Pav

Pav

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#پارت_۲۶۳



💫🌸دختر حاج آقا🌸💫




افسوسوار آه کشیدم...خم شدم و تونیکم رو از پایین تخت برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم.....اه لعنت! تازه داشتیم به جای خوبش نزدیک میشدیم.....

گند زده شد تو حالمون!با لب و لوچه آویزون رفتم‌سمتش...داشت تند تند دکمه های پیرهنش رو میبست....با وجود فاصله و بدون اینکه این فاصله رو پر کنم‌،دستامو روی پهلوهاش گذاشتم و بعد گفتم:


-ایماااااان نمیشه یکم‌دیرتر بری سر کار.....؟



آخرین دکمه رو هم‌بست و گفت:


-نه! باید برم سر یه صحنه ی قتل! حداکثر تا ۴۵دقیقه دیگه باید اونجا باشم.....


اسم‌قتل که اومد وسط یه حس بد بهم دست داد....البته اون خودش خیلی راحت در این مورد حرف میزد چون شغلش بود و واسش عادی شده بود اما من نه‌....‌


دستامو از روی پهلوهاش برداشتم تا پیرهنشو زیر شلوارش بزنه و بعد گفتم:


-دلت میاد منو ول کنی بری سر صحنه ی قتل!؟



سرش رو تکون داد و گفت:


-آره دلم‌میاد!


اینو گفت و نگام کرد تا واکنشم رو ببین....چپ‌چپ نگاهش کردم و بعد گفتم:


-واقعا که!



زد پس کله ام و گفت:


-آخه اون چه سوال مسخره ای بود که تو پرسیدی نکبت.....؟؟


بعد هم شروع کرد ادامو با صدای نازک درآوردن:


" دلت میاد منو ول کنی بری سر صحنه قتل "



نیشمو کج کردمو گفتم:


-داری منو مسخره میکنی!؟؟؟؟


خندید و گفت:


-اختیار داری این حرفا چیه.....


کنارم زد و رفت سمت وسایلش...سوئیچ و گوشی و مابقی خورده وسایلش رو برداشت و گفت:



-سوتی ندیاااا...بزار من که رفتم بعد از خونه بزن بیرون...کلید رو هم بزار زیر همون گلدون.....


باز آه کشیدم....بی جنبه بودم دیگه...طی یه هفته چنان دلبسته اش شده بودم که دلم میخواست شبانه روزم رو کنارش بگذرونم....و حالا که میدونستم داره میره سرکار حسابی حالم گرفته بود....

از اتاق رفت بیرون....منم دنبالش رفتم...و پرسیدم:


-اول این خونه بهم‌ریخته رو مرتب میکنم بعد میرم....


شونه بالا انداخت و گفت:


-باشه هرجور راحتی....


-کی برمیگردی!؟


-معلوم نیست....هروقت کارم تموم بشه....شاید شب....


-اووووو....شب!؟؟ پس ناهاررو چیکار میکنی!؟؟شامو چیکار میکنی!؟؟


چرخید سمتم و گفت:


-کره ماه که نمیخوام برم...یه چیزی میخورم دیگه!


دستپاچه گفتم:


-میخوای یه چیزی واسه شامت درست کنم....؟!



ابروهاشو بالا انداخت و گفت:



-نه! نیازی نیست....زود برو خونتون!



سرم رو تکون دادم درحالی که بشدت پکر بودم...خب ما دخترا معمولا همیشه همینطور بودیم...دلمون میخواد همسر یا حتی دوست پسرمون شبانه روز وقتشو با ما بگذرونه.....


دو طرف لپم رو گرفت و کشید....نگاهش کردم...لبخند زد و گفت:


-میخوای بمونی و اینجارو مرتب کنی!؟؟


چون لپهام رو گرفته بود فقط تونستم سرم رو تکون بدم...دوباره لبخند زد و گفت:


-باشه...ولی بعدش یه راست میری خونه نه یللی تللی....فهمیدی!؟؟



بازم فقط سرم رو تکون دادم.لپهام رو ول کرد..خم شد و بوسه ای روی لبهام نشوند و بعد گفت:


-فعلا خداحافظ.....


نفس عمیق کشیدم و گفتم:


-خداحافظ


با قدمهای سریع سمت در رفت و گفت:


-شب اگه خسته نبودم بهت پیم میدم....



غرق تماشاش لب زدم:


-باشه...



دلم میخواست منم ببوسمش اما اون تو چشم بهم زدنی از خونه بیرون رفت‌..‌.

و من با افسوس و دلتنگی ای که از همین حالا شروع شده بود رفتنش رو تماشا کردم....

یعنی میشه یه روز بدون ترس ایمان رو وقتی میره سرکار، تا دم در بدرقه کنم!؟؟؟اونم به عنوان زنش....هااااه....کاش بشه!

Report Page