PAYBACK

PAYBACK

⁨⁨parea⁩

PT.2


اتاق نیمه تاریک بود تمام چیزی که اون رو نیمه تاریک میکرد، نوری بود که از پنجره‌ی سرتاسری اتاق روی دو پسر افتاده بود و نیمی از صورتشون روشن و نیمه‌ی باقیمانده تیره بود.


چشم های جونگکوک توی تاریکی برق خطرناکی میزد، جوری که روی تهیونگ خیمه زده بود و حرف هایی که بوهای خوبی رو به مشام تهیونگ نمیرسوند. همه‌ی اینها برای لبریز کردن کاسه‌ی صبر تهیونگ کافی بود.


تهیونگ دیگه از بازهای ذهنی و تنشی که جونگکوک راهش انداخته بود، خسته شده بود.


اون تمام شب رو تظاهر کرده بود حس‌های درونش رو سرکوب کرده و حتی اینکه چطور پاش به این جهنم دره همسر جئون جونگکوک شدن باز شده بود رو هضم نکرده بود.


تهیونگ: «از روم بلند شو!»


جونگکوک خیره به نگاه جدی تهیونگ از روش بلند شد و روی تخت نشست.


جونگکوک: «کجای حرفی که زدم اینقدر عجیبه ؟! مگه من شوهرت نیستم یه رابطه کمترین انتظاریه که میتونم از همسرم داشته باشم اینطور نیست؟!»


تهیونگ دیگه داشت عقلشو از دست میداد. دوربین مخفی‌ایی چیزی بود؟ شاید بود.


تهیونگ: «تو جدی نمیتونی ،باشی

... هستی؟!»


جونگکوک بی حس به تهیونگ که شوک شده بود، نگاه کرد. دستش رو سمت موهاش برد تا موهای روی صورتش رو کنار بزنه که تهیونگ عقب کشید و محکم دستش رو کنار زد.


جونگکوک: «حلقه هامونو دیدی؟ عروسی میلیون دلاری، اونهمه مصاحبه، حتى تو الان توی تختم! فکر میکنی من برای یه ازدواج سوری اینهمه تدارک میبینم؟!چه کوته فکر!»


تهیونگ کلافه بیشتر عصبانی از تخت بلند شد و رفت تا در تراس رو باز کنه. نمیتونست نفس بکشه...

جونگکوک تبحر خوبی تو خفه کردنش داشت.


تهیونگ: «این به ازدواج سوریه برام مهم نیست چقدر هزینه کردی یکم به اون مغز كوفتيت فشار بيار، وقتی هر دوتامون با زور پای سفره‌ی عقد نشستیم، یعنی به همدیگه تحمیل شدیم. این یه نمایش تئاتر یا هر کوفتی دیگه‌ایی که بهش میگن بود. حالا که تنهاییم دیگه نیازی نیست بازی کنی، تموم شدو رفت.»


جونگکوک خنده‌ایی کرد و از روی تخت بلند شد. اون پسر جدا داشت اعصابشو بهم میریخت!


جونگکوک: «همون لحظه‌ایی که اون پیشنهاد ازدواج مسخره رو برای لا پوشونی هرزه بازیات دادم، میدونستی قصدم جدیه. مهم نیست که این ازدواج چقدر برات سنتیه یا اجباری!

الان من شوهرتم و تو بهتره اینو برای مغز کوچولوت جا بندازی...»


تهیونگ عصبی گلدان روی کنسول سنگی رو به پشت سر جونگکوک کوبید.


تهیونگ: «و اگه جا نندازم چی هااا؟! چیکار میکنی؟!هااا؟!»


جونگکوک دستاش میلرزید. تهیونگ تنها کسی نبود که کل شب احساساتش رو سرکوب میکرد.

یه نفر دیگه‌ام داشت زور میزد تا یه چیزایی رو کنترل کنه؛ اما چه حیف که تهیونگ نمی‌تونست صداهای تو سر جونگکوک رو بشنوه وگرنه اینقدر وراج

نمی‌شد!


جونگکوک: «میخوای برات جا بندازم تهیونگ؟!»


تهیونگ نفس‌های عمیق می.کشید، حالتهای جونگکوک نرمال نبود.

دستاش می‌لرزید و رگ‌های کنار شقیقه اش ورم کرده بودن؛ ولی تهیونگ کله‌اش بیشتر از اینها داغ کرده بود که بخواد اهمیت بده.



تهیونگ: «آره بیا جاش بنداز! بیا ببینم جز چرت و پرت گفتن و هشدارهای الکی کاره دیگه ایم بلدی؟! میدونی کوک تو رقت انگیزی، همیشه بودی. یه بچه کوچولوی منزوی و تنها که با پول‌های بابابزرگ خرپولش توهم خودبزرگ بینی داره دلم برات میسوز حقیقتا».


حرف‌های تهیونگ سنگین بود و سنگین هم براش تموم میشد به زودی!


جونگکوک: «تو چی ته؟ تو بی نقصی اره؟! یه آدم بی نقص که به زور لنگاشو برای پسرای جوون میده بالا تا بلکه کیراشون بتونه پوچی درونشو پر کنه آخریش کی بود؟!هممم شينها؟!شینها کجاس ته؟! چرا تورو از ازدواج زوریت نجات نداد؟!»


تهیونگ عصبی سمت جونگکوک یورش برد و مشت محکمی تو صورت خوشگلش زد!


تهیونگ: «اسم شینها رو به دهن کثیفت نیار جونگکوک!!!! تو هیچوقت حتی انگشت کوچیکه‌ی شینهام نمیشی. و میدونی چیه برام مهم نیست که تو شوهر به اصطلاح ،قانونیمی من هنوز ترجیح میدم کیر کوفتی اون ساک... »


مشت جونگکوک بود که تهیونگ رو از ادامه جمله ی کثیفش بازداشت!


جونگکوک توی سرش احساس درد میکرد. صداها داشتن بیشتر میشدن و تهیونگ با حرف‌هاش کمکی به این قضیه نمیکرد. حالا که به هرحال آدم بده‌ی داستان بود، دیگه دلیلی نمی‌دید خودش رو کنترل کنه هیچ دلیلی!!


جونگکوک سمت تهیونگ که با شوک روی زمین افتاده و دستشو روی جای مشت جونگکوک گذاشته بود، رفت.

جونگکوک بهش یاد میداد که قبل از فک زدن حرفاشو مزه مزه کنه.


تهیونگ درد داغونی رو توی فکش حس میکرد، هنوز به خودش نیومده بود که جونگکوک موهاش رو توی مشتش گرفت و سرش رو محکم به کف زمین کوبید!


دادی از درد کشید.

دهنش پره خون شده بود و سرش نبض میزد. هنوز ضربه‌ی قبلی رو هضم نکرده بود که دوباره سرش به سرامیک کف زمین کوبیده شد.


دست و پا میزد تا دست‌های جونگکوک رو از سرش باز کنه. حس می‌کرد فکش در رفته درد امونش رو بریده بود.


تهیونگ «ج..جونگ و.. ولم کن عوضی»


جونگکوک کر شده بود. نه بهتر بگم صداهای توی مغزش اینقدر زیاد بود که صدای ضعیف تهیونگ به گوشش نرسه.


تهیونگ رو به پشت خوابوند و روش نشست!

به صورت خونی و چشمای گریونش خیره شد.


جونگکوک «چرا ادامه نمیدی ته؟ داشتی یه چیزایی میگفتی راجب کیر شینها. پسر تو خیلی خوش خیالی من حتی نمیزارم اون حرومزاده رو دیگه ببینی! هعییی همسر من بودن حالا حالا ها کار داره؛ اما تو نگران نباش! خودم دونه دونه یادت میدم! البته فعلا کارای مهمتری داریم مثل بستن چاک دهنت!!»


تهیونگ ترسیده میخواست خودش رو عقب بکشه؛ اما زور جونگکوک زیاد بود. درد فکش هی بیشتر میشد و داشت حواسش رو از جونگکوک و کاراش از دست میداد. این اولین باری بود که یه نفر دست روش بلند می‌کرد یه زمانی پرنس خونه‌ی باباش بود و حالا دیگه نوکر عمارت جونگکوک هم نبود.


جونگکوک به دهن تهیونگ خیره بود اونجا منشأ چیزای خوبی نبود، اونجا به جونگکوک درد میداد و نمک رو زخم‌هاش میپاشید!


جونگکوک میخواست صورت تهیونگ رو نابود کنه. میخواست کاری کنه تا مدت‌ها توی خونه بمونه و از افسردگی بمیره.


حالا که تهیونگ تصمیم گرفته بود، جهنم بسازه بهتر بود جونگکوک هم همراهیش کنه!


تهیونگ دستش رو روی سینه‌ی لخت جونگکوک گذاشت. خیلی آشفته بود، حتی نمیتونست درست گریه کنه!


تهیونگ: «ف..فک..»


جونگکوک بوسه‌ایی روی پیشونیش گذاشت و صورتش رو نوازش کرد.


جونگکوک:«فکت چی عزیزم؟!»


تهیونگ گریه‌اش شدت گرفت، درد داشت تا مغز استخونش می رفت.


تهیونگ:«د..در..رف..»


جونگکوک همین الانشم از فک کج شدش میتونست بفهمه مشکل چیه، ولی به صورت تصنعی خودش رو گیج نشون داد.


جونگکوک «آه تهیونگم اینجوری که حرف بزنی من چیزی نمی فهمم!»


تهیونگ سرش رو به راست و چپ حرکت میداد، موهاش توی صورتش ریخته بود و خون توی گلوش داشت خفه‌اش می کرد، دو تا دستش رو بیجون سمت فکش، برد نمی‌دونست چیکار کنه برای همین احمقانه شروع به ماساژ فکش کرد.


جونگکوک خیره به کارای تهیونگ درد رو توی سینه‌اش احساس کرد. یکم زیاده روی کرده بود؟!

آر... نه زیاده روی نکرده بود، حقش بود.


جونگکوک «دستتو بردار بزار من درستش کنم هممم؟»


تهیونگ مظلوم سر تکون داد به هر چیزی برای از بین رفتن دردش چنگ مینداخت، حتی جونگکوک، همسر ترسناکش!


جونگکوک دوره‌ی کمک‌های اولیه رو دیده بود پس میدونست یه حرکت برای جا انداختن فکش کافیه!


دستش رو سمت فکش برد و با دقت گرفتش، یه حرکت به سمت چپ کافی بود. یه حرکت و تق، جاش انداخت!

تهیونگ داد بلندی کشید که خون توی گلوش باعث شد به سرفه بیفته!


جونگکوک از روش بلند نمی‌یشد و اون حتی جرعت نداشت ازش بخواد تا بلند شه تا بلکه بتونه درست سرفه کنه!


حالا که فک تهیونگ جا افتاده بود وقتش بود تا جونگکوک به برنامه از بین بردن صورت خوشکلش بپردازه!


دستش رو بالا برد و با قوت توی گونه‌ی تهیونگ کوبید.

تهیونگ دیگه حتی نمی‌تونست داد بکشه یا گریه کنه یا حتی بدتر از همه به جونگکوک التماس کنه چون جونگکوک پی‌در‌‌پی توی صورتش میکوبید.


جونگکوک صورت تهیونگ رو می‌دید که داشت با ضرباتش راست و چپ میشد حتی چندتا دندونش هم شکسته بود. تهیونگ هنوز به هوش بود و صورتش چیزی رو منعکس نمیکرد، شایدم میکرد ولی جونگکوک بخاطر خون‌های روی صورتش

نمیتونست ببینه!


داری میکشیش!!


اگه بخاطر اینکه روش نشستی نتونه نفس بکشه و خفه بشه چی؟!


اگه استخون گونه یا دماغش رو شکسته باشی چی؟!


اگه زبون خودش رو گاز گرفته باشه چی؟!


ولی اون تهیونگه!


آخرین صدا باعث شد دست بکشه و به خرابکاری زیر دستش نگاه کنه. تهیونگ با خون‌های دورش احاطه شده بود.

کبودی‌ها از همین الان هم داشتن معلوم میشدن. دو طرف دهنش جر خورده بود و کوچکترین حرفی میتونست زخم‌های کنار لبش رو

باز کنه خون از دهن و بینیش با هم بیرون میومد.

موهاش خیس شده بود و زیر یکی از چشمهاش قرار بود سیاه شه!

جونگکوک از روش بلند شد و دوباره نگاهش کرد. زیاده روی بود؟!! آره ولی لازم بود!


جونگکوک: «ته صدامو میشنوی؟!»


صداش رو میشنید، اما خفه خون گرفت تا شاید جونگکوک اینجوری بیخیالش شه!

درد نه فقط توی صورتش بلکه توی همه جای بدنش پخش بود. حس میکرد یه نفر بلندش کرده، اما حتی نمیتونست چشماش رو باز کنه!


جونگکوک تهیونگ رو داخل وان گذاشت، میتونست ببینه که هنوز حواسش هست البته تا حدودی!


تهیونگ دستای جونگکوک رو روی کمربند شلوارش حس کرد و لرزش بدی گرفت و دوباره گریه‌اش رو از سر گرفت!

کورمال کورمال دستاش رو تکون میداد تا جونگکوک رو لمس کنه که دستش به صورتش خورد با اندک نیروی ضعیفی که داشت میخواست هلش بده عقب که جونگکوک سفت مچش رو

گرفت!


جونگکوک: «تهیونگ؟! چیکار میکنی عزیزم؟!»


جونگکوک شلوار دامادیش رو که درآورد تهیونگ با گریه و به .سختی دهن باز کرد.


تهیونگ: «ن... م...نم. خوام...»


جونگکوک با عذاب وجدان به وضعیت داغونش نگاه کرد حالا که عصبانیتش تموم شده بود پشیمونی داشت چشمک میزد.


جونگکوک با لطافت دستهای تهیونگ رو گرفت.


جونگ‌کوک:« چیو نمیخوای عزیزم؟»


ولی تهیونگ مدام هق هق میکرد و میگفت ننمیخواد!

جونگکوک با خستگی هوفی کشید و تصمیم گرفت فعلا دستی به شورت تهیونگ نزنه تا بیشتر از این گارد نگیره.


آب ولرم رو باز کرد تا وان پر بشه، سمت قفسه‌ی شوینده‌‌ها رفت و شامپو بدن و مو برداشت. وان که پر شد، آب رو بست و دوش سیار توی دستش رو سمت تهیونگ برد تا خون‌های خیس و خشک شده روی صورت و گردنش رو پاک کنه!


قطرات آب روی صورتش زخم هاش رو میسوزوند، اما ثابت موند تا جونگکوک بشورتش!


جونگکوک به آرومی روی خون ها دست می‌کشید تا پاک بشن، آب داخل وان قرمز شده بود و عذاب وجدان جونگکوک رو قوت میبخشید!


سمت موهای تهیونگ رفت و فشار آب رو بیشتر کرد تا خون‌های روی موهاش هم پاک بشن!


لای موهاش دست کشید و شامپو رو روی سرش خالی کرد. حدس میزد جاییش نشکسته باشه وگرنه مثل فک‌اش باید زیاد واکنش نشون می‌داد!


جونگکوک: «ته جای خاصیت زیاد درد نمیکنه، مثل درد فکت؟!»


تهیونگ از سؤالش گیج شده بود. کل صورتش درد میکرد؛ ولی نه مثل فکش درد اونجا وحشتناک بود.


جونگکوک که متوجه‌ی گیجیش شد، همینطور که با آب کف روی موهاش رو پاک میکرد، تهیونگو از گیجی درآورد!


جونگکوک: «میخوام مطمئن شم جاییت نشکسته!»


تهیونگ سرش رو راست و چپ کرد تا نشون بده که از اون دردا نداره!


موهاش که تموم شد، آب داخل وان رو خالی کرد و دستش رو سمت شورت تهیونگ برد که تهیونگ از جاش پرید. لرزشش همچنان ادامه داشت و این رو اعصاب جونگکوک بود.


شورت رو از پاش درآورد و شامپو بدن خودش رو روش خالی کرد با دستاش روی بدنش دست کشید، تهیونگ هم باهاش همکاری می‌کرد.

اب رو باز کرد و روی بدن تهیونگ حرکت میداد تا کف و اثرات شامپو پاک شن!


جونگکوک با خستگی کمر راست کرد و سمت حوله‌های توی حموم رفت، يدونه سفيدش رو برداشت و تهیونگ رو که به طرز رو اعصابی آروم بود دورش پیچید.


تهیونگ نمی‌دونست چیکار کنه پس فقط منتظر موند تا جونگکوک هر کاری میخواد باهاش بکنه!


جونگکوک، تهیونگ رو توی بغلش گرفت و با گذشتن از اثرات داغون دعواشون سمت تخت رفت تهیونگ رو روش دراز کرد و در

تراس رو بست تا سرما نخوره!


آب موهاش رو گرفت و یه تیشرت سبز پسته‌ای با شلوارک نخی تنش کرد.


لباسای خودش هم با یه شلوارک مشکی عوض کرد. گرمش بود و دلش نمی‌خواست تیشرت بپوشه.


سمت در رفت و زنگ کنارش رو فشار داد تا یکی جواب بده!


- بله آقای جئون؟!


جونگکوک:« جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو برام بیار!»


- چشم آقا.


تهیونگ وقتی نشستن جونگکوک رو کنارش روی تخت احساس کرد، ناخودآگاه خودشرو گوشه‌ی تخت جمع کرد و لرزشش بیشتر شد.


جونگکوک خیره به واکنشش سیگاری روشن کرد.


جونگکوک:« به خودت نگاه کن! اگه فقط یکم کمتر لجبازی میکردی، الان به جای اینکه از ترس بلرزی و با درد صورتت کنار بیای، از لذت می‌لرزیدی و با حس خوب بعد یکی شدنمون به خواب میرفتی...»


در اتاق که به صدا در‌اومد جونگکوک سمتش رفت و جعبه رو گرفت.


جونگکوک: «ممنون سه یون»


- خواهش میکنم قربان وظیفمه !


جونگکوک درو بست و سمت تهیونگ رفت، از پاهاش کشید و توی بغلش قفلش کرد.


جونگکوک: «صب کن ببینم، فک نکنم به باند پیچی نیاز باشه، برات پماد میزنم و چسب زخم، فردام به دندون پزشک با هم میریم خوبه؟!»


تهیونگ بغض گلوش رو گرفته بود. اینکه جونگکوک اینقدر عادی راجبش نظر میداد، نشون میداد که اگه بازم برخلافش کاری کنه، باید مزه‌ی کتک‌هاش رو بچشه.


تهیونگ: «آ... آروم!»


جونگکوک با تمرکز پماد ضدعفونی کننده و ترمیمی رو روی صورت تهیونگ پخش کرد.


جونگکوک: «این پماد نمیزاره عفونت کنه، اگه لازم شد به بیمارستانم میریم!»


چسب زخم‌ها رو با وسواس روی صورت تهیونگ گذاشت.

جونگکوک نگاهی به ساعت که از چهار صبح گذشته بود انداخت و رفت تا چراغ حموم و خاموش کنه!


تهیونگ هنوز منتظر بود، نمیدونست مراحل بكوب و بساز صورتش تموم شده یا هنوز مونده.


جونگکوک روی تخت دراز کشید و به تهیونگ که همچنان نشسته بود، نگاهی انداخت.


جونگ‌کوک: «نمی خوای بخوابی؟!»


تهیونگ که تائیدیه جونگکوک رو گرفت، پشت بهش صورت دردناکش رو روی بالش گذاشت.


بغض توی گلوش رو برای بار صدم قورت داد و تلاش کرد تا یکم بخوابه که جونگکوک از پشت بغلش کرد و دستاش رو دور شکمش حلقه کرد، نفس‌هاش روی سرش خالی میشد و تپش قلب تهیونگ از ترس رو بیشتر میکرد.


جونگکوک: «این چیزیه که خودت انتخاب کردی تهیونگم پس نباید بخاطرش از من دلخور باشی، به‌ هر حال امیدوارم یه چیزایی رو برات جا انداخته باشم!»


سرشو خم کرد و میکی از گردن تهیونگ گرفت.


جونگکوک: «بخواب قلبم، فردا روز بهتریه»


تهیونگ با امید به بهتر بودن فردا چشم‌های خیسش رو بست و تلاش کرد درد صورت داغونش رو نادیده بگیره؛ اما نادیده گرفتن غرور و قلب له شده‌اش اونقدرام آسون نبود.


دو نفر بخواب رفتن. یه نفر با حس ترسی که گریبانگیرش شده بود و دیگری با عذاب وجدانی که به پروپاش میپیچید.


بيبيا برام لایک و کامنت بزارین♡

الخصوص كامنت حتما بزاری:)


لایکم باز بزارین:/


لاو يو♡



Report Page