Pas

Pas

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#پارت_۲۷۳



💫🌸دختر حاج آقا🌸💫



خسته و پکر یه گوشه نشسته بودمو داشتم اطرافو نگاه میکرد که دستی از پشت روی شونه ام نشست... وحشت کردم و چرخیدم به عقب ...اما تا چشمم به ایمان افتاد قلب نا آرومم آنی آروم شد....لبخندی زدم و گفتم:


-ایماااااان.....


لبخند زد و گفت:


-ژااااان....


چقدر عاشقش میشدم وقتی از "ژ" بجای "ج "استفاده میکرد!


-دیر اومدی!من خیلی وقت منتظرتم!


دستمو گرفت و همونطور که راه میرفت گفت:


-آره یه جا گیر افتادم....یکم دیر شد...خب... بریم سوار ماشین بشیم....هوا یکمکی سرده!

گربه تپلجون سرما میخوره!

خندیدم و خودمو بهش چسبوندم....

باهم رفتیم و سوار ماشینش شدیم. 

کنارش خوشحالترین دختر دنیا بودم....لعنتی...چطور یه آدم‌میتونست اینقدر جذاب باشه؟؟؟!

عین جان توی بدن بود!


سوار ماشین که شدیم پرسید:


-خب! حالا بریم کجا !؟؟


شونه بالا انداختم و گفتم:


-واسه من که فرقی نمیکنه...هرجا تو بگی....!


سری تکون داد و گفت:


-باشه!!! هرجا من بگم!


اینو گفت و واسه چندلحظه ی کوتاه نگاهی به صورتم انداخت و بعد گفت:


-چه رژ خوشگلی زدی!


از شدت ذوق نزدیک بود به ملکوت اعلا بپیوندم...و فکر کنم این شدت ذوق زیاد حتی از توی صورتمم کاملا مشخص بود...چون خودشم انگاری خندش گرفته بود...با این حال پرسیدم:


-خوشگل!؟؟؟


بدون اینکه نگام کنه گفت:


-اهوممم...خوشگل!!! ولی...


-ولی چی!؟


-ولی فقط وقتی با منی حق داری از این رژلبهای قرمز بزنیااااا.....با نن نبودی کمرنگ تر بزن....



لبخندی به پهنای صورت زدم و گفتم:


-چشممم!!!


-باریکلاااا...حالا بگو ببینم...حاج آقا و مامانت کی قراره برن سفر!؟؟


یکم فکر کردمو گفتم:


-همین هفته!!!


-تو چیکار میکنی!؟؟؟ می مونی خونه!؟؟



حس کردم از پرسیدن این سوال منظور داره....نگاهش کردم...حواسش به رانندگیش بود...اهسته و مردد گفتم:


-اگه گذاشتن میمونم خونه!!!


سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:


-اومممم...این فکر خوبیه....بمون خونه....!


خندیدمو گفتم:


-حالا چی به تو می رسه اگه بمونم!؟


از گوشه چشم نگاهم کرد...نیمچه لبخندی زد و گفت:


-اون موقع همش پیش من میمونی!


با خجالت سرمو پایین انداختم.یعنی میشد که اینجوری بشه!؟؟ ایمان دوباره 

پرسید؛


-خب...نظر مثبتت چیه!؟


انگشتامو تو هم قفل کردم و گفتم:


-خب....خب....خب راستش باشه...اگه موندم خونه میام پیشت....یا نه....تو بیا پیش من.....


تو گلو خندید و گفت:


-باشه!!! ولی هرجور شده یه کار کن بمونی...بری جایی من تورو میکشم...خب...حالا اگه تو موافق باشی بریم تو این رستورانهای باغی و شام رو اونجا بخوریم....


با کمال میل گفتم:


-باشه!


جایی دوری نرفتیم اما هرجا بود باحال بود...یه باغ بزرگ که غرفه بندی بود.پیاده شدیم...رفتم سمتش و دستشو گرفتم...پیرهنش رو مرتب کرد و با گرفتن دستم شونه به شونه ی هم وارد کافه شدیم....!!!


ایمان رفت و کباب کوبیده سفارش داد و بعد اومد کنارم و باهم رفتیم توی یکی از غرفه ها که کاملا پوشیده بود...عین یه اتاق...خودش رود کفشاشو درآورد و رفت نشست اما من تا بند کتونی هام رو باز کردم یکم طول کشید....بالاخره رفتم داخل...خواستم کنارش بشینم که به بغلش اشاره کرد و گفت:



-اونجا چرا....


-پس کجا !؟


-بیا اینجا....بغل من....


نگاهی نگران به در غرفه که مثل یه کلبه ی چوبی بود انداختم و گفتم:


-اما....


لبخند زد و گفت:


-بیا...خبری نیست...بخواد بیاد در میزنه...



از خداخواسته رفتم و تو بغلش نشستم...چه حس خوبی بود.از اون حسها که دوست نداشتم با هیچی عوضش کنم...باز تو گلو خندید...دستاشو دور شکمم حلقه کرد و با گذاشتن سرش روی چونه ام گفت:


-بدجایی نشستیاااا....بیدار شد...حالا خوابوندش مکافاتیه!


بادستام صورتم رو پوشندم و غرق خجالت گفتم:



-ایماااااان....اصلا من بلند میشم...


سفت نگه ام داشت و گفت:



-باشه...بشین....خب...بگو ببینم......چه خبر....


-هیچ خبر....


-من فردا نمیرم اداره....یعنی میرم ولی دیر....


-چخوب!


-همین! چخوب!؟؟



-پس چیبگم!؟


-نباید چیزی بگی...باید کاری کنی!؟



-چه کاری!


دستاشو که روی شکمم بود آورد بالا و با رسیدن به سینه هام گفت:


-یه بهونه ردیف کن امشب بیای خونه ی من....


متعجب گفتم:


-ولی اخه چطوری!؟؟ نمیشه که!


-هر کاری شدنیه!


-فکر نکنم بزارن شب بیرون بمونم...ولی....زنگ میزنم و به مامان میگم ....


فشاری به سینه ام آورد و گفت:


-یه کاری کن بشه یاسمن...من دوست دارم امشب کنارم باشی....


درحالی که بخاطر فشار دستش یکم شل و ول شده بودم گفتم:


-ب...با...باشه.....


خبر نداشت که خودمم از خدام پیشش بمونم...اونم نه یه شب و دو شب...بلکه یه عمر...

همون موقع یه نفر به در زد.مضطرب نگاهش کردم و بعد فورا از بغلش‌پریدم پایین و کنارش نشستم.....

Report Page