Part3

Part3

MATE


صفحه‌ای روی گرامافون میچرخید و صدایی کل فضای خونه رو پر کرده بود "24preludes op.28" نوایی که شوپِن خلق کرده بود،شاید به قصد اینکه کسی را بیشتر در گوشه‌ی انزوا حبس کند. منزوی تر از نت‌های موسیقی، نشسته بود روی کاناپه ساعت از ۶ صبح می‌گذشت، تلخ تر از قهوه‌ی روی میزِ عسلی. و حالا سیگاری که منتظر گر گرفتن و سوختن دوباره بود. او اما منزوی تر از آن بود که بخواهد تماسی دوستانه با سیگارش برقرار کند.

طبق عادت هر جمعه‌اش بعد از طلوع آفتاب نوبت خودنمایی او می‌رسید. بعد از دویدن، رو به آبنمای پارک ایستاد و سرش را بالا گرفت و چشمهاش رو بسته بود تا تک تک پرتو های خورشید را عمیقا حس کند‌ نفسی گرفت و راه افتاد. روی نیمکتی نشست و کتابی را مقابل صورتش باز کرد، کسی اطرافش پرسه نمی‌زد. جای دنج و خلوتی برای خودش پیدا کرده بود.


بعد از چند دقیقه حضور کسی را روی نیمکت و سمت دیگر آن حس کرد. بی توجه به حضور فرد به کار خود ادامه داد.


_بهاره ام .

مجید بهت زده کتاب رو پایین آورد ...

ب: نه ... به خوندنت ادامه بده ... طبیعی رفتار کن...

م: خب؟ 

_باید بریم 

مجید: من دیگه کار نمی کنم نمیخوام قاطی شم ...

بهاره: نمیخوام قاطی شمو من باید میگفتم ... تو قاطی هستی ...

وقتی من بتونم ردتو بزنم اونا هم میتونن ... ماشینم توی خیابون پشت پارکه، فکراتو بکن ولی اینو بدون که اگه الان با من نیای اونا میان سراغت.

مجید لحظه‌ای چشمهاش رو روی هم فشرد و گفت: تو اصلا متوجه نیستی با کیا طرفیم ...

ب: یه ساعت بیشتر وقت نداری بعدش من میرم تصمیمش با خودته ....


حرفش را محکم و قاطع گفت و مجید رو تنها گزاشت. بعد از چند لحظه ای کتاب رو بست و به سمت ویلای امنش راه افتاد. گویا هر چه دست و پا زده بود تا زخمی که روی روح و روانش بود را فراموش کند بی‌فایده بود.هویتش را مخفی نگاه داشته بود اما حالا شکارش کرده بودند. 

در یک آن تصمیم گرفت کار نیمه تمام را تمام کند.

کت چرمی به تن کرد و کوله آماده‌اش رو برداشت و سراغ موتورش رفت. دستکش به دست کرد و استارت زد صدای موتور چیزی را درون او زنده کرد.حس انزجاری که موجب حرکت و تصمیم به ترک نقطه امن او می‌شد. به سمت خیابان پشت پارک رفت کلاه از سر برداشت و کنار بهاره نشست.

بهاره پشت رول جذاب و با کاریزمای غیر قابل انکاری دستش رو از ماشین بیرون کرده بود و سیگاری در دستش داشت ...

مجید سوار ماشین شد و بهاره سیگار رو روی زمین انداخت ....

مجید :هنوزم که میکشی ...

بهاره سر به نشانه تایید تکان داد و با صدای گرم و بم زنانه‌اش گفت: کار درستی کردی ...

م : چاره ای ندارم. اما اینبار تمومش میکنم.

ب : تقصیر تو نبود.

مجید سرشو تکون داد .بهاره این بار با تاکید بیشتری تو چشمای مجید نگاه کرد و گفت : تقصیر تو نبود ...

م: تو اونجا نبودی ...



بهاره می خواست حرفی بزنه، لب باز کرد که مجید گفت :نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم.

از ماشین بیرون رفت و روی موتورش نشست. دوبار چراغ موتور رو چشمک وار به نشان حرکت روشن و خاموش کرد.

بهاره راه افتاد و مجید بدنبالش.


به حومه تهران رسیدند، باران گرفته بود. بعد از عبور از چند راه پیچ در پیج دم کارخانه‌ای قدیمی و متروک متوقف شدند. 

بهاره جلوتر راه افتاد و مجید پشت سر او ...در بزرگی رو با صدای بلندی که حاصل از زنگ زدگی لولاهاش بود باز کرد. دو قدم جلو رفت و مجید بعد از او وارد شد، روی کتش چند قطره باران باقی مونده بود ....


فضای رو به رو خالی از هر چیز بود.بهاره به گوشی ای رفت و از کناری وارد راه پله ای شد که به پایین و طبقه ی زیرین کارخانه بود.


 بعد از عبور کردن از راهرو و پایین آمدن از پله ها وارد سالنی شدند که میز بزرگی در مرکزش قرار داشت چند میز دیگر با چراغ های مطالعه در کناری از دیوار بود و مردی دور تر از آنها روی آن خم شده بود و به دقت چند کاغذ رو بررسی میکرد.

فضا بوی آشنایی میداد و اتمسفر گرمی داشت.

حس زنده بودن رو دوباره به مجید القا میکرد حق مسلّمی را که این مدت از خود دریغ کرده بود.

مرد قامت رعنا و خوش تراشی داشت و آستین های پیرهنش رو به بالا تا زده بود.

بهاره سکوت را شکست و سلام کرد. لبخند مرد به محض چرخیدن و روبرو شدن با چهره‌ی بی روح و سرد مجید روی لبهاش خشکید و در عرض ثانیه ای جاش رو به فوران عصبانیت شدیدی داد. 

همانطور که نگاه میکرد با صدای گرفته ای غرید: گفته بودم میکشمش.چرا اینو اوردیش اینجا؟

مجید سرش رو پایین انداخت ابرو به هم گره زد.

نگاه از بهاره گرفت و به مجید چشم دوخت و با لحن محکم تری ادامه داد: می‌کشمت عوضی

و به سمت مجید یورش برد و با شدت او را به زمین انداخت ، روی مجید خیمه زد صورتش از خشم سرخ شده بود و رگ های کنار پیشانی و گردنش برجسته تر از حالت عادی می‌نمود.


این امیرعلی بود که وحشیانه مجید رو زیر باد مشت‌هاش گرفته بود.

مجید اما از خودش دفاعی نمی کرد و مشت‌های امیرعلی رو مثل تنبیهی با آغوش باز می پذیرفت و خودش رو لایق این ضربهدها می‌دید.

امیرعلی همزمان گردن مجید رو میفشرد و می‌غرید: چطوری تونستی این کار رو بکنی کثافت؟! 

بهاره هر چه سعی میکرد امیرعلی رو از مجید دور کنه کاری از دستش بر نمیومد ... هر چقدر لباسش رو میکشید زورش به او نمیرسید و تنها موحب باز شدن چند دکمه از پیرهنش شد.

به قصد کشت مجرای تنفس مجید رو به چنگ گرفته بود ...

بهاره تقریبا فریاد زد : بسه دیگه ... کشتیش ...ولش کن ....خودت میدونی که کاری از دستش بر نمیومده ....

و همزمان امیر علی رو به عقب می کشید ...


امیرعلی : اونا فقط بچه بودن ...باید اونا رو نجات میدادی ...ترسوی عوضی ...تو که در هر صورت زنده میموندی ... ندیدی چقدر ترسیده بودن ... بی گناه بودن ...همه داوطلبانه میخواستن خودشونو فدا کنن ... کثافت !

امیر علی با گفتن این جملات دوباره اون روز کذایی رو مثل سیلی محکمی به صورت مجید کوبوند.

.

.

.

مجید صدای کامبیز رو که توی سرش اکو میشد به یاد آورد: خب وقتت تموم شد ...کدومشونو انتخاب می کنی ؟

مجید:بچها ....بچها رو بکش ... به افرادم کاری نداشته باش .... 

لرزش صدای خودشو به یاد آورد ...

بچه‌های بی‌گناه و بی‌دفاع رو به یاد آورد ...

صدای گریه هاشون...

چشم هاشون ...

.

.

خود را مستحق مرگ میدانست تا شاید این عذاب وجدان لعنتی اش هم همراه او بمیرد. امیدوار بود که به دست امیرعلی کشته شود.

امیرعلی گلوی مجید را رها کرده بود. به نفس نفس افتاده بود. قطرات عرق روی پیشانی و سر و صورت و بدنش نقش بسته بود. جنونش با دیدن مجید که بی دفاع منتظر مرگ بود کم کم محو شد. بی‌حال کنار مجید دراز به دراز افتاد ...


بهاره: این بچه بازیا چیه ... چته امیرعلی ... اگه با هم کنار نیاین هیچکدومتون بدرد نمیخورین ... 

و نخ سیگاری گذاشت رو لبهاش و رفت ...


مجید چند سرفه کرد که همراهش قطره های خون روی تیشرتش که زیر کت چرم مشکی‌اش پوشیده بود پاشیده شد؛ همونطور که پخش زمین بود خون دهانش رو با پشت دستش پاک کرد ...

م: کاش کشته بودیم ...

امیرعلی هنوز نفس نفس میزد.طنین صدای مجید از فاصله نزدیک در سرش میچرخید و باز لحن خاصش او را رام کرده بود پس سکوت کرد و جوابی نداد.

م: برادرم با من توو یکی از عملیات ها بود ولی آخرش من تنهایی برگشتم خونه ...نمیتونستم یه بار دیگه این درد سنگین و تحمل کنم ... من خانواده هاشونو میشناسم ...منتظرشونن ....باربد ... معین ...مثل برادرامن ...من نمیتونستم ... نمیتونستم ...

امیرعلی از جا بلند شد نگاه خیره ای به چشم مجید انداخت و با لحن انتقام جوی سردی گفت : تک تک اون بچه کُشای حرومزاده رو می کشم .....


Report Page