Pink

Pink

Alba

جیمین تو بغل ماهی من و منی کرد و تکون خورد.کوک خیره به صورتش خندید و گفت؛ فقط همین یه بار! و آهسته صورتشو جلو برد و جیمین رو بوسید.کوک میخواست توت فرنگیو بیشتر لمس کنه اما جلوی خودش رو گرفت و فقط اونو در آغوشش نگهداشت.رو بهش زمزمه کرد ؛ میدونم شرایط خوبی نداری اما بدون من پیشتم و قرار نیست تنهات بزارم  جیمین!کمی که گذشت کوک احساس کرد باید به حالت اول برگرده! و جیمین رو هرجوری بود بیدار کنه تا به رخت خواب بره! آهسته کناری گذاشتش و به حالت اولش برگشت.خودشو از روی تن جیمین تا سینه هاش بالا کشید و دوباره با مشتاش ضربه زد!جیمین اخمی کرد و چشماشو باز کرد.اوهی گفت و لب زد؛ عزیزم متاسفم همیشه وقتی مست میشم گیج میشم بهتره بریم کوچولو من! حتما اذیت شدی اره؟ عزیز دلم....کوک سرشو روی سینه مرد تکیه داد و به صدای ضربان قلبش گوش داد.جیمین نوازشش کرد و گفت؛ لابد گرسنه شدی! امروز توهم زدم که تو بزرگ شدی! باید اعتراف کنم خیلی هات بودی!کوک لبخندی زد و جیمین ماهی رو کناری گذاشت و بعد شستن سر و بدنش حوله ای پوشید و به همراه ماهی از حمام بیرون اومد!کوک متاسف شد که جیمین دوباره پوشیده شد.اما همین که تونسته بود انقدر دیدش بزنه و بهش نزدیک باشه رضایت بخش بود!یادش میاد یکسال پیش که تلاش هاش برای نزدیک شدن به میمی جواب نداد باعث شد که به سطح  آب بره! خونوادش همیشه اونو از اینکه نزدیک سطح آب بشه منع کرده بودن!اما کوک خسته از ممنوعیت ها و تلاش هاش برای جلب توجه میمی نزدیک سطح آب اومد.روز اول شگفت انگیز بود! آسمون آبی ، پرنده ها و خورشید.اما پرنده ها اونا گاهی آزار دهنده میشدن! امروز کوک قایقی رو از دور دید .اون همیشه از زیر آب تماشاش میکرد.از رو به رو خیلی بهتر بود.قایق نزدیک شد و کوک محو تماشاش شد! با ظاهر شدن آدمی که داخل قایق بود کوک مدتی بهش خیره شد.اون مثل خودش بود با این تفاوت که از کمر به پایین مثل کوک دم نداشت و دوتا پا داشت!پسر هم مدتی خیره موند، انگار که ترسیده باشه! کوک لب زد؛ هی!پسر نگاهش کرد و گفت؛ تو واقعا پری دریایی؟

"آره! پس تو مارو میشناسی!پسر کمی فکر کرد و گفت؛ آره مادربزرگم یه چیزایی در مورد شما می گفت!پسر نگفت که مادربزرگش دقیقا چی گفته! کوک لبخندی زد و گفت؛ خوشحالم که مارو میشناسی!پسر لب زد؛ میتونم بقیه بدنتو ببینم؟کوک لب زد؛ البته! و به لبه ی قایق تکیه داد و دمشو نشون داد!

"واو واقعا زیبایی!

من الان باید برم فردا دوباره میام!کوک سر تکان داد و رفتن قایق رو تماشا کرد!کوک اون روز دوباره به قصر برگشت اما به خونوادش چیزی نگفت.چند روز بعد کوک مخفیانه به سطح آب رفت و با اون پسر ملاقات کرد.و رفته رفته اعتمادش بهش بیشتر شد.امروز پسر لب زد؛ میخوام بکشمت بالا! میخوام از نزدیک ببینمت مشکلی نداری؟تو واقعا زیبایی!

کوک کمی تردید کرد اما در نهایت لب زد؛ باشه!

پسر به کوک کمک کرد تا داخل قایق بشه و با یه حرکت تور بزرگی روش انداخت و گره زد!کوک ترسیده نفس نفس زد و خودشو کوچک کرد تا از لای تور فرار کنه  اما  تور بافت خیلی ریزی داشت و بدتر گیر افتاد.پسر لب زد؛ متاسفم مادربزرگم گفته شماها خوش شانسی میارین و شفا بخشین امیدوارم بتونی خواهرمو خوب کنی!اون خیلی وقته مریضه!

بعد قول میدم که دوباره ولت کنم!پسر فوری تور رو گره زد و داخل محفظه ی پر از آب انداخت تا ماهی هیچ جوره نتونه فرار کنه!کوک میتونست همین الان اون پسرو با قدرتش از بین ببره! مادربزرگش نگفته بود اونها میتونن باعث بدشانسی و مرگ باشن! اون فقط قسمت خوبش رو گفته بود! پس گذاشت ببینه چی پیش میاد!

Report Page