Pay

Pay

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#پارت_۲۸۲

💫🌸دخترحاج آقا🌸💫


تکیه ام رو دادم به دیوار و به این فکر کردم که من آخه با چه بهونه ای میتونم تو خونه ی خودمون بمونم.... من دلم میخواست پیش ایمان باشم....نه خونه ی خاله یا عموم..

من موندن کنار ایمان رو به هر جایی ترجیح میدادم.....

اگه کسی شماتتم میکرد...‌سوال پیچم میکرد....دوست داشتنم زو زیر سوال میبرد من هیچوقت حتی ذره ای اهمیت نمیدادم....

من دوستش داشتم....

نمیدونم دقیقا از کی و چع لحظه ای این دوست داشتن شروع شد اما دوستش داشتم.....اونقدر زیاد که وقتی کنارش بودم حس میکردم تو بهشتم‌...


دیگه کم بود گریه کنم....با لب و لوچه آویزون گفتم:

-مامان من میخوام اینجا بمونم...خونه ی خاله و عمو راحت نیستم...

بابا چشم غره ای بهم رفت و گفت:

-بس کن یاسمن...!تو رو اینجا تنها بزارم مردم در موردمون چی فکر میکنن!؟؟؟ الله اکبر...میخوای اینجا تنها باشی که چی!؟؟ یه دختر جوون...تک و تنها توی یه خونه....

-آخه من اونجا راحت نیستم حاج بابا!

با تحکم گفت:

-یا اصفهان...یا خونه ی خاله ات...یا خونه ی عموت.....انتخاب باخودت !

لبهامو بهم فشردم و عصبانی به سمت اتاقم رفتم....درو بستم و رفتم سمت تخت...روش دراز کشیدم و گوشی رو برداشتم....

آخه مگه زور بود....دلم میخواست همینجا بمونم و جایی نرم....حالا اگه پسر بودم عمرا اگه همچبن چیزی ازم میخواستن.....

من به ایمان قول داده بودم هرجور شده تو این مدت خونه بمونم تا کنارش باشم....

چقدر نقشه داشتم....دلم میخواست شبانه روز مثل یه زوج واقعی کنار هم باشیم...کیف کنم...لذت ببرم....اما الان چی!؟؟؟ انگار باید میموندم....

دراز کشیدم و گوشیو تو هوا گرفتم و رفتم تو چتش....آنلاین بود....از آنلاین بودنش قلبم به تالاپ تلوپ افتاد....اصلا هر وقت آنلاین میشد من اینجوری هیجان زده میشدم دیگه ایز تایپینگ که میشد واویلا.....

چندتا استیکر غمگین براش فرستادمو نوشتم:

-سلام ایمان!

گرچه آنلاین بود اما دیر جواب داد...اونقدر که حس کردم این کارش از عمد و بالاخره بعد ده دقیقه نوشت:

-سلام...

بازم با استیکر غمگین براش فرستادم:

-یه خبر بد دارم....!

بازم دیر جواب داد...دیگه داشت حرصمو درمیاورد....بازم بعد کلی معطلی نوشت:

-چی!؟

حس کردم بی ذوق...مثلا یه کلمه ای جواب میداد و دیر....جواب دادم:

-بابام میگه نباید تنها بمونم....

در کمال ناباوریم نوشت:

-خب نمون!

بله! مثل اینکه حسابی قهر بود....براش نوشتم:

-میخواستم پیش هم بمونیم اما گفته یا باید برم خونه ی عمو یا خاله یا اصفهان....

بازم بعد چنددقیقه جواب داد:

-گزینه ی اولی خیلی مناسبته...برو همونجا...

خیلی زود طعنه ی متنش رو فهمیدم.داشت تیکه میپروند..نمیخواستم این موضوع رو کشش بدم واسه همین گفتم:

-من دلم میخواد پیش تو بمونم....

انتظار داشتم یه جواب دل خوش کننده ای بده اما اون درکمال ناباوریم نوشت:

-بابات درست میگه.بروخونه عموت‌.‌اونجا خیلی بهت خوش میگذره....شب بخیر...

بهت زده به صفحه ی گوشیم نگاه کردم...اصلا و ابدا انتظار همچین برخوردی نداشتم...چندبار واسش پیام فرستادم اما جوابمو نداد‌....صداش زدم بازم بیفایده بود...شمارشو گرفتم رد داد....

تند تند براش تایپ کردم:

-قهری!؟ آخه چرا!؟ مگه من چیکار کردم...

پیاممو خوند اما جوابمو نداد...نتونستم اینطوری بمونم...براش تندتند نوشتم:

-اگه جوابمو ندی همین الان میام در خونه ات...

بازم جواب نداد....اما اونقدر اسمشو صدا زدم که بالاخره گفت:

-پیام نده...میخوابم بخوابم....

این حرفش خیلی غمگینم کرد‌.سرمو بردم زیر پتو و کلی باخودم فکر کردم....ته تهش هم به این نتیجه رسیدم که احتمالا بخاطر میلاد اینطوری باهام سرد و سرسنگین شده‌‌‌‌.....

اما من نمیتونستم اینجوری طاقت بیارم.....

بلند شدم....

اگه از دلش درنمیاوردم آروم و قرار نمیگرفتم.

بلند شدم...یه شال سرم انداختم و با برداشتن یه کتاب از اتاق زدم بیردن....

مامان با دیدنم گفت:

-جایی میری به سلامتی....!؟؟؟

تته پته کنان گفتم:

-ایمان عصری بهم گفت این کتاب رو بهش برسونم اصلا یادم رفته بود...‌

بابا اخم کرد و گفت:

-بزارش واسه صبح....الان دیروقت....

دستپاچه گفتم:

-نه آخه....آخه الان لازمش داره...

مامان عصبی گفت:

-خب خواب بودی تا الان!؟لازمش داشت چرا زودتر نبردیش..

-یلدم رفت...

-خیلی خب پس زود بیا بالا...

چشمی گفتم و فورا از خونه زدم بیرون.....

من تا از دلش در نمیاوردم و حالیش نمیکردم جز خودش هیچکس دیگه ای رو دوست ندارم راضی نمیشدم....

Report Page