داشت گریه میکرد و این قلب کوک رو میشکست.خودشو پشت علفا پنهان کرد و در آغوش گرفت.بعد از اون جیمین به اتاقش رفت و درو بست.





نیمه های شب فردی مخفیانه وارد خونه شد.آهسته دستشو داخل تنگ کرد.اون میخواست ماهیو بکشه!اون میخواست خفش کنه!کوک دستشو گاز گرفت اما فایده نداشت پس قبل اینکه دیر بشه از تنگ خارج شد و بزرگ شد!بدنش به ظرف های روی شیشه برخورد کرد و صدای وحشتناکی ایجاد کرد.جیمین سراسیمه از خواب پرید و برقو روشن کرد.در حالی که نفس نفس میزد به اون دو نگاه کرد.نمیدونست از دیدن مرد سیاه پوش تعجب کنه یا از دیدن ماهی بزرگش!خود مرد هم کف زمین چسبیده بود و به کوک نگاه میکرد.جیمین لب زد؛ هی تو کی هستی؟ مرد چیزی نگفت و آهسته خودشو عقب کشید.کوک لب زد؛ با تو بود!جیمین متعجب از حرف زدن کوک ساکت شده بود.حدس میزد کی باشه!کوک ادامه داد؛ ماسکتو بردار!و عصبی داشت دمشو تکون میداد.مرد سیاه پوش ماسکشو برداشت و جیمین با نامجون رو به رو شد!

Report Page