Part1

Part1

Mobina

هاوین>>>>>>>>>


ترسیده از خواب بلندشدم...بازم همون کابوس ...همون اتفاق ...همون صحنه...دیگه نمیدونستم باید چیکار‌کنم...تمام تنم عرق کرده بود..دستام به لرزه افتاده بود و شبیه یه تیکه یخ شده بود...با کرختی از تخت بلندشدم ...نمیه های شب بود ...اسمون بی هیچ ملایمتی دونه های بارون رها میکرد...رفتم سمت تراس ... با باز شد در تراس هوای سرد و بوی نم خاک به صورتم سیلی زد...این کابوس دقیقا ازشب تولد ۱۶ سالگیم شروع شد ...همه چی از اون روز عحیب شروع شد ...الان ۱۲ساله که ادامه داره واین اواخر خیلی واضح تر همه چیو میبینم ...بادی وزید ...توخودم جمع شدم وخودموبغل کرد و لبه های روبدوشامبرمو بهم نزدیک کردم ...رفتم نزدیک تر ...احساس کردم تو تاریکی درخته سرو یکی به من زل زده...یه لحظه ترس برم داشت ...امیدوارم وقتی خواب بودم هامون برگشته باشه... اما کنجکاوی من بر ترسم غلبه کرد و از پله های گوشه تراس که باغچه ختم میشد پایین رفتم ...هرچی که جلوتر میرفتم اون جسم واضح تر میشد...مرد بود...خیکلی و قد بلند...لباسش بهش چسبیده بود و عضلاتشو به نمایش میذاشت...

_ببخشید شما کی هستین!!؟

تقریبا به فاصله ۵متریش که رسیدم ایستادم ..خشکم زد ازجلو هیکلی تر بود...صورتش ولی...توهاله ای تاریکیو مشخص نبود...اما چشماش...وای خدای من چشماش قرمز بودو برق میزد....

فقط نگاهم میکرد ... نگاهش میکردم... نمیدونم چه حسی بود اما منو به سمت خودش میکشید...دوباره رفتم جلوتر..‌.تقریبا نزدیکش بودم که انگار به خودم اومدم ...اون حس کشش از من برداشته شد... ویه لحظه همه چی سفید شد ...جیغ کشیدم و به سمت عمارت دویدم اما هرچی بیشتر تلاش میکردم نمیرسیدم....حس کردم هر لحظه داره نزدیک تر میشه که یهو در عمارت باز شد و هامون بیرون اومد...واون محو شد..برگشتم عقب اما هیچی نبود..

هاوین....چیه خواهری ؟؟+

با دیدن وضیعت من که سرگردون وسط حیاط ایستادم... سمت من اومد و بغلم کرد....

جانم.. داری گریه میکنی؟؟!چیشده!چرا بیرونی!!+

اصلا نفهمیده بودم کی گریه کردم ..فقط خودمو بیشتر به هامون فشردم... مثل همیشه که وقتی گریه میکردم سکسکه میگرفتم...

هام...ون...فک..ر ک..نم...د..یوو...نه..شدم_

هامون دستی به سرم کشید

به اینکه تو دیوونه بودی شکی نیست...اما چطور به این نتیجه رسیدی!!+

از بغلش جدا شدمو مشتی به بازوش زدم... به جایی که چند لحظه پیش اونجا بود نگاه کردم ولی انگار واقعا توهم زدم

لط...ف.ا...آ..دم...با...ش!م..ث.ل اینکه ...خ..وا...ب..زده..شدم ...ش..رم.نده ...بید...ا.رت ک..رد.م_

هامون با ابروهای بالا پریده به من نگاه کرد...

هاوین کاش این اخلاق گندت رو ترک کنی...+

وباحالت قهر به سمت اتاقش رفت...منم هم به سمت شومینه رفتم... روی صندلی مورد علاقم نشستم...اخلاقم بود هیچوقت چیزی رو توضیح نمیدادم...عادت نداشتم...یا بهتره بگم عادتم دادن ...مادر من یه زن کاملا سرد و مغرور بود و بنظر من ذره من وهامونو دوست نداشت ...و شاید حتی پدرمو...تموم این سردی های مادرم خیلی حس های منو کشته....و بقول هامون من نسخه اپدیت شده مادرم هستم....شاید حق داشته باشه ...چون تموم حس های منو مادرم کشت.... انقدر به این اتفاقات و خوابهام فکر کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به سیاهی فرورفتم ....یه خواب بدون رویا


Report Page