part2
جان سرش رو بالا آورد دهن کجی کرد و گفت_ ممنون بابت راهنماییت ولی دفعه قبل نزدیک بود بخاطر اون مرتیکه غول جون بدم یک راهکار دیگه بده.
آنیسا _ هیچ راه دیگهای نیست خودت رو اذیت نکن.
جان از جایش برخاست کولهاش را برداشت قصد رفتن داشت که آنیسا با شمشیرش لبه پیراهن او را گرفت و به عقب کشیدش جان غرغرکنان دوباره نشست و گفت_ باز چیه؟
آنیسا کاسهای را مقابلش گرفت و گفت_ قبل این که شرت رو کم کنی این رو بخور.
جان کاسه را گرفت و نگاهی به محتویات داخلش انداخت صورتش در هم رفت داخل کاسه مایعی لزج مانند به رنگ سیاه بود که دانههایی داخلش قرار داشت سمت آنیسا چرخید و گفت_ این دیگه چه مزخرفیه که میخوای به خوردم بدی؟
آنیسا گیاهی رو از داخل جعبه کنارش برداشت و برروی سنگی صاف گذاشت و گفت_ به قوای بدنیت کمک میکنه.
جان کاسه رو روی زمین گذاشت بلند شد و غرید_ صد سال سیاه میخوام کمک نکنه.
آنیسا به درکی گفت و مشغول کوبیدن گیاه شد. جان از راه سنگی که درست از وسط جنگل میگذشت قدم برمیداشت درست چهار ماه قبل بود که او این راه را یافته بود و وقتی ان را تا انتها ادامه داد به کلبهای در اعماق جنگل رسید، همان جا بود که به آنیسا آشنا شد. آنیسا یک دورگه گرگینه و جادوگر بود اخلاق سردی داشت اما تنها خوبی که داشت این بود که میتوانست بر روی کمکش حساب باز کند فقط خدا میدانست چند خرابکاری او را جمع کرده بود.
با نمایان شدن دهکده اخمهایش در هم رفت باید حساب آن پسر را به خاطر فضولی کردنهایش میگرفت حتی اگر عاقبت مجبور میشد بدون پیراهن تمام شب را از آن چاه آب میکشید.
وارد دهکده که شد تمام اهالی دهکده با روی خوش از او استقبال کردند.
با دیدن عمه بِتیاش لبخند زد و سمتش رفت.
_ عمه... ببین کی اومده.
بتی زنی جا افتاده بود که چند چین و چروک کوچک بر روی صورت و موهای بلند جوگندمی و لبخندی زیبا داشت لباسی بنفش به تن میکرد. او تنها امیدش در این دهکده بود.
بتی با دید جان لبخندی بر روی لبانش نشاند و آغوشش را باز کرد و گفت_ بیا جون دل عمه... بیا عزیزکم.
جان خودش را در آغوش زن انداخت سرش را در گردن بتی فرو برد و گفت_ عمه این چند روز برام مثل جهنم گذشت مخصوصا که اون پسره رو مخم بود... مطمئنم بابا فقط به خاطر این که آزارم بده اون رو فرستاد. از بتی جدا شد و یکی از نانهایی که او پخته بود را برداشت و گازی از آن کند.
بتی _ ییبو پسر خوبیه آخه نمیفهمم چه مشکلی باهاش داری...بابات هم فقط خیرت رو میخواد.
جان _ کدوم پدری خیر بچهش رو با کتک زدن و تنبیه مشخص میکنه یادت رفته سر تنبیه قبلیش تا پای مرگ رفتم اون حتیبه خودش زحمت نداد پاشه بیاد ببینه چه بلایی سرم آورده...واژه پدر روی دوش این آدم سنگینی میکنه عمه، این آدم لیاقت پدری نداره.
بتی دستش را روی دستان جان گذاشت و گفت_ آروم باش یک وقت بشنوه دوباره شروع میکنه.
جان با نفرت گازی از نان کند و گفت _هائو کجاست؟
بتی_ دیدم با ییبو رفت پیش دلربا... جان شر به پا نکنی.
جان_ مگه میشه سر سوگولی رئیس بلایی آورد. بلند شد و از بتی دور شد زیر لب زمزمهوار گفت_ میدونم چجوری حال این پسره لوس رو سر جاش بیارم... وانگ ییبو گور خودت رو با فضولی کردنت کندی.