Part2

Part2


#oneshot

Part2

چند روز گذشت.

در طول روز کم پیش میومد که بتونم لیوای رو ببینم و شبها جز همخوانی یا غذا خوردن کار خاصی نمیکرد.

احساس میکردم اسیر شدم پس شیطان بی اعصاب و احمقی که جز خودش هیچکس براش مهم نیست.

دلم برای زیک تنگ شده بود.

با کمر درد از جام بلند شدم و غذا رو روی گاز گذاشتم.

نگاهی به انبار کهنه و قدیمی انداختم که خاک همه جاش رک گرفته بود.

با سطل آب و جارو از پله ها پایین رفتم.

زمینه تمیز کردم و یه سری وسایل قدیمی اون معبد رو مرتب کردم

مجسمه ها و شنل های قدیمی

عطسه ای کردم و نگاهم رو به پایین دادم که به صندوقچه کوچیکی برخورد کردم.

صندوق رو بلند کردم، سنگین بود.

به حکاکی و نشان اژدها روش نگاه کردم.

با کنجکاوی اونو همراه خودم به بالا آوردم و توی آشپزخونه مشغول باز کردنش شدم.

کتاب قطوری اونجا بود که انواع طلسم های مختلف و قدیمی داخلش بود.

یه حور کتاب راهنماست؟

تند تند ورق زدم که به تصویری رسیدم که شبیه لیوای بود.

سعی کردم نوشته های محو شده رو بخونم

شرایط قرارداد باهاش بود؟

خدماتی که باید می‌دادم رو دوره کردم

خب همه کارام رو درسن انجام میدم اما انگار وظایف لیوای بیشتر از برآورده کردن آرزو من بود و داشت از زیر بقیه وظایفی که داشت در میرفت.

روز هفتم هفته باید به حرف من گوش میداد و حق اعتراض نداشت.

میتونستم هر خواسته ای ازش داشته باشم.

لبخند شیطنت باری زدم و موهای قهوه ای رنگم رو پشت گوشم فرستادم.

کتاب رو زیر لباس سرخ رنگم پنهان کردم و توی اتاقم گذاشتمش.

فقط دو روز تا روز هفتم مونده بود.

الکل و غذا رو آماده کردم و براش بردم و مشغول روشن کردن فانوس ها شدم که باد تندی وزید.

به پشت سرم نگاه کردم که متوجه شدم لیوای روی تختش نشسته و پاهاش رو روی هم انداخته.

بعش توجهی نکردم که اشاره کرد به طرفش برم.

رو به روش ایستادم که منو به طرف خودش کشید و مجبورم کرد روی پاش بشینم.

نگاه شوکه ام رو بهش دادم که لقمه ای توی دهنم گذاشت و لقمه ای هم خودش خورد و زمزمه کرد:

تکون نخور

سخت بود آروم باشم وقتی اینقدر به بدن جهنمیش نزدیکم.

لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت و درحالی که موهام رو لز روی شونه ام کنار میزد به طرفم خم شد.

دندونای تیزش رو روی شاهرگم حس میکردم.

منتظر سوزش شدیدی بودم اما اتفاقی نیفتاد.

پایین تر اومد و دستش رو روی پوست صافم کشید که معذب توی بغلش تکون خوردم.

دستم رو توی دستش نگه داشت و درحالی که روی رگ دستم بوسه ای میزد دندوناش رو توی پوستم فرو کرد.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که لیوای بعد یه مدت ازم جدا شد و دور دهنش رو پاک کرد.

حس میکردم گیج شدم.

روی تخت درازم کرد که دستم رو روی سینه اش گذاشتم و زمزمه کردم:

لیوای.. امشب نه!

نمیدونم چرا به حرفم گوش داد اما فقط نوازش دستی رو روی سرم حس میکردم.

صبح که چشمام رو باز کردم مار سیاه و بزرگی رو کنارم دیدم که به پام پیچیده و سرش رو کنار گردنم گذاشته.

سعی کردم آروم باشماما در آخر فریادی زدم و خودم رو از روی تخت لیوای پرت کردم که لیوای هیسی کشید و لحظه بعد تبدیل به انسان شد.

نگاه شوکه لیوای رو که بهم خیره شده بود میدیدم.

از جام بلند شدم و سعی کردم عادی رفتار کنم. تقصیر خودش بود که به شکل یه مار بغلم خوابیده بود

خودم رو به آشپزخونه رسوندم

فردا از لیوای میخوام منو ببره به شهر، نه نمیخوام! دستور میدم بهش که منو ببره به شهر

از پیدا کردن اون کتاب و قوانینش خوشحال بودم، هرچیزی رو انسان میتونه رام کنه حتی شیطان رو!

لا لایی مادرم رو زیر لب زمزمه کردم و صبحانه ای برای خودم و لیوای بردم.

خبری از لیوای نبود.

شونه ای بالا انداختم و فنجون چای رو توی دستم گرفتم و مشغول نوشیدن شدم.

خواستم از جام بلند بشم که پام به چیزی گیر کرد

لباس سبز رنگی که روی زمین بود رو برداشتم

یه لباس جدید از طرف لیوای؟

چطور میتونست اینقدر آروم رفت و آمد کنه که حتی متوجهش نشم؟

نگاهی به لباس و جنسش انداختم

تموم لباس هایی که بهم میداد کمیاب و گرون بودن

معبد رو تمیز کردم و همه جا سرک کشیدم.

لباسم رو عوض کردم و منتظرش نشستم.

صدای باد توی معبد پیچید که یه جورایی حس ‌کردم برگشته

شام رو جلوش گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.

یک تای ابروش رو بالا انداخت و دستش رو زیر چونه اش زد و به چشمای سبزم خیره شد که سرم رو پایین انداختم.

منتظر بودم تا ساعت روی دوازده بایسته

با رسیدن ساعت به دوازده لبخند محوی زدم و بی پروا گفتم:

فردا باید منو ببری به شهر لیوای!

سرش رو بالا آورد و قبل اینکه حرکتی کنه یا چیزی بگه درد شدیدی توی سرش پیچید که متعجب نگاهش کردم.با اخم وحشتناک و چشمای به خون نشسته ای نگاهم کرد و غرید:

اینو از کجا میدونی؟ قانون روز هفتم رو از کجا میدونی؟

لبخند حرص دراری بهش زدم و با بیخیالی گفتم:

منو دست کم نگیر شیطان

از جام بلند شدم و ترکش کردم

امشب از شرش راحت بودم

ملحفه رو روی خودم انداختم و چشمام دو بستم و گذاشتم کمبود خواب این مدته جبران بشه.

وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک عصر بود.

خبری از لیوای نبود، میدونستم نمیتونه زیر قوانین و قولش بزنه پس مشغول بستن موهام شدم.

یک روز توی هفته برای من بود و این یک روز برای رام کردن این شیطان وحشی کافی بود.

با غروب خورشید لیوای رو از دور دیدم که توی جنگل ایستاده بود.

به طرفش رفتم و بهش خیره شدم.

شکل انسانیش واقعا فریبنده بود.

یک مرد جوان و جذاب

شلوار سفید و چکمه هایی که تا بالای زانوش بود و پیراهن سیاهش با وجود سادگی جذابش کرده بود.

شنل مشکی رنگش رو تنش کرد و جلوتر ازم راه افتاد

با احتیاط پایین اومدم که بی حوصله دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید.

پشت سرش راه افتادم.

دستم قفل دستاش بود و یه جورایی باعث سرخ شدنم شده

ارن به خودت بیا اون یه شیطان

شهر نورانی بود و انگار جشنی برپا شده بود.

امشب جشن مهتاب بود؟

مردم از ماه بابت روشنایی شب و جزر و مد تشکر میکردن.

توی بازار گشتم

واقعا توی اون معبد احساس زندگی و زنده بودن نداشتم.

صدفی برداشتم و از لیوای خواستم برام بخرتش.

صدف براق و زیبایی بود که ازش گردنبند ساخته بودن.

گردنبند رو تکی گردنم انداختم که حس کردم لیوای زیادی ساکت

متوجه شدم داره بهم نگاه میکنه

زبونی روی لبام کشیدم و زمزمه کردم:

چرا اینطوری نگاه میکنی؟

دستاش و توی جیبش فرو کرد و گفت:

فکر میکردم بد نیست توی یه محیط جدید امتحانش کنیم، تنوع میشه

گیج پرسیدم:

چی رو؟

نیشخندی بهم زد و دستش رو روی کمرم گذاشت که متوجه منظورش شدم

پسش زدم و مقداری غذا از غرفه ای گرفتم و با لیوای تقسیمش کردم.

لیوای انگار خوشش اومد.

لبخندی بهش زدم که زمزمه کرد:

اما دست‌پخت تو خوش مزه تره

متعجب درحالی که به چشمای بی حس و مغرور نگاه میکردم گفتم:

اینطور فکر میکنی؟

سر تکون داد و با لحن اغواگری لب زد:

من نیازی به غذا خوردن ندارم اما غذاهای تو رو میخورم پس مطمئن باش که یخ شیطان از چیزی که خوشش نیاد استقبال نمیکنه.

چشمام رو به پایین دوختم که صدای ساعت بلند شد

انگار روز هفتم تموم شد

لیوای دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به طرف کوچه تاریکی برد که سعی کردم قانعش کنم اینکار خطرناکیه اما خطر برای یه شیطان معنی داشت؟

🔞🔞🔞

منو به طرف دیوار هل داد و بند لباس سبز رنگم رو باز کرد و دندوناش رو توی شونه ام فرو کرد.

ناله ای از روی درد کردم که لیوای نگاهش رو بهم انداخت.

دستش رو زیر لباسم فرستاد و مشغول ور رفتن باهام شد

داشتم گر میگرفتم و جرات آزاد کردن صدام رو نداشتم.

صدای هیاهوی مردم رو میشنیدم

لیوای لباش رو با خشونت روی لبام گذاشت که پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.

حس کردم چیزی واردم شد که چشمام رو روی هم فشار دادم که لیوای زمزمه وار گفت:

این فقط یه انگشتم ارن!

به تعداد انگشتاش اضافه کرد

خیس شدن پایین تنه ام رو حس کردم

چرا بدنم باید همچین واکنشی بخاطر یه شیطان نشون بده؟

انگشتاش رو بیرون کشید و خودش رو جایگزین کرد که دندونام رو توی گردنش فرو کردم.

آغوشش گرم بود، خیلی گرم!

لیوای بلافاصله شروع به حرکت کرد

آه و ناله ام رو زیر گوشش آزاد کردم که جری تر به کارش ادامه داد.

نزدیک شدن نوری رو حس میکردم

بهش چنگ زدم

لیوای از قبل متوجه شده بود اما اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد

خفه کردن صدام وقتی داخلم حرکت می‌کرد سخت بود

سرم رو توی گردنش فرو کردم.

واقعا توی وضعیت بدی بودم

هر چی نور نزدیک تر میشد ضربان قلبم بالا تر میرفت و لیوای حرکتش رو سریع تر کرده بود.

عرق کرده و با نفس نفس نگاهش کردم که ضرباتش رو محکم تر کرد

شیطان عوضی

با رسیدن نور بهمون به موهای لیوای چنگ زدم و حس کردم با ضربه محکمی که به نقطه حساسم کوبید ارضا شدم.

ناله ام رو کنار گوشش آزاد کردم که نور کمرنگ‌ شد و از اونجا رفت

متوجه ما نشد یعنی؟

با حس گرمی چیزی داخلم چشمام رو باز کردم که لیوای پوزخندی به قیافه ام زد و زمزمه وار گفت:

خوش گذشت نه؟ هیجان انگیز بود.

اخمام رو درهم کردم که لیسی به گوشم زد و گفت:

از اولش هم طلسم پنهان شدن زده بودم. وقتی نزدیک منی کشی تو رو نمیبینه و صدات رو نمیشنوه

این همه ترس و اضطراب بیخود بود؟

دندونام رو روی هم فشار دادم

لعنتیلیوای ازم بیرون کشید و درحالی که خودش رو مرتب میکرد گفت:

ممکنه یکم داخلت رو اذیت کنه

خودم رو مرتب کردم

خواستم بپرسم چی که دستمالی بهم داد.

🔞🔞🔞

پشت سر لیوای بیرون اومدم

کاش میشد به زیک سر بزنم

میدونستم حالش بهتر شده و همین برام خوب بود.

وقتی به معبد رسیدیم لیودی بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.

حس میکردم از اون اوایل داشت ملایم تر میشد اما همیشه از دستم حرص میخورد

مخصوصا زمانی که ظرفاش رو میشکستم.

همه ها پشت سر هم می‌گذشتن

توی معبد همه چی یه شکل بود، هر روز تکرار روز قبل!

روز های هفتم تا میتونستم تلافی یه هفته رو سر لیوای در می‌آوردم و مجبورش میکردم خیلی چیزا رو جوری انجام بده که من میخوام

البته نمیشد گفت تلافی های اون دردناک تر بود، جوری که تا چند روز نمیشد راه بری یا روی پاهات وایسی

فکر نمیکردم وابسته یه شیطان بشم

گاهی باهاش به شکار میرفتم و گاهی اون برام سبد میوه می‌آورد

خوشحال بودم

اون اونطوری نبود که مردم ازش وحشت داشتن

اون فقط تنها و طرد شده بود.

دستی به موهام کشیدم و پاهام رو توی هوا تکون دادم.

نزدیک یک سال شده بود که خادم معبد شیطان بودم.

نمیشد گفت دوران خوبی بود اما ازش بدم هم نمیومد

لحظاتی که با لیوای داشتم رو دوست داشتم.

مار سیاه رنگی رو دیدم که دور پاهام میپیچه

بهش خیره شدم

دیگه ازش نمیترسیدم

اون سر قولش مونده بود

زیک کاملا خوب شده بود

یه بار از دور توی شهر دیدمش و اون خوشحال و خوب به نظر میرسید.

نوازشش کردم

داشت شب میشد و لیوای نمیخواست رهام کنه

تبدیل به انسان شد و روم خیمه زد که با غر غر گفتم:

اینبار میخوای یه خاطره جدید توی جنگل برام بسازی؟

دستش رو روی سینه ام کشیدم و با پوزخند گفت:

نه، قبلا امتحان کردیم.

با شاخه گل سرخی ملایمی گردنم رو نوازش کرد و گفت:

میخوام بهت یه پیشنهاد بدم ارن. کم کم زمان خدمت تو داره تموم میشه من سر حرفم هستم آزادت میکنم اما میخوام که.. بقیه عمرت رو نه خادم بلکه همسر من باشی

بهت زده نگاهش کرد که دستش رو روی گونه ام کشید و گفت:

تو شاید مخالف من باشی اما مکمل منی

چند بار پشت سر هم پلک زدم

این شیطان الان جدی بود؟

توی صورتم خم شد ودرحالی که گل سرخ رو لای موهام می‌ذاشت گفت:

حاضری همسر شیطان بشی؟

دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

میخواستم که همسرش بشم؟

نمیتونستم دروغ بگم، من داشتم عاشق یه شیطان میشدم

عاشق رفتار سرد و عجیبش، قابل اتکا بودش!

بوسه ای روی لباش زدم

وقتی همسرش بشم قانونی رو لازم نیست رعایت کنم

آزادانه کنارش میمونم بدون هیچ قرارداد و اجباری

لیوای لبخند محوی بهم زد و درحالی که دستاش رو دورم پیچیده بود گفت:

عروس شیطان میشی؟

سرم رو تکون دادم و زمزمه کردم:

همسرت میشم لیوای

حس کردم چشماش برق زد.

منو روی دستاش بلند کرد و داخل معبد برد که بهش تکیه دادم.

شیطان عجیب غریب، اون تغییر کرده بود.

صبح روز بعد بیدار شدم

کاش میشد برم و به زیک این خبر رو بدم

بگم که حالم خوبه و الان خوشحالم

حس میکردم زندگی برام شیرین تر شده کنار این شیطان خاص

صدای تیر هوایی رو شنیدم.

بیرون از معبد رفتم که متوجه زیک و چند نفر از دوستاش شدن

اینجا چیکار دارن؟ چطور اومدن؟

لیوای جلوشون ایستاده بود و به نظر میومد دلش میخواد زیک رو بکشه

خشم توی چشماش شعله ور شد و دستاش رو مشت کرد

داشت از قدرتش استفاده میکرد.

زیک سلاح عجیبی که شکل تفنگ داشت رو به طرف لیوای گرفت و شلیک کرد

فکر میکردم لیوای هیچوقت آسیب نمیبینه اما با شلیک زیک لیوای به عقب پرت شد و دستش شروع به خونریزی کرد.

از معبد بیرون اومدم که زیک با دیدنم گفت:

سرجات بمون ارن، من تو رو از دست این هیولا نجات میدم. دوباره باهم به خونه برمیگردیم.

خواستم چیزی بگم که لیوای نگاهش رو بهم انداخت.

داشت تغییر شکل میداد اما اینبار تبدیل به یه مار نمیشد داشت.. تبدیل به اژدها میشد!

قدمی به عقب برداشتم که لحظه بعد اژدها غول پیکر و سیاه رنگی پدیدار شد.

لیوای عصبی بود، اینو حس میکردم

سعی کردم آرومش کنم

اما حتی بهم توجه هم نمیکرد

زیک پشت سرهم بهش شلیک کرد

فریاد زدم:

دست نگهدار! نکشش!

کسی به حرفم اهمیت نداد.

رنگ پریده به لیوای خیره شدم که نفس آتیشنش رو به طرف زیک و دوستاش گرفت

جنگل شروع به سوختن کرد و زیک و بقیه فرار کردم و پنهان شدن.

زیک شمشیر طلسم شده ای رو در آورد و به طرف لیوای رفت.

سعی میکرد زخمیش کنه

لیوای دستش رو بالا برد و خواست زیک رو له کنه که جلوش رو گرفتم.

نگاه خیره اژدها رو روی خودم حس میکردم

توی چشماش انعکاس لیوای رو میدیدمقبل این‌که‌ چیزی بگم زیک شمشیرش رو به طرف لیوای پرت کرد و با سرعت ازش فاصله گرفت

بچه روش تور های فلزی انداختن

خواستم جلوی زیک رو بگیرم که منو عقب روند و گفت:

اون همین الان جلوی چشمات چند نفر از دوستای منو کشت! نمیذارم به برادر کوچیکم آسیب بزنه. همچین شیطانی نباید زنده باشه

خواستم مقاومت کنم اما مهلتی بهم نداد و با فریادی به طرف لیوای حمله کردم

لیوای بخاطر من بهش آسیب نمیزد

زیک به سر لیوای رسید و شمشیرش رو توی گلوش فرو کرد

حتی از آتیشش هم استفاده نمیکرد

خواستم به طرف لیوای برم که زیک تیغه شمشیر رو بیشتر فشار داد و چیزی زیرلب گفت.

شمشیر میدرخشید و انگار میخواست به عمر جاودان لیوای پایان بده

سعی کردم فرار کنم اما محکم تر از قبل منو گرفتن

زیک خسته به طرفم اومد و من در آغوش کشید که پسش زدم و وحشت زده به طرف لیوای دویدم.

دیگه خبری از اون اژدها نبود

لیوای درحالی که روی زمن افتاده بود سرفه می‌کرد

زخمی بود و یه چشمش رو از دست داده بود.

دستش رو گرفتم که لبخند محوی بهم زد.

اون موجود بدی نبود‌‌.. برای هر‌کس هم بد بود اما من دوستش داشتم

من اونو میشناختم

دستم رو توی موهاش فرو ‌کردم و درحالی که بوسه ای روی لبای خونیش میزدم گفتم:

متاسفم، همه چی درست میشه!

لبخند بی رمقی بهم زد و گفت:

ممنون که زندگی کردن رو نشونم دادی! تو بهترین خادمی بودی که داشتم حالا تو دیگه..‌ آزادی

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم که دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:

با برادرت خوشبخت زندگی کن! اون تبدیل به یه اسطوره و قهرمان میشه

اشکی از گونه ام چکید که لیوای پاکش کرد و گفت:

من یه شیطانم. مردم یا مرگم خوشحال میشن

کسی باور نمیکنه که یه شیطان عاشق یه انسان بشه و جونش رو براش فدا کنه. تا سالیان بعد داستان قراره کلی تغییر ‌کنه

مردم این داستان رو با یه شیطان شرور و یه قربانی و یه قهرمان به یاد میارن اما داستان واقعی تا ابد اینجا باقی میمونه

به قلبم اشاره کرد و زمزمه کرد:

داستان خادم معبد شیطان

یخ زده نگاهش کردم

نمیخواستم از دستش بدم

اطرافش آتیش گرفت که زمزمه کردم:

خوشحالم که عاشقت شدم شیطان بی رحم

بقیه فکر میکردن من دارم از خوشحالی گریه میکنم اما خودم میدونستم انگار نصفی لز وجودم رو از دست دادم

آزاد بودم، حالا میتونستم برگردم خونه

زیک منو بلند کرد و درحالی که مواظب بود آسیب نبینم منو به طرف شهر برد

همه اون رو قهرمان صدا میزدن

بی حس کناری نشستم و به گل های سرخ زیر پام نگاه کردم.

مهم نیست مردم داستان رو چطور بخونن

لیوای هم قهرمان قصه من بود و هم شرورش

اون همسرم بود و من پشیمون نیستم که خادم معبد شیطان شدم یا بهتر بگم

عروس شیطان!


The end

Report Page