Part3

Part3

Hansoo

____سوم‌شخص____

یک هفته از حضور مینهیوک داخل بیمارستان بونگدانگ گذشته بود و هیچکس نمیتونست انکار کنه که با حضور اون، این بیمارستان بی روح پر از انرژی و گرما شده بود.

مینهیوک به هیچ‌عنوان نمیتونست یک روز کامل داخل اتاقش بشینه و همیشه باید داخل بخش های مختلف اونرو پیج میکردن تا بتونن اثری ازش پیدا کنن. بعد از پیگیری های کیهیون بنابر رسیدگی نکردن پرستارها به شرایط سلامت مینهیوک با جواب

" آقای لی فقط گفتن اینجا بهش اتاق بدیم هیچ حرفی برای اینکه چه رسیدگی هایی بهش بشه نشد"

و کیهیون بعد از این حرف و پیگیری های زیادش متوجه کمی از داستان زندگی مینهیوک شد؛ پسر یکی از بزرگترین تاجر های کره داخل این بیمارستان بستری شده بود و برای پدرش هیچ‌ اهمیتی نداشت که چه اتفاقی براش میوفته.صرفا بخاطر رها شدن خودش از مراقبت های مداوم از پسر بچه و تحمل نکردن پیشروی بیماری پسرش اونرو با پول هنگفتی که پرداخت کرده بود به بیمارستان سپرده بود.

کیهیون علتی نمیدید برای درگیر کردن خودش با این پسر که به هیچ عنوان نمیشد جایی نگهش داشت اما، نمیتونست اون چشمها و لبخند درخشان رو نادیده بگیره و منتظر بشه تا مرگ به راحتی پسر رو با خودش همراه کنه!

مینا دختر شونزده ساله ای بود که به تازگی با مینهیوک دوست شده بود و همه چیز از اونروز شروع شد که مینهیوک روی کمد اتاقش وال بزدگی کشیده بود و بعد برای در رفتن از سرزنش ها و دعواها بصورت کاملا اتفاقی پاش موقع فرار پیچ میخوره و بخاطر برخورد خودش و کپسول اکسیژنش به در اتاق، وارد اتاق مینا میشه.

توضیحات هول هولکی مینهیوک باعث میشه تا مینا اونرو راه بده و تا اروم شدن بخش بهش کمک کنه.

بعد از اونروز مینهیوک متوجه میشه که مینا هم مشکلی مثل خودش داره ولی برخلاف مینهیوک با اینکه به تنهایی وقت بگذرونه مشکلی نداره و همین باعث شد تا مینهیوک هر روز به دخترک سر بزنه و سعی کنه تا باهاش دوست شه.

در این بین چه هیونگوون برادر بزرگتر مینا که به تازگی به خاطر خواهر کوچیکترش به سئول برگشته بود، به راحتی متوجه میشد که روز به روز خواهرش با حضور اون پسر عجیب چقدر خوشحال میشه پس ساعتهای ملاقات سعی میکرد بجای کلافه شدن از پرحرفی پسرک به این فکر کنه که چرا چشمهای پسرک اینقدر عجیبند!

پسر چشمهای قهوه ای داشت اما حسی داخل وونها بود که هیونگوون هربار به اونها نگاه میکرد شوکه میشد و ناخوداگاه قدمی به عقب برمیداشت.

اونروز سه شنبه بود، برای مردم عادی هفته شروع شده بود اما برای مینهیوک اون روز خبرهای دیگه به همراه داشت.

با روشن شدن اتاق مینهیوک و مشخص شدن ترولی داروها مینهیوک به سختی تکونی خورد و با کشش عجیبی که باعث میشد تمام عضلات بدنش قفل بشن به خودش نهیب زد تا بیدار شه. با حس کردن سنگینی نگاهی دوی خودش لبخندی به لب اورد و با تفکر حضور پرستار همستری محبوبش سرش رو چرخوند، همزمان با باز کردن چشمهاش لبخندی که با تمام سختی به لب اورده بود به سرعت از بین رفت. چشمهایی که به سرعت انرژی و روشناییشون رو به تاریکی محض دادن و سردی صورت پسر رو در بر گرفت.

حاظر بود اون صبح رو با دیدن فرشته مرگ شروع میکرد تا با دیدن "پدرش" !

مرد مسن و خوشچهره‌ای که بهش میخورد دهه پنجم زندگیش رو میگذرونه با کت و شلوار مشکی رنگ و اتو کشیده روی صندلی با فاصله زیاد از "پسرش" نشسته بود و با جدیت به صورت اون نگاه میکرد‌.

"صبحت بخیر مینهیوک"

مینهیوک نفس عمیقی کشید و با کرختی زیاد به سمت کپسول اکسیژن کولی‌اش رفت.

پاهاش رو روی زمین میکشید و صدای کشیده شدن دمپایی به وضوح ب گوش میرسید‌.

+صبحتون بخیر جناب لی!

ترولی داروها رو به سمتی هول داد و کپسولش رو به ارومی و تحمل اون نگاه های تحقیر‌ امیز روی دوشش انداخت.

"این نقاشی رو تو روی کمدت کشیدی؟"

پسر با بیحالی سری تکون داد و به سمت در اتاقش حرکت کرد.

فقط صدای نفسهای پرخش مینهیوک سکوت اتاق رو میشکست.

"من اینهمه...من اینهمه پول نمیدم که بیای اینجا تحت مراقب باشی و بیمارستان رو جهنم کنی فهمیدی؟"

پسر دستهای لروزنش رو روی دستگیره خنک در گذاشت و با کمی تععل اونروز به سمت پایین کشید.

+قربان این حرف از شما بعیده!

مرد با تعجب به سمت پسری که از در خارج میشد نگاه کرد‌.

+شما هرکار میکنید که من تو دست و پاتون نباشم،این پولها در مقابلش چیزی نیست!!

با بسته شدن در پسر به سمت حیاط پشتی بیمارستان حرکت کرد. میتونست حجوم اشکهای مزاحمش رو حس کنه، ضعف عضلات قفسه سینش و حتی کپسولی که با هر قدمش روی شونه هاش سنگینی میکرد.

چندین سال بود سنگینی میکرد!

و مردی که با چشمهای غمگین به وال روی کمد اتاق "پسرش" نگاه میکرد و با حسرت به عطر پسرکش فکر میکرد.

____________

دنیا هیچوقت به خواست مینهیوک پیش نرفته بود‌‌.

پسر جوانی که حالا روی زمین خیس حیاط پشتی بیمارستان به دیوار قدیمی تکیه داده بود. جای خودش رو به پسر بچه نه ساله ای داده بود که هر روز سعی میکرد بیشتر از روز قبل خودش رو به پدرش نشون بده.

پدری که تنها فکرش کارش بود و پیشرفت شغلیش و مینهیوک هیچوقت متوجه نشد چرا نمیتونست توجه اونرو داشته باشه؛ هرکاری که فکر میکرد باعث شه تا مرد بهش توجه کنه رو امتحان کرده بود!

نمرات مدرسش همیشه بالاترین حد بودند، همیشه مرتب و منظم بود و لباسهای در خور خانواده بزرگ لی میپوشید، اداب غذاخوری و حتی کتابهای اقتصاد و تجارت رو خونده بود اما...

در جواب کارهاش چیزی جز "باشه" دریافت نکرده بود.

پسر کپسول اکسیژنش رو به خودش نزدیکتر کرد و با بغضی که راه تنفسیشو بسته بود به چمنهای خیس نگاه کرد‌.

گاهی اونقدر فکر میکرد که چطور میتونه توجه مرد رو داشته باشه که فقط یک جواب پیدا میکرد"مرگ".

مینهیوک اما نمیتونست به راحتی دست از تلاش برای زندگی کردن بکشه پس، هیچوقت به این گزینه بیشتر از چند ثانیه فکر نکرده بود.

حس سرمای عجیبی رو داخل سلولهای بدنش حس میکرد، بغضش اجازه نمیداد به راحتی بتونه نفس بکشه؛ چشمهای درخشانش بین حجم زیادی از اشکهای نریخته گم شده بودند.

خیلی وقت بود نمیتونست گریه کنه،از وقتی مادرش تنهاش گذاشت هیچوقت نتونست راحت گریه کنه. نفسهاش به شمارش افتاده بودند و سعی میکرد تا ماسک اکسیژن رو نزدیک دهنش کنه.

عضلات بدنش سنگین میشدند و به سختی میتونست بدنش رو کنترل کنه.

در بین حجم زیادی از خاطرات و گریه های نکرده صدای فریادهای پرستار محبوبش به گوشش میرسید.

مثل ماهی که بیرون از اب افتاده تلاش میکرد نفس بکشه اما بدنش دیگه به حرفش گوش نمیکرد.

قبل از بسته شدن چشمهاش چهره وحشت زده و نگران کیهیون رو حس کرد، با لبخند کوچیکی زمزمه کرد:

"خوشحالم که تو هستی"

و طبق عادت هر روزش به دنیای سیاه و تاریک بیخبری فرو رفت.


Report Page