Part5

Part5

Mobina

تیموتی:::::::::


با حرص دستی لای موهام کشیدیم ....

دوبار تو کوره اتیش بودم ....

حالا که لمسش کرده بودم بیشتراز همیشه داغ بودم...

بیشتر از همیشه اتیش درون بود ....

داشتم از حجم گرما میسوختم....

 یاد بدن بی نقص و لبای خنکش اتیشمو بیشتر میکرد....

عطش داشتنش داشت داغونم میکرد...

برایان از دور داد زد

+تی گرمات از اینجا حس میشه باز چی شده؟


لب زدم

_دیدمش....

میدونستم میشنوه ...چشمای گرد شدش از دورم معلوم بود ...اونم اروم گفت

+اروم باش حرف بزنیم ...

با اخمای توهم رفته گفتم

_نمیشه...حالا که لمسش کردم نمیشه...

همون لحظه دستای لیز دورم حلقه شد...

هربار که لیز سعی میکرد ارومم کنه هردو ضعیف میشدیم ....

طولی نکشید که اروم شدم...

_لیزا چندبار گفتم اینکارو نکن....


اما با لبخند مهربونش گفت

+میتونی فقط تشکر کنی...


برایان خودشو رسوند به لیزا لباشو رو لبای اون گذاشت ...بعد از تبادل انرژی از هم جدا شدن...

برایان اومد سمت من

+خروج ممنوعه!؟ نشنیدی انجلا چی گفت؟

سر تکون دادم

_اینبار اون اومد...


ابروهای هردو بالا پرید ...

+چی؟!

لبخندی زدم وگفتم

_اره تبدیل شد دیگه میتونم بیارمش اینجا..

باصدای انجلا هرسه برگشتیم

+تی خیلی امیدواری!


عصبی گفتم

_نباید باشم.!

پوزخندش خط کشید روی مغزم

+یادت رفته شرط تبدیل واتر کویین چی بود!؟


نه یادم نرفته بود ...اندوه ..اندوه شدید..

_نه یادم نرفته ولی ربطی به اومدنش نداره..داره!؟


انجلا اینبار با ملایمت گفت

+خودت چی فکر میکنی؟حواست نیست هفته بعد تاج گذاریه سامانتاع!

کلافه گفتم

_انجلا نیومدی اینجا که اینارو یاد اوری کنی!چرا نباید هاوین بیاد؟


انجلا گفت

+تی احمق نباش!اومدن هاوین وقتی که تموم قبایل تو شهر سفید هستند اشتباه محضه...داری مجوز مرگشو امضا میکنی..


انجلا درست میگفت به این فکر نکرده بودم...

_پس چیکار کنم انجلا؟حالا که لمسش کردم و اون تبدیل صبر برای هردومون سخته اون نمیدونخ چی جوری با قدرتش مدارا کنه..


انجلا اروم تر از همیشه گفت

+تی تو داری۲۸ سال تحمل میکنی نمیتوتی ۷ روز تحمل کنی؟


با حرص تقریبا داد زدم

_نه نمیتونم ..چرا درک نمیکنی برای اولین بار بدون هیچ مشکلی خاموش شدم...بدون درد !بعد از ۱۰۰ سال !میفهمی؟؟؟


انجلا کلافه بود 

+باشه تی باشه...برو پیشش تا وقتی که مراسم سامانتا تموم شه بعد میاریش برزیل امادش که کردی تو قلمرو فهمیدی؟!



لبخندی زدی 

_اره فهمیدم..مرسی 

بدون جواب رفت...


برایان بغلم کرد و گفت

+بیا تی بریم خودتو بساز که حسابی بیاد دلی از عذا دربیاری..


چشمکی زد ...از فکر حرفی که زدم بود تحریک شدم...

صد ساله که تو اتیش خواستنش میسوختم...

هیچ کس و هیچ چیز ارومم نکرده بود...

اما حالا با یه بوسه اینقدر اروم شده بودم ...

Report Page