Part3

Part3

Yami





برات توضیح میدم عزیزم فعلا برو تو اتاقت
همین الان توضیح بده!!
ایشون همسر من و بابای توعه
فکر کنم منظور از بابا ،بابای ناتنیمه ،درسته؟!
اسمه کسی که بابام نیست رو بابا نذار!!
من نه بابایی دارم نه بابا میخوام
اگه هم یه روزی نیاز بهش پیدا کنم اون باید خودش باشه نه کسی که قلبتو بهش باختی و امدی اسمشو گذاشتی بابا ،بابایِ من !!
یوکا!!
چیه؟ مگه دارم دروغ میگم؟! درسته بابام ولم کرد اما اینکه یکی دیگه رو بیاری و بگی باباته این درست نیست،من هیچ بابایی ندارم حتی اون بابایی که رفتم دیگه بابام نیست چون اگه بود پایه زندگیش وایمیستاد نمیرفت به قوله خودت یه مامانه دیگه رو بیاره تو زندگیش
فکر میکردم بابا یه همچین اخلاقه گندی داشت و خیانت کار بوده که وقتی که بچه داشته رفته یه زنه دیگه گرفته اما فهمیدم توهم یکی مثله همون ادم خیانت کاری که با اینکه میدونستی یه دختر داری
بازم دسته یه مرد و گرفتی و
اوردی خونه و بعدشم میگی باباته در صورتی که اگه بابام بود من باید یه بار تو زندگیم
میدیدمش یه محبتی ازش
میدیدم توقع داری یهو بیام بغلش بگم بابایی! بگم خیلی دوست دارم بابایی! قبول کنم این موضوع رو؟
نه مامان! من اون بچه ی کوچولو نیستم که سریع قبول کنم همه چی و ، سریع قبول کنم اون زمان هایی رو که نمیومدی خونه بگم ایراد نداره و مشکلی نیست
الانم فکر کردی وقتی یه مردی رو بیاری که دو روز دیگه ولت میکنه و قراره قبول کنم ؟ نه! من دیگه اون یوکا کوچولو نیستم!!

مامانه یوکا با حالت غمگین و اعصبانی به یوکا نگاه میکرد
میخواست جوابشو بده ولی ته دلش می‌گفت نه !
شاید یوکا الان از اعصبانیت همچین حرفایی رو میزنه
چند دقیقه خونه به سکوت رفت و یوکا نشست رو مبل و سرشو گرفت تو دستاش حضوره خودشو کناره ش حس کرد از بویه ادکلنش که تند بود میشد فهمید کیه! فهمید همون شخصیه که امشب بخاطرش با مامانش بحثش شد
دستی رو رویه کمرش حس کرد که سریع سرشو بالا اورد و از جاش بلند شد
یوکا: میدونی که حق نداری بهم دست بزنی
...:باش بهت دست نمی‌زنم فقط اروم باش ،میخوای باهم حرف بزنیم؟
یوکا: به من دست نزن!!
ناگهان یه دستی رویه صورت یوکا به شدت خیلی زیادی برخورد کرد
یوکا از شدت دردش دستشو گذاشت رویه صورتش
و با بغض برگشت به مادرش نگاه کرد
مامانه یوکا: ببخشید یوکا،دسته خودم نبود دخترم
مامانه یوکا دستشو گرفت که یوکا پسش زد و با بغض رفت سمته اتاقش و در و بست
هرچی لباس داشت ریخت تویه چمدونی و دره اتاق و باز کرد و رفت بیرون
مامانش که دید یوکا یه چمدون دستشه و داره می‌ره سمت در سریع صداش کرد یوکا!! یوکا کجا میری ؟!
یوکا بدون هیچ حرفی و بدون هیچ توجهی فقط از خونه زد بیرون و با چشمای پر از اشک تو خیابونا میگشت
همینطور که میگشت چند قطره اب رو رویه صورتش حس کرد و یه لعنتی زیره زبونش گفت و سریع رفت تو ایستگاه اتوبوس
منتظر مونده بود که بارون قطع بشه هوا خیلی سرد. بود و یوکا داشت میلرزید
.....
حدود یک ساعت گذشت و بارون قطع شد ولی یوکا تویه ایستگاه رویه صندلیا خوابش برد
حس کرد یکی داره بهش میزنه
چشماشو یه کوچولو باز کرد
پسره جوونی و دید که یه استایل مشکی و جذاب زده
خانوم,بلند شین سرما میخورینا!
نگران من نباش سرما نمیخورم
اخه این وقته شب تویه خیابون اونم با این لباسای نامناسب سردتون میشه لطفا بلند شین،خطرناکه
یوکا: راست می‌گفت واقعا خطرناکه ، باید میرفتم اما کجا دلم نمی‌خواست برگردم تویه اون خونه ، خونه ای که دیگه ماله من نیست
بلند شدم و رو صندلی نشستم
جاتون کجاست؟ اگه میخواین برسونمتون
نه مرسی خودم میرم
اون پسر جذاب که بنظر خیلی مهربون میومد
کیفمو از دستم گرفت و گفت ...
بلند شو ،لج نکن خودم میرسونمت
وقتی که داشتیم سمت ماشین میرفتیم
کنترلم و از دست دادم و چشام سیاهی رفت و پهن زمین شدم
تنها صدایی که میشنیدم صدایه اون مرد بود که هی منو تکون میداد






Report Page