pink
زل زدهِ بهش، حرکاتشو زیر نظر گرفت.
دید که به سمت دختری قدم برداشت و باعث شد ابروهاش بیشتر مشتاق بغل کردن هم باشن.
با لبخندی که به دختر زد اخمهاش بیشتر بین هم فرو رفت. لیوان پلاستیکیِ حاوی آب که الان دیگه گرم شده بود رو بین دستش فشرد، خواست قدمی بسمتش برداره که منصرف شد و صدایی تو ذهنش منعکس شد :
" احمقی!؟ الان نه! زودهِ واسه دیدنش.
باید فرصتی دست نیافتنی پیدا کنی، فرصتی که تو اون لحظه فکر نکنی و فقط انجامش بدی.
تا وقتی که با افکار دیگه به سمتش قدم برمیداری، هیچوقت فرصت شناختت رو پیدا نمیکنه! فقط میشی یه رهگذر مثل همه، پس بزار کسی باشی که خیلی ساده اما خاص توی قلبش راهی رو پیدا میکنه که هیچکس نتونسته پیدا کنه!"
پایِ راستش رو که به سمت جلو بردهِ و سر جاش خشک شده بود رو عقب آورد، وقتی دختری که باعث اخمش بود ازش فاصله گرفت و اون به عقب برگشت، برق توی چشمهای مقابلش قلبشو هدف گرفت و با لبخند زیباش به سمت چپ قدم برداشتو دور شد.
دیدنش مثل نسیم بهاریِ بود که وقتی وزیدن میگیره دلت میخواد خودتو به دستش بسپری ولی دقیقا تو همین لحظه تموم میشه. نسیم میگذره و تو در حسرت بیشتر نفس کشیدنش میمونی.
مثل یه خواب شیرین که دقیقا وسط صحنهای که منتظر بودی رخ بده، از خواب بیدار میشی و تو میمونی و هر ثانیه فکر اون خواب.