Pdf
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬#ادامه_پارت_۳۰۳
کم کم و رفته رفته مهمونها از خونه رفتن....
البته بعد خوردن کباب....یه ولیمه ی کوچیک که بانیش امیرعلی و زنش بودن!
من و یلدای بیچاره هم تا خود صبح تو آشپزخونه بودیم و فقط میشستیم....!
یه جورایی از کت و کول افتاده بودم و دیگه جون راه رفتن هم نداشتم....
آخرین کسایی که مونده بودن فقط خانواده ی خودمون بود...یعنی مامان و بابا، امیرعلی و زن و بچه اش...یلدا و امیرحسین و ...ایمان!
تکیه داده بودم به دیوار و قایمکی ایمان رو نگاه میکردم....
مامان بدون احساس خستگی لبخندی زد و گفت:
-الان خونه یکم شلوغ پلوغ...فردا سوغاتی های همتون رو سوا میکنمو بهتون میدم....
بی طاقت گفتم:
-نمیشه واسه منو همین الان بدی !؟ من تا صبح نمیتونم تا صبح صبر کنم...
تا اینو گفتم همه چپ چپ نگام کردن....سرمو باخجالت پایین انداختمو گفتم:
-باشه همون صبح بدین...
یلدا کیف و وسایلش رو برداشت و گفت:
-اگه اجازه بدین من برم پایین بخوابم...
حاج بابا در آرامش گفت:
-هرجا راحت بخواب دختر گلم...
عجباااا....یلدا دختر کلش بود اما من....!
همون موقع یه پیام اومد رو گوشیم....تا بازش کردم متوجه شدم از ایمان...نوشته بود:
"بهونه بیار با یلدا بیا"
تند تند نوشتم:
"نمیخوام "
بلافاصله واسم فرستاد:
"اون روی سگ منو بالا نیار"
هووووف...زور میگفت دیگه! زورررر....
قبل رفتن یلدا گفتم:
-منم باهات میام....بشینیم تا صبح حرف بزنیم.....!
یلدای از همه جا بیخبر گفت:
-وای چه خوب!
رو کردم سمت امیرحسین و گفتم:
-تو توی اتاق من بخواب پس...من با یلدادمیرم....
امیرحسین خیلی زود و راحت قبول کرد تا من همراه یلدا و پشت سر ایمان از خونه بزنم بیرون...
کل جمع اونقدر خسته بودن که کسی گیر نده....
و یه حورایی همه فورا رفتن که بخوابن ...
همونطور که همراه یلدا از پله ها پایین میرفتم آهسته گفت:
-چقدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود...هییییی....واسه خیلی چیزاااا....
ایمان درو وا کرد و یه راست رفت سمت اتاقش...بلدا با تاخیر پاشو داخل گذاشت....
اشک تو چشماش حلقه زد...با بغض گفت:
-این خونه بی مامان عین...عین....
حرفشو خورد...سرش رو پایین انداخت و بیصدا اشک ریخت.....
دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفتم:
-گریه نکن دختر....بیا بریم باهم حرف بزنیم تا آروم بشی!
دستشو گرفتمو رفتیم سمت اتافش...واسه اینکه حال و هواش عوض بشه رفتم سمت آینه میز آرایشش گفتم:
-یلدا چقدر من و تو اینجا خاطره داریم!
یلدا اشکاشو پاک کردو خنده کنان گفت:
-آره...چقدر من خراطین مالیدم به اون ممه های لامصبت!
تا اینو گفت هردو باهم زدیم زیر خنده....